بوی خوش شب های همسایگی با حاج آقا
انگار فقط برای من حرف می زند. اولش ترسیدم. فکر کردم چیزی توی من دیده و می خواهد اینجوری به من بفهماند. بعد بیشتر ترسیدم که نکند بخواهد روی منبر به رویم بیاورد.
عقیق : روح الله رجایی / یک بار بی مقدمه به بابا گفتم:می خواهم مرجعم را عوض کنم.گفتند:خب،حالا از کی تقلید خواهی کرد؟ گفتم:از حاج آقا مجتبی،چون دم دست است… خانه ما تا بیت حاج آقا 4 قواره فاصله داشت و به خدا گاهی حس می کردم بوی خوبی که شب ها در خیابان قائن می آید، صاف از حیاط خانه ایشان است.
• رمضان سال 79 را خیلی دوست داشتم.کلا از خودم خیلی خوشم آمد.توانستم خودم را قانع کنم که منبرهای حاج آقا خیلی بهتر از سریال «گم گشته» است.
بعد از افطار تیز می رفتم تا خیابان ایران. راستش شب اول تصادفی زود رفتم.فکر کردم بعد از اذان مغرب نماز حاج آقا شروع می شود.وقتی رفتم فهمیدم یک ساعت زود رسیده ام.بنابراین جلوی جلو نسشتم،خیلی جلو.یعنی دقیقا روبروی حاج آقا.وقتی آمد و منبر را شروع کرد،صاف توی چشم های من نگاه می کرد.نه یک بار و دو بار،نه یکی دو دقیقه،تقریبا نصف بیشتر منبرش صاف زل زده بود توی چشم های من.
انگار فقط برای من حرف می زند.اولش ترسیدم.فکر کردم چیزی توی من دیده و می خواهد اینجوری به من بفهماند.بعد بیشتر ترسیدم که نکند بخواهد روی منبر به رویم بیاورد.با خودم تصور کردم که الان وسط منبرش وقتی دارد از رذائل اخلاقی حرف می زند،به من می گوید از جایم بلند شوم تا به عنوان نمونه مستعمین من را ببینند.بعد هم مثل فیلم ها از تصوراتم بیرون آمدم و دوباره حاج آقا را دیدم که هنوز توی چشم های من نگاه می کند.
کم کم ترسم ریخت و تبدیل به لذت خوشمزه ای شد.اصلا حال می داد وقتی توی چشم من نگاه می کرد.آرام می شدم.تمام ماه رمضان آن سال یک ساعت زودتر می رفتم تا جلو بنشینم.شاید آن آخری ها حاج آقا من را هم شناخته بود که همیشه جلوی جلو می نشستم،اما فکر می کنم دیگر کمتر نگاهم می کرد.البته اگر چه باز هم زیاد بود،اما به اندازه اوئل نبود.
• رمضان سال 80 و 81 هم همین جور گذشت.محرم ها هم پای منبر می نشستم.همشهری محله که راه افتاد با «علی عمادی» آشنا شدم.گفتم که پای دوربین فلیم برداری منبر حاج آقا دیدمش.او هم گفت که قبلا پای ثابت منبر بوده ولی حالا نمی رود یا کمتر می رود.پرسیدم چرا.گفت:«نمی شه دیگه».
بعد هم گفت اگر شد عکسی از مجلس حاج آقا بگیرم.عکاسی مطقا ممنوع بود و هنوز هم هست.قرار شد اگر گیر افتادم به عنوان آخرین راه نجات از اسم «علی عمادی» و «علیرضا معزی» استفاده کنم.یک دوربین کانن کوچک داشتم.گذاشتم توی جیبم و و رفتم همان جای همیشه گی نشستم.وسط های منبر آرام دوربین را روشن کردم و خیلی خونسرد سعی کردم عکس بگیرم.عکس که گرفتم حاج آقا فهمید.مطمئنم فهمید.چون با آن ابروهای پرپشتش اخم کرد.اخم هم نبود.چیزی بود شبیه اخم.چیزی شبیه اینکه حواست کجاست.اما من عکس را گرفته بودم.روز بعد علی عمادی سراغ عکس را گرفت.گفتم نشد و همان جا از روی مموری حذفش کردم.
• سال 82 هم خیلی خوب بود.دیگر همه حرف های حاج آقا را می فهمیدم.چون مثل تهرانی های راستکی حرف می زد.واقعا یکی دو سال اول خیلی وقت ها متوجه نمی شدم چه می گوید و بیشتر حیران جوان هایی بودم که تند تند حرف هایش را می نوشتند.مانده بودم کی می شنوند و کی می نویسند.من که برای خودم جوجه خبرنگاری بودم،کم می آوردم پیش شان.آن سال ولی خودم هم حرفه ای شده بودم.
• همیشه برایم سوال بوده که ما دقیقا کی از بعضی چیزها جدا می شویم.من اینجوری ام و فکر می کنم بقیه هم یادشان نمی آید دقیقا کی و چرا بعضی عادت ها و برنامه های ثابت شان را کنار گذاشته اند و تغییر داده اند.الان هم یادم نمی آید چرا کم کم کمتر رفتم منبر حاج آقا مجتبی.شاید از محرم سال 83 شروع شد که با «نریمان پناهی» آشنا شدم. برنامه های شان تداخل داشت و من از سوز صدای نریمان خوشم می آمد.
آن سال،سال پیروزی شور بر شعور بود.ولی بعدش را دیگر یادم نیست که چه شد.چون دیگر نه منبر حاج آقا رفتم و نه به «مکتب الحسین» و نریمان پناهی.سال بعدش هم از فخر آباد اسباب کشی کردیم و آنقدر از آن محله دور شدیم که دیگر هرگز و هیچ وقت آن بوی خوش شب های همسایگی با حاج آقا را حس نکردم.
• هرگز معنی «نمی شود دیگر»ی که دوستم می گفت را نفهمیده ام،اما خیلی تجربه اش کرده ام.حالا شش هفت سالی می شود که پایم کمتر به مجلس حاج آقا باز شده.خانه پرش سالی دو سه بار که معمولا توی مسجد بازار بوده.اینکه بگویم «طلبیده نشده ام» اغراق است؟ واقعا نیست.امسال اما شب دوم ماه محرم ناخود آگاه رفتم سمت چهارراه آبسردار.
مثل اینکه طلبیده شده باشم.برایم عجیب بود که امسال هم یک ساعتی زودتر رسیدم و باز هم رفتم همان جلوی جلو نشستم.خیلی چیزها عوض شده بود.صندلی ای که نقش منبر را داشت،همان صندلی ساده همیشگی بود،اما خب بنر بزرگی را پشت سر حاج آقا نصب کرده بودند که بک گراند خوبی برای فیلم برداری بود.جلوی منبر را هم داربست کشیده بودند.همین جور که منتظر بودم،دیدم یکی کپسول اکسیژن آورد و نزدیک های منبر پشت یک تابلو گذاشت.بعد هم ویلچیر آوردند.رفت و آمد اطرافیان حاج آقا برای هماهنگی آمدنش هم زیاده از حد بود و هم غیر معمولی.وقتی حاج آقا آمد غافلگیر شدم.
چهار نفر کمک می کردند تا او مسیر 15 قدمی در پشتی تا منبر را در 5 دقیقه طی کند.آرام نشست روی صندلی کنار منبر تا تلاوت منبر تمام شود.من بهت زده بودم و البته عده ای هم مرادشان را نگاه می کردند و حواس شان نبود که باید اشک های شان را پاک کنند.
تصور کردم حالی برای منبر رفتن نداشته باشد.اما حاج آقا حالش خیلی خوب بود.رمقی نداشت،ولی شاداب بود.چای خواست و وقتی خواست چایش را بخورد با خنده چیزی به یکی از همراهان گفت.فکر کنم از پر رنگی یا کمرنگی چای گله کرد.قندش را هم با وسواس از توی قندان انتخاب کرد.مثل اینکه می خواست خیلی بزرگ یا خیلی کوچک نباشد.
از همراهان حاج آقا،آقای«هوایی» را می شناختم.اما کسی که نزدیک تر از همه به ایشان بود مدام سعی می کرد کارهایشان را انجام بدهد.قاب عینک را باز کند،قند بدهد،عبای شان را صاف کند،مداد شان را دست شان بدهد.ولی حاج آقا خیلی آرام همه کارها را خودش می کرد.بعد هم که رفت روی منبرش نشست،مثل همان 10 سال قبل بود.نور قرمز خفیفی همچنان روی چهره اش بود و هنوز لبخند می زد.
موقع لبخند زدن هم گونه هایش بیشتر از حد معمول دیده می شدند.وقتی نکته ای به کنایه می گفت پشت بندش هم در می آمد که :«هه».آرام و شمرده حرف می زد و هر چند وقت یک کلمه را خیلی بلند می گفت.با این همه من متوجه خیلی از حرف هایش نشدم و البته باز هم عده ای تند تند می نوشتند.چند باری چشم توی چشم شدیم و من دلم می خواست همان جا بلند می شدم بلند بلند از حاج آقا می پرسیدم که چرا بعضی وقت ها «نمی شه دیگه» و چطور ما عادت های مان را بی آنکه بفهمیم و بدانیم فراموش می کنیم.
منبر که تمام شد برق ها را خاموش کردند.حاج آقا پایین آمد.روربروی منبر صندلی ای گذاشته بودند که حضرتش بعد از سخنرانی رویش بنشیند.آن صندلی دقیقا مقابل من بود که پشت داربست ها نشسته بودم.عبایش را آرام گرفتم.اول می ترسیدیم.شبیه همان ترسی که چند سال قبل توی مجلسش داشتم.باز با خودم تصور کردم که الان است که فریاد بزند که:«ول کن عبایم را آدم » و این «آدم» را جوری بلند بگوید که همه بفهمند منظورش دقیقا چه بوده.اما باز هم مثل فلیم ها از تصوراتم بیرون آمدم.جراتم بیشتر شده بود.
عبایش را کمی بیشتر بلند کردم.توی آن تاریکی مطلق عمرا کسی نمی دید.سر را بردم پایین.گذاشتم روی عبایش.احساس کردم خودم را انداخته ام توی بغلش.زدم زیر گریه.بلند،بلند.مدت ها بود اینجوری گریه نکرده بودم.
مطمئنم این بار هم حاج آقا فهمید و به روی خودش نیاورد.صورتش را ندیدم،ولی حدس می زنم اخم هم نکرده بود.چون اگر می خواست مزاحمش نشوم،دست کم لبه عبایش را کمی بالا می کشید.اما چیزی نگفت وکاری نکرد.من گریه کردم و بعد از سال های دوباره همان بوی خوش خیابان قائن حالم را خوب کرد…
• آن شب با حال خوشی به خانه رفتم.شب بعد خبر آمد که حاج آقا مریض است و باید برایش دعا کنیم.خنده ام می گیرد.ما دعا کنیم؟من دعا کنم؟برای کی؟ برای دردانه اخلاق شهر؟ برای تنها کسی که با خودش بوی حاج آقا مجتهدی را دارد؟ خنده دار نیست؟ هست دیگر.برای همین خنده ام می گیرد.باز خبر می آید که حالش بهتر شده و منبر بر قرار است.
صدقه می دهم،آیت الکرسی می خوانم.با اینکه خنده دار است اما خودم برای حاج آقا دعا می کنم.سه چهار بار حمد می خوانم.حالم بهتر می شود.یاد آقای فقیه می افتم. معلم ادبیات اول دبیرستان.می گفت «اوتاد» چهار هستند.در چهار جهت جفرافیایی که محافظت عالم را بر عهده دارند و به واسطه آنها عذاب از مردم برداشته می شود.او برای من همیشه یکی از اوتاد بوده که دققیا در مرکز است،در تهران،در خیابان مجاهدین اسلام،در خیابان قائن،بعد از دبیرستان مدرس،نزدیک مدرسه شاهد روشنگر،تنها جایی که تهران نیمه های شب به جای بوی دود،بوی خوش و عجیبی می دهد.
بدیشان گرفته ست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه …