در ستایش دیوار مهربانی

تنهای بخشنده

عجب دردی بود؛ تمامی نداشت. یکی؛ دوتا؛سه تا......... وبالاخره با میخ دهم بی رحمی پسر خاتمه یافت.

عصر خبر– روزبه حیدری – آن شب چنان سوزی به تنم خورد؛که از خواب پریدم.چه سرمای سخت گیرانه ای بود برای یک شب پاییزی…هیچ کس در خیابان نبود.چراغ راهنمایی هم دیگر سبز و قرمز نمی شد, و فقط چشمک می زد. نور آن و نور کم سوی تیر برق روبرویش تنها روشنایی,برای سه راه همیشه خلوت شبهای تنهایی من بودند.راه هایی که هیچ وقت نفهمیدم به کجا می روند.هیچ وقت نتوانستم برای پی بردن به این پرسشم قدم از قدم بر دارم.نه اینکه بترسم,در توانم نبود و نیست.در آن سکوت و بی صدایی,صدای غرش بی رمق ماشینی به گوش می رسید.انگار که او را به زور بیرون آورده بودند و داشت از سرمای بی رحمانه می نالید.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد, آن قدر نزدیک که هیچ جای شکی نبود به سمت من می آید.خودم را جمع و جور کردم و راست تر از همیشه ایستام.ماشین رو به روی من و نزدیک چراغ چشمک زن ایستاد.در آن تاریکی و نور یکی در میان چراغ درست ندیدم ولی یک مرد بالباسی سرتا پا سیاه,ریش هایی بلند و تیره تر از رنگ لباس هایش از ماشین سفیدش پایین پرید و روبه رو من داد زد:آهاینگاهی به اطراف انداختم کسی را ندیدم.انگار با من بود.باورم نمی شد, سال ها از آخرین باری که کسی با من حرف زده بود می گذشت.آن زمان جوان بودم و سرِپا.دخترکی رنگارنگ و بازیگوش هر روز صبح با آن لبخند بی صدای شیرینش مرا در آغوش می گرفت و فریاد می زد: صبح به خیر قربان…چه روزهای خوبی بود.هیچ وقت کوله پشتی کوچک قرمزش از یادم نمی رود,تصویری از خورشید بر رویش بود با چشمانی درشت و مژگانی پر پشت. از مدرسه که برمی گشت تکه گچی از من می گرفت و زمین لی لی کم رنگ شده ی دیروز را، پر رنگ می کرد و با کتانی های کوچک قرمزش روی آن ها می پرید و صدای خنده اش فضای سه راه را پر می کرد. خسته که می شد دو باره مرا بغل می کرد و می گفت: خداحافظ؛غصه نخوریا زودی بر می گردم. و باز می خندید و از من دور می شد.چه دورانی بود.آن موقع دغدغه ی سرما و گرما را نداشتم حتی تنهایی.همه چیز در پس (صبح به خیر قربان) دخترک پنهان می شد.با فریاد دوباره ی مرد از رویای روشن دخترک،به دنیای تاریک شب زده ام برگشتم.مرد سیاه پوش کمی جلو تر آمد,صدایش را با سرفه ای صاف کرد و با لحنی تند و عصبی؛ نعره کنان گفت: مگه با تو نیستم؟؟؟؟؟چنان صدایش در گوشم پیچید که زبانم بند آمده بود.با آن صدا و چهره ی عصبانی اش می ترسیدم چیزی بگویم.جلو که آمده بود باطوم و پوتین هایش جلوه ی وحشت ناک تری به هیبت بزرگ و چاق و درشتش داده بود.داشتم خودم را جمع می کردم تا جواب بدهم که کلاه پشمی اش را از سر برداشت و دستی به سر کچلش کشید و زیر لب می گفت: تو این سرما گیر چه زبون نفهمی افتادیما….- آهای عمو,هوی, با توام مگه کری,با توام با دیوار که حرف نمی زنم.حرف آخرش آب سردی بر تنم بود.پایین پایم پیرمردی ژنده پوش چنان در خود لولیده بود که در آن تاریکی اصلا متوجه اش نشده بودم. پیرمرد به سختی نشست و به من تکیه داد؛دستش را به لای ریش های مجعد بلند و گره خورده اش برد و با صدایی شل و از ته چاه گفت: چی      شده؟؟؟؟ خبر    مرگ    گمون     خواب       بودیما.- پاشو بابا پاشو,بند و بساطت رو جمع کن بریم مرکز.- مرکز؟    مرکز     دیگه     کدوم گوریه؟؟؟؟   برو عمو      بذار         کپه ی     مرگمونو    بذاریم      راحت      شیم.- بهت می گم پاشو حوصله جرو بحث ندارم.صبح نشده یخ می زنی خونت میوفته گردن من بدبخت؛می گن خوب گشت نزده. شماها هم شدین مایه ی دردسر ما هم خودتونو بدبخت کردین با این زهر ماری ها.پاشو کاسه کوزتو جمع کن ببینم.پیرمردِ بی اعتنا دسته طی یی را برداشت و به آرامی قصد برخواستن کرد.اما مرد از دیدن آرامش پیرمرد خشمگین شد و لگدی زیر خنزل پنزل های پیرمرد زد و کاپشن نصفه نیمه اش را از کتف گرفت و با یک زور از جایش کندو اورا کشان کشان به سمت ما شین برد.صدای برخورد قوری استیل روی آسفالت و ناله های بی جان پیرمرد زنگ عجیبی را در گوشم به صدا در آورده بود.مرد، در عقب ماشینش را باز کرد و ژنده پوشِ نالانِ قد خمیده را به داخل انداخت و ماشین غران را روشن کرد و دور شد.به یک باره بعد از رفتنشان، باز صاعقه سکوت بر سه راه تنهایی وارد شد و برق بی صدایی فضا را گرفت.به جزسکوت,لنگه کفشی پاره که بین میله های پل روی جوی گیر کرده بود؛ و, قوری یی استیل,گونی یی وصله خورده وچند تکه مقوا به جامانده های اتفاق عجیب لحظه هایی قبل بودند.هاج و واج که اطراف را نگاه میکردم چشمم به سایه ای افتاد که آن طرف خیابان زیر نور تیر برق ایستاده بود.انگار او هم این اتفاق را دیده و خشکش زده بود. اما کمی که گذشت به این دست خیابان آمد ,لنگه کفش و وسایل جامانده را برداشت و رفت.صبح شد. گویی هیچ رویدادی رخ نداده. خورشیدِ پاییزی روشن بود،اما مانند هرروز سرد می تابید. سه راه شلوغ بود، اما باز مردم بی صدا در حرکت بودند. همه چیز عادی بود معمولی, درست مثل من؛ که چون همیشه ایستاده، ساکت و بی تحرک بودم.فقط کمی رنگ و رویم، بیشتر از دیروز رفته بود و گچ های پایه هایم بیشتر ریخته بود. دیگر از کل تصاویرتنم, فقط حاله ای از سیمای همان رزمنده یی مانده بود که سبب آشنایی من و دخترک بازیگوش شده بود.در فکر و خیال بودم که دختری با شلواری خاکی رنگ و گشاد، پیراهنی مشکی و بلند و شال و کفشی قرمز رنگ آمد و روبه رویم ایستاد.چهره ی آشنایی داشت,صورتی گرد, چشمانی درشت,گونه  هایی سرخ و مژگانی پر پشت و دستانی ظریف و کوچک. پسری با موهای ژولیده، عینکی ته استکانی و قد بلند پشت دختر ایستاد و با یک صدای نازک و لحنی توک زبانی گفت:-  همینه؟- آره خودشه.- دردسر نشه برامون؟- چه دردسری , مگه میخوایم چیکار کنیم؟ برو الکی فاز منفی نده.برو وسایل رو از ماشین بیار.پسر که رفت دختر کمی نزدیک تر شد و آرام گفت: دیدی برگشتم!!! کلی دلم برات تنگ شده بود. اونور خوش میگذره؟؟دیگه مامانم اومده پیشت دوتایی دارین دل میدین وقلوه میگیرین. هان؟خوش بگذره ولی امروز اومدم تا …..هنوز حرف دختر تمام نشده بود که پسر با دستانی پر, صدا زد: همیناس یا چیزی دیگه ای هم میخوای؟دختر هم فریاد زد: حالا همینارو بیار اگه لازم داشتیم میریم میاریم.پ سر وسایلی که دستش بود جلوی من به زمین گذاشت. دختر جوان در سطل رنگ آبی یی را باز کرد و از کیسه ایی دو قلمو در آورد و با پسر شروع به رنگ زدن من کردند. سرتاپایم رنگی شده بود.چه حس عجیبی بود.تا به خودم آمدم یک سره آسمانی شده بودم. همه جای تنم  نو شده بود و فقط مانده بود صورت کم رمق رزمنده. دختر با قلمویی که رنگ از آن چکه می کرد نزدیکش شد و با بغض  گفت: امروز اومدم برای خداحافظی، دیگه میتونی راحت باشی و از مامان مراقبت کنی.بعد چند قدم عقب رفت و دوباره با صدایی لرزان گفت: خدا حافظ       قربان.واااااااااااای باورم نمی شد.چقدراحمق بودم این همان دخترک بازیگوش بود.چقدر بزرگ شده بود.بال درآورده بودم.می خواستم در آغوشش بگیرم و حسابی بغلش کنم که با دردی عجیب به خود آمدم.پسر داشت با بی رحمی تمام میخ هایی بزرگ بر تنم می کوبید.عجب دردی بود؛ تمامی نداشت. یکی؛ دوتا؛سه تا……… وبالاخره با میخ دهم بی رحمی پسر خاتمه یافت.دخترک به سراغ کیسه ای رفت ؛ که داخلش یک لنگه کفش پاره و قوری یی استیل بود,درش را گره زد و به یکی از میخ ها آویخت.پسر هم یک جفت کفش رفوه شده و یک پالتو مندرس و یک شلوار جین وصله خورده را به میخ ها آویزان کرد.هردو کمی عقب رفتند و به چهره ی جدید من نگاهی انداختند.دخترک در حالی که خودش و پسر هم دست کمی از من تازه رنگ شده نداشتند گفت: به نظرت ی چیزیش کم نی؟- چیش؟ – ی چیزی مثل؛……..آهاندست برد و اسپری رنگ سفیدی را بیرون آورد وبا دقت وخطی خوش  بر تنم نوشت:دیوار مهربانینیاز نداری بگذارنیاز داری بردار
تنهای بخشنده

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک