عروس بی هویت ثمره انتخاب نادرست
مدتي گذشت و من که شب عقد کنان پسرم، قسم خورده بودم نسبت به او و نامزدش حساسيتي نشان ندهم و خونسردي ام را حفظ کنم نتوانستم به عهدي که با خودم بسته بودم عمل کنم.
اي داد از اين دوره و زمانه، عروس هم عروس هاي قديم. البته ما هم دو دختر
بزرگ کرديم و با آبرومندي به خانه بخت فرستاديم و هميشه خانواده دامادهايم
براي همسر خدابيامرزم که چنين دخترهايي را به سر و سامان رسانده
خدابيامرزي مي فرستند. اما با اين که آزارمان به مورچه هم نرسيده نمي دانم
چرا دچار چنين مشکل آزار دهنده اي شديم.شايد محبت زياد به تنها پسرم باعث
شد او لوس و ننر بار بيايد و اين همه بدبختي برايمان درست کند. اين مطالب
بخشي از اظهارات مرد لاغراندامي است که با موهاي جو گندمي، سراسيمه و
مضطرب وارد کلانتري جهاد مشهد شده بود. او به افسر نگهبان گفت: جناب
سروان، من با رئيس کلانتري کار دارم. حالت و رفتار اين مرد ۶۱ ساله
غيرعادي به نظر مي رسيد. او قبل از آن که به اين سوال افسر پليس که امرتان
چيست پاسخ بدهد خودش را به ديوار تکيه داد و آرام روي پاهاي لرزانش زانو
زد. اما اين سکوت ناگهان با صداي هق هق گريه او، تندباد دلتنگي هايش را به
پيچ و خم راهروي ساختمان سپرد. در اين لحظه به دستور رئيس کلانتري، مرد ۶۱
ساله به اتاق مشاوره و مددکاري هدايت شد.
رئيس کلانتري با همکاري
کارشناس اجتماعي پليس باب گفت وگو را با اين مرد دل شکسته باز کردند تا
بتوانند علت مراجعه او به کلانتري را بررسي کنند و راهي براي کمک بيابند.
«غلامحسين» پس از دقايقي سفره دلش را باز کرد و گفت: بازنشسته هستم و ۴ فرزند دارم.
دو
دخترم در زماني که همسرم زنده بود ازدواج کردند و پس از مرگ شريک
زندگي ام، تنها پسرم به دختري علاقه مند شد که واقعا لياقت خانواده ما را
نداشت.هر چه به اين پسر ناخلف گفتم حواست را جمع کن و فريب احساس و هيجان
جواني را نخور فايده اي نداشت.
او تهديدم کرد که اگر به خواسته اش عمل نکنم و به خواستگاري دختر مورد علاقه اش نروم براي هميشه مرا ترک خواهد کرد.
به
ناچار موضوع را با دو دختر بزرگ و دامادهايم مطرح کردم و با وجود آن که
هيچ کدام از اعضاي خانواده ام تمايلي براي سرگرفتن اين وصلت شوم نداشتند
اما براي حفظ آبرو به ناچار با خواسته پسرم کنار آمديم و مراسم خواستگاري
برگزار شد.
در همان جلسه اول ما جواب بله را از خانواده اين دختر
خانم گرفتيم و پسرم که خيلي از اين بابت خوشحال بود و فکر مي کرد به تمام
آرزوهايش رسيده است پس از آن که دختر مورد علاقه اش را به عقد خودش درآورد
دستم را بوسيد و گفت: يک عمر خودم و همسرم نوکري ات را مي کنيم.
من با شنيدن اين حرف دلگرم شدم و تصميم گرفتم به پسرم و عروسم احترام ويژه اي بگذارم.
با ديدن عروسم اعصابم خط خطي مي شد
مدتي گذشت و من که شب عقد کنان پسرم،
قسم خورده بودم نسبت به او و نامزدش حساسيتي نشان ندهم و خونسردي ام را
حفظ کنم نتوانستم به عهدي که با خودم بسته بودم عمل کنم.
از شما چه پنهان هر بار که عروسم را مي ديدم اعصابم به هم مي ريخت و حالم بد مي شد.
افسوس
مي خوردم که چرا پسرم با چنين دختري ازدواج کرده است. البته اشتباه نکنيد
او از خانواده مستضعفي نيست و اصلا بحث فقير و غني مد نظرم نبود بلکه درست
برعکس، وضعيت مالي پدر خانم پسرم بسيار خوب است و آن ها از نظر اقتصادي به
پسرم کمک هاي زيادي نيز کرده اند.
اما مشکلي که وجود دارد اين است
که خانواده عروسم آدم هاي تازه به دوران رسيده اي هستند که هويت خود را از
دست داده اند و مي خواهند نقش افراد با کلاس را بازي کنند اما اين
ضرب المثل را فراموش کرده اند که کلاغ رفت راه رفتن کبک را ياد بگيرد راه
رفتن خودش را از ياد برد.
پدر بازنشسته آهي کشيد و در حالي که لبخند
تلخي بر چهره داشت افزود: متأسفانه اين خانواده نسبت به مسائل اعتقادي و
رعايت حد و مرزهاي اخلاقي بسيار بي تفاوت هستند و خيلي از رفتارهايشان
شرم آور و خجالت بار است.
به عنوان مثال يک بار که همراه آن ها به
باغ ويلايشان در اطراف شهر رفته بوديم ناگهان مادر و خواهران عروسم را در
وضعيت بسيار زننده اي از نظر پوشش داخل استخر آب ديدم و اين در حالي بود
که عروسم در حضور من و پدر و برادران خودش و خانواده داماد ديگرشان مثل
خواهر و مادرش بود و با ديدن اين صحنه قهر کردم و به خانه برگشتم.
من
ديگر نمي خواستم ريخت عروسم را ببينم و با پسرم نيز اتمام حجت کردم اما او
به گريه افتاد و گفت اگر از اشتباهاتش چشم پوشي نکنم دست به خودکشي مي زند
و… .
راستش را بخواهيد چون چند سال قبل پسر يکي از اقوام ما
خودکشي کرد و داغ مرگ اين جوان براي همه اقوام و آشنايان سنگين و تلخ بود
تصميم گرفتم پسرم را ببخشم. من از او تعهد گرفتم که با خانواده همسرش
کمترين ارتباط و رفت و آمد را داشته باشد و رفتار همسرش را تغيير دهد.
پسرم خواسته ام را پذيرفت و از آن به بعد عروسم هر موقع به خانه ما مي آمد از نظر پوشش و نوع برخورد کمي تغيير کرده بود.
من
از اين بابت خوشحال بودم و تصور مي کردم اگر عروسم را بتوانم از نظر
شخصيتي تغيير بدهم کار بزرگي انجام داده ام اما زهي خيال باطل که اين عروس
ناباب، خيره تر از آن چيزي بود که فکرش را مي کردم.
رفت و آمدهاي
عروسم به خانه ما دختر کوچکم را که هنوز ازدواج نکرده است نيز هيجان زده
کرد و تغييرات زيادي در رفتار، اخلاق و گفتار اين بچه به وجود آمد.حدود ۵
ماه قبل بود که يک روز متوجه شدم عروسم، دخترم را همراه خود به پارتي برده
است.
با نگراني اين موضوع را به پسرم اطلاع دادم و تازه خودم را
آماده مي کردم که اگر او بخواهد اقدام نسنجيده اي بکند راهنمايي اش کنم.
اما شايد باور نکنيد اين پسر کودن که دستم را خوانده بود و نقطه ضعفم را
در برابر تهديد به خودکشي مي دانست لبخندي زد و گفت: پدر جان، بگذار تفريح
کنند و از جواني خود لذت ببرند.با شنيدن اين حرف از شدت عصبانيت نتوانستم
خودم را کنترل کنم و دست پسرم را گرفتم و از خانه بيرونش کردم.
من
به او گفتم ديگر تو و همسر بي لياقتت حق نداريد پا به داخل خانه ام
بگذاريد.مرد بازنشسته افزود: پسرم رفت و من تصميم گرفتم کنترل و نظارت
بيشتري بر دخترم داشته باشم ولي در کمتر از چند روز حرکات و رفتاري از اين
دختر ديدم که نگراني و دلهره ام را هزار برابر کرد.
اين موضوع را
بلافاصله به دو دختر بزرگم اطلاع دادم و از آن ها درخواست کمک کردم. ما
همگي دست به کار شديم و پس از چند ساعت گفت وگو با دختر کوچکم، او بالاخره
اعتراف کرد که توسط عروسم به مواد مخدر روانگردان معتاد شده است.
با
اطلاع از اين واقعيت تلخ دنيا در برابر چشمانم تيره و تار شد و نمي دانستم
چکار کنم. هر روز که مي گذشت حال دخترم بدتر مي شد و کار به جايي رسيد که
از ترس آبرويم، خودم برايش مواد مخدر تأمين مي کردم. اما امروز چند
دقيقه اي به پارک رفتم تا قدم بزنم و وقتي به خانه برگشتم با صحنه اي
وحشتناک روبه رو شدم. دخترم وسط اتاق افتاده بود و فهميدم دست به خودکشي
زده است. با عجله او را به بيمارستان رساندم و از مرگ حتمي نجات يافت.الان
ترس عجيبي از اين که شايد عروسم، پسرم را نيز معتاد کرده باشد به جانم
افتاده است. هيچ وقت فکر نمي کردم آخر عمري با چنين مشکلات سختي روبه رو
شوم.اگر اين پسر به حرف هايم گوش مي داد و در انتخاب شريک زندگي اش به
بيراهه نمي رفت اين همه بدبختي و گرفتاري براي همه ما درست نمي شد.