طلوع از هیچ
روزبه حیدری
تاریکی؛سیاهی؛تنها یافته هایم پس از چشم گشایی. خاموشی مطلق.تا چشم کار می کرد هیچ چیز دیده نمی شد.رعشه ی هراس وجودم را گرفته بود؛ اما بی حرکت بودم.ثابت و لرزان فقط چشم به اطراف می چرخاندم.بزرگترین حسی که داشتم بی حسی بود؛ سرما, گرما, درد, حتی خودم را هم حس نمی کردم.یک هیچ به تمام معنا سرتا پایم را دربرگرفته بود.اما از کجا؟چه کسی این کار را با من کرده بود؟شاید مرده ام!نکند مرده باشم؟!؟!؟!؟!؟!همیشه حاج مراد وقتی درباره مرگ صحبت می کرد از تاریکی و ترسِ بعد از بیدار شدن در قبر می گفت.یادم می آید یک بار حاجی، بعد از نماز جماعت؛ در حالی که روی منبر نشسته بود؛ با صدای نازک و خش دار اما رسایش، طوری صحبت می کرد؛ که حتی ما هم از روی بالکن مسجد، راحت صدایش را می شنیدیم:مرگ حق است.خیلی از ما ترس داریم از این مرحله ی زندگی. خداوند متعال در قرآن کریم می فرمایند: هرموجودی،به ناچار چشنده ی مرگ است. اما،نمی توان، از برزخ؛ که خود اثباتی بر حیات روح؛ پس از مرگ است غافل شد. مرگ، هر چند اسم وحشتناکی دارد اما مومنِ خدا که در راه او حرکت کند، دیگر هراسی از ورود به دنیایی دیگر ندارد.آن روز به اصرار مادربزرگم به مسجد قدیمی و کوچک محل رفته بودیم.هر روز از آن جا رد می شدم؛ اما آخرین باری که به مسجد رفته بودم؛یادم نمی آمد.صدای حاج مراد از مسجد تا خانه در گوشم بود.چه حرف های عجیبی؛کلمه های حاجی رنگی تازه داشتند. انگار برای من حرف می زد. حتی چند باری سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد.تاثیر کلام پیرمردِ قدخمیده ی محل، آن قدر روی من زیاد بود؛ که حتی با وجود تنگی ی نفسِ همیشگی ام از مسجد تا خانه را، بدون نفس های کپسولی ام، تند تر از همیشه رفتم.به خانه هم که رسیدم؛ نه قلبم درد می کرد نه احساس خستگی داشتم. با وجود ترس این اواخرم از بیمارستان و مرگ ؛ در آن لحظه هیچ وحشتی در دلم حس نمی کردم.مرگ دیگر برایم ترسناک نبود.مرگ؛مرگ؛یک لحظه به خودم آمدم نکند مرده باشم,نکند در قبر باشم!!!!!!خواستم دستم را به اطراف بکشم تا بفهمم جایم تنگ است یا نه؟! اما نتوانستم.سعی کردم پاهایم را تکان دهم تا ببینم اصلا نشته ام ایستاده ام یا خوابیده؛ که باز هم نشد.نگاهی به اطراف کردم چیز زیادی معلوم نبود. باز دقیق ترشدم؛ چشمانم را تنگ کردم تا دور تر را هم ببینم؛ اینبار توده ای سیاه، در حال حرکت بود، و داشت نزدیک می شد. نزدیک و نزدیک تر. دیگر می توانستم ببینمشان. توده سیاهپوش، مردمانی بودند سر تا پا با لباس هایی سیاه ؛ که بر فراز دستانشان تابوتی را حمل می کردند. هرچه نزدیک تر می آمدند دنیای اطرافم واضح تر می شد. می توانم ببینم کجا ایستاده ام.بالای سر قبری آماده شده.دور تادورم را قبرهای سنگی گرفته اند. درست بین قبرها و پایین تر از امامزاده ای که وسط قبرستان قرار گرفته.با صدای بلند لا اله الا الله مردم عزادار توجهم جلب حرکت توده ی سیاه پوش تابوت به دست شد.مردم دور تابوت حرکت می کردند و از پله های منتهی به امامزاده؛ بالا می رفتند.مردی درشت اندام با صدایی کلفت و بی قواره؛ بلند فریاد می زد: به عزت و شرف لا اله الا اللهوهمه با صدایی غم بار می گفتند: لا اله الا اللههمه با حالتی عجیب و صدایی حزن آلود جنازه را، با ندای وحدانیت خدا،دور هشت گوشه ی امامزاده چرخاندند؛ و از پله های عریض امامزاده پایین آمدند.جلوتر از مردم، پسربچه ای با قاب عکسی به سمتم می آمد.باورکردنی نیست.عکس سیماست.دور تا دور قبر زنان با چادرسیاه نشسته بودند و سر تکان می دادند. هیچ یک آشنا نبودند. اگر جنازه ی سیما باشد باید اهل محل را می دیدم. ولی کسی نبود.جنازه را درست کنار قبر گذاشتند. پسر بچه به سمت من آمد و عکس سیما را بالای قبر گذاشت؛ درست کنار من. سیما با لبخند همیشگی اش بالای قبر خودش است؛ باورم نمی شود. کنار عکس سیما مادر و پدر سیمابا لبخندی تراش خورده بر سنگ، ایستاده بودند.از بین جماعت حاج مراد را شناختم. کنار جنازه ی سیما آمد. نگاهی به پدر و مادر سیما کرد، آهی کشید و از مردم برای سیما حلالیت طلب کرد.مردم با آه و ناله و اشک به نشانه ی حلال کردن سیما بلند و یک صدا گفتند:یا حسیندر بین همه ی جماعت فقط من و پدر و مادر سیما ساکت و بی حرکت بودیم. حتی باد هم، در لابه لای درختان کاجِ دور تا دور قبرستان پیچیده بود و ناله ی غم باری سر داده بود.از فشار جمعیت نفس هایم سنگین شده بودند.قلب وصله خورده ام، باز تیر می کشید.دست بردم که از کپسول اکسیژنم نفس قرض کنم؛ اما در کمال تعجب، بانک نفسم کنارم نبود.ضجه ی زنان حواسم را از نفس های درب و داغونم پرت کرد.هِل هِله شان فضای بهشت را تا نزدیکی جهنم برده بود.می توانستم، خراش خوردن گوش هایم را از شدت ناله هایشان حس کنم.اما به یک باره همه ساکت شدند. حاج مراد و اطرافیان، هاج و واج چشم شان را به اطراف می دواندند. بعد از چند لحظه؛ همان مرد درشت اندامِ ریش بلندِ چهارشانه خم شد؛ تا حاجی درِ گوشش چیزی بگوید. بعد کمر راست کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: تو این جمع کسی محرم این خواهرمون نیست؟؟؟؟؟؟با تمام ناراحتی یی که داشتم؛ اما به خودم گفتم، باید این کار را برای سیما انجام دهم.با سری پایین رو به حاجی گفتم: چرا من هستم.اما انگار کسی صدایم را نشنید.این بار مرد،با لحنی متعجب و کمی بلندترگفت: یعنی تو این جمع محرم نداریم؟ سرم را بالا گرفتم وفریاد زدم: من هستم حاج مراد من هستم.ولی اصلاً توجه کسی جلبم نشد. عجب سکوتی است.سکوتی مرگبار فضا را پر کرده است.در بین سکوت همگان، مردی جوان که برخلاف همه،سر تا پا، سیفد بر تن داشت؛ با چهره ای آشنا جمعیت را کنار زد، و به سمت جنازه آمد. بدون آن که چیزی بگوید؛دستانش را روی دولبه ی آجر چیده شده ی قبر گذاشت و به آرامی به داخل قبر رفت.دونفر بند های کفن را گرفتند و سیمارا به آرامی در دستان مرد جوان قرار دادند.مرد سیمارا رو به قبله در قبر گذاشت.روی لبه های قبر دو زانو نشست. کفن را از روی صورت سیما کنار زدو حاج مراد مراسم تلقین را شروع کرد.مرد جوان با جثه ی کوچک و قد کوتاهی که داشت؛داخل قبر، بالای سر سیما نشست و همزمان با کلام حاجی او را تکان می داد.با دیدن این صحنه باز صدای آه و ناله بلند شد. صدا؛ نامنظم به هر طرف قبرستان می دوید. دور تا دور قبرستان را چرخید. بالا و پایین می رفت؛ به درختان می خورد و بازمی گشت؛حتی پله های امامزاده را طی کرد و برگشت. در سرتاسر فضای قبرستان،می شود رد صدا را دید.همه جا پرشده از ابرهای طغیان گرِ چشمانِ غم دارِ مردم.از شدتِ بارانِ زمینی ها, دل آسمان هم گرفت؛ و اشکش جاری شد.خاک های دور قبر با صبر حوصله، شسته می شدند و روی پیراهن مرد می ریختند.مرد که به طرز شگفت انگیزی ساکت و آرام بود. از جیبش مشتِ خاکی در آورد و روی تمام کفن ریخت. روی آجر های چیده شده ی داخل قبر ایستاد و شروع کرد به گذاشتن بلوک ها ، روی لبه های قبر؛ بلوک اول روی پاهای سیما را گرفت و باقی ، یکی پس از دیگری روی دخترِ آرام گرفته را می پوشاندند.به یک باره اشکِ آسمان، شدتی بیش از چشم زمینی ها گرفت. و تاریکی همچون چادری بر سر آسمان کشیده شد.مردِ بی صدا، با برداشتن آخرین بلوک شروع به گریستن کرد. چه قدر عجیب بود او هم، پا به پای چشمان آسمان می بارید؛ اما نه اشک معمولی، خون؛ خون می بارید.لرزه ای بر تنم افتاد. درآن تاریکی زمین و آسمان فقط پیراهن سرخ شده از اشکِ مرد جلوه داشت. انگار با برداشتن آخرین بلوک ؛ دیگر از مرگ سیما مطمین شد و بغضش ترکید.مرد، بلوک آخر را روی سیما نگذاشت. آن را کنار قبر انداخت،با سرعت و شتاب زده، تک تک روکش ها را از قبر به بیرون پرت کرد.یا کسی در اطرافم نیست؛ یا من در این خاموشی مطلق کسی را نمی بینم. هیچ کس نیست کاری بکند.از دست من هم کاری ساخته نیست.هم نفسم بند آمده و هم از جایم نمی توانم جَم بخورم.و فقط تماشاگر حرکات وحشتناک و عجیبِ مرد هستم.دیگر خبری از بلوک ها، روی سیما نبود. مرد جوان با چشمان خونی اش، سیما را با قدرت تمام از قبر بیرون آورد و کنار قبر گذاشت.مرد به بالای سرسیما رفت، و به صورت سیما نگاهی کرد و گفت: آنجا جای تو نیست. جای تو این بالاست. حالا دیگر دل من برای توست ، و سیا هی هایش برای من؛مراقبش باش.مرد سفید پوش، برای لحظه ای به آسمان خیره شد، با طمانینه، به داخل قبر رفت و خوابید.دیگر تکان نمی خورد.بارش خون بار چشمانش هم بند آمد. چشم که چرخاندم؛ هیچ اثری نه از حاج مراد بود, نه زنان سیاه پوش, نه مردان سر تا پا غم, نه امامزاده و پله هایش و نه حتی از پدر و مادر سنگی ی آرام و مسطح سیما. تا چشم کار می کند تاریکی است و سیاهی.آسمان دیگر شُره می کرد. آنقدر که خاک های کنار قبر را شست و همه ی وجود مرد را پوشاند. او هم دیگر ناپدید شد. به محض پرشدن قبرِ سیما، از مرد و خاک و اشکِ آسمان؛ باران هم بند آمد.فریاد سکوت به جان محیط خاموش افتاد.در همان جای قبل، خشکم زد. داشتم به جنازه ی سیما نگاه می کردم؛ که نور سفیدکور کننده ای چشمم را زد.به اجبار چشمانم را بستم. چشم هایم را که گشودم دیگر سیما هم نبود. حتی قبررا هم نمی دیدم.تاریکی؛سیاهی؛تنها یافته هایم پس از چشم گشایی. خاموشی مطلق.خواستم تکان بخورم اما نشد. هیچ تحرکی نداشتم. نور سفید درست مثل بار اول برای ثانیه ای همه جا را روشن کرد و رفت.دوباره نور با همان شدت آمد و رفت.بار دیگر نور آمد؛اما، این بار با قدرتی کمتر، چشمانم را لمس کرد.به گمانم که می رود، ولی ماند.عجیب است.با خساستی زیاد، کم کم دارد، شدتش را از دست می دهد.کمتر و کمتر می شود. چیز هایی گنگ به تدریج نمایان می شوند. هرچه نور بی اثر تر می شود؛ محیط اطراف در تقابلش، رنگ و جان می گیرند.چشم دوختم تا سر از اشیای نامفهوم اطراف در بیاورم که تمام تنم داغ شد. انگار مرا در حوضچه ی آب جوشی رها کرده باشند.از شدت سوزش و درد، چشمانم را بستم. درد عجیبی روی سینه ام حس می کنم. انگار کسی روی سینه ام نشسته ؛ و سعی دارد مرا غرق کند. اما یک دفعه فشار از رویم برداشته شد؛ و من از حوضچه با سرعت خارج شدم.با خس خسی شدیدنفس نفس میزدم.سرم پایین بود، که، دستان تارم توجهم را جلب کرد. همه چیز را مثل دستانم تار می بینم. یک اتاق سفید.داخل اتاقی سفید، پر از دستگاه هستم. صدای در اتاق را که شنیدم؛ چند نفربه سمتم دویدند.یک زن جوانِ تیره پوش و مردی با روپوش سفید. مرد دستگاه ها را نگاه کرد و سری تکان داد.بعدگوشی یی که دور گردنش داشت را؛ روی قلبم گذاشت. چند بار جایش را عوض کرد و هی می گفت: نفس بکش؛ نفس عمیق؛ آهان خوبه؛ بیشتر. گوشی را به خانم کنار دستش داد و رو به من گفت:خیلی ترسوندیمون. گفتم شاید از قلبِ، خوشت نیومده و می خوای پسش بدی.ولی حالا ی نفس راحت کشیدیم.مثل ساعت کار می کنه؛قلبِ جوون و خوبی ی؛ قوی و سالم.رو کرد به خانم کنار دستش و گفت: ی کم پشت تختش رو بیار بالا، بتونه پشت پنجره رو نیگاه کنه.سرم را چرخاندم. پیرزنی لاغر، با صورتی چروک خورده و چادری بر سر، در حالی که یک دستش کتاب داشت و دست دیگرش تسبیح ؛ با چشمان اشک بار و لبانی خندان مرا نگاه می کرد.مرد با همان لحن آرام و دلنشینش ادامه داد: بنده خدامادربزرگت؛از دیشب تا حالا، از اونجا تکون نخورده. همش داشت برات دعا می کرد. اونقدر از همه خواسته تا برای نوه اش دعا کنن؛ که در حال حاضر، شما تو بیمارستان، از منم معروف تر شدی.حالا هم خیال ما راحت شد هم مادربزرگت.خدارو شکر که برگشتی و زحماتِ ما و دعا های بنده های خدا نتیجه داد؛ تا شما بتونی باقی عمرت رو بدون مزاحمت کپسول اکسیژنت زندگی کنی.فقط چندتا آزمایش کوچیک و چند روزی استراحت لازمه تا بتونی رو پاهات وایستی؛ و مادربزرگت بتونه سیما خانومشو ببره خونه.