ماجرای 2 ایرانی که از دست داعش فرار کردند
پیش از اینکه به موصل اعزام شویم، توصیه میکنند به هیچ کسی جز آنهایی که لباس نظامی دارند اعتماد نکنیم، سعی کنیم تا جایی که میشود حتی باهم حرف نزنیم، بخصوص به زبان فارسی، نقشه منطقه را در موبایلمان داشته باشیم و در نهایت اینکه حواسمان به همه چیز باشد چه بسا با کسی که حرف میزنیم، قرار میگذاریم یا خرید میکنیم، یک داعشی باشد!
روزنامه ایران در ادامه به نقل از خبرنگارش که به همراه عکاس به موصل اعرام شدهاند، نوشت: به سیطره (ایست بازرسی) موصل نزدیک میشویم، نظامیهای زیادی در حال گشتزنی هستند. همه ماشینها را بازرسی میکنند مبادا یک داعشی وارد شهر شود یا آنهایی که قصد خروج دارند، بخواهند اعضای داعش را تحت پوشش مردم عادی از منطقه خارج کنند. «ابومصطفی» رانندهمان میگوید: «پیش از این بارها داعشیها با این شگرد موفق به فرار شدهاند.»
موصل شهر آوار و آوارگی
برای ورود به شهر، باید مجوز یا مدرک شناسایی داشته باشیم که نشان دهد از اهالی موصل هستیم یا اینکه پلیس اجازه ورود ما را به شهر داده است. راننده ما را میبرد پیش ملازم (ستوان) احمد. او یکی از افسران بخش رسانه و ارتباطات پلیس فدرال مستقر در موصل است. مترجم از او میخواهد مجوز ورودمان به بخش غربی را صادر کند. زیر بار نمیرود و از ما میخواهد که برگردیم به بغداد. مترجممان برایش توضیح میدهد که از ایران و برای تهیه گزارش از وضعیت این شهر و آوارگان، کلی راه آمدهایم و نباید دست خالی برگردیم. بالاخره با کلی کلنجار قبول میکند و مجوز صادر میشود.
ملازم احمد هیکل تراشیده، قد متوسط و چهره آفتاب سوختهای دارد و مثل بیشتر افسران عراق دور موهایش را خالی کرده و سبیلهایش سن او را بیشتر از ۳۰ سال نشان میدهد. با او تا آخرین روز مأموریتمان کار زیادی داریم.
ملازم احمد سوار ماشین میشود و ماهم دنبال او به راه میافتیم. از ورودی جنوبغربی وارد حومه موصل میشویم. ملازم مقابل هر یک از سیطرهها، دستی برای همکارانش تکان میدهد و اشاره میکند با او هستیم. راهمان دقیقاً از کنار فرودگاه میگذرد. فرودگاهی که از آن جز ویرانهای، باقی نمانده و تروریستها موقع عقبنشینی بهطور کامل تخریبش کردهاند. حتی باند فرودگاه هم سالم نمانده تا مبادا نیروهای نظامی بتوانند برای هلیبرد و فرود هواپیماهای جنگی، از آن استفادهای کنند. بعد از فرودگاه یکی از تونلهای معروف داعش که ورودیاش را بستهاند و چند نظامی جلویش ایستاده مقابلمان است. اینجا همان جایی است که نیروهای داعش به کودکان و نوجوانان آموزش عملیات انتحاری میدادند. نیروهای پلیس اجازه عکاسی و نزدیک شدن به تونل را نمیدهند.
بالاخره بعد از ۵ کیلومتر راه به شهر میرسیم. شهری که رد گلوله و خمپاره و موشکباران، دیوار سالمی برایش باقی نگذاشته، گویی معماری شهر، معماری جنگ و درگیری است و از همان اول شهر را اینطور ساختهاند؛ خانه روی خانه، ماشین روی ماشین و تصاویری که در اخبار دیده بودیم و حالا مثل فیلم غم انگیزی برایم اکران میشود. یکی از تاریخیترین شهرهای عراق که تا چندی پیش، زندگی در آن جریان داشت و حالا چیزی جز ویرانهای بزرگ از آن باقی نمانده است.
خیابانی را که دو طرفش آوار خانهها و مغازههاست رد میکنیم، ماشین ملازم توقف میکند. از ماشین پیاده نمیشود و همانطور که نشسته میگوید میتوانیم از اینجا عکس بگیریم و با آدمها گفتوگو کنیم. وسط خیابان «حی الطیران» چند پیرمرد و جوان ایستادهاند. بهسویشان میرویم. خوشامد میگویند و هنگامی که مترجممان میگوید من و دوست عکاسم از ایران آمدهایم، رویمان را میبوسند. یکیشان که سنش از بقیه بیشتر است به پسرش میگوید برایمان چایی بیاورد.
پیرمرد مغازه کوچکی دارد و روی میزی که بیرون گذاشته، چند بطری یک و نیم لیتری و چند گالن ۲۰ لیتری بنزین گذاشته. میگوید قبلاً بقالی داشته ولی همهاش را غارت کردهاند. روی پیت حلبی که رویش تکه موکتی کهنه انداخته، مینشیند و از ما هم میخواهد بنشینیم و برایمان از بدبختیهایش میگوید: «داعش ما را بدبخت کرد، نزدیک ۳سال با ترس و وحشت زندگی کردیم. از ترس اینکه مبادا به خانوادهام آسیبی بزنند. زمانی که ارتش به اینجا رسید، آنها مردم را گروگان میگرفتند و بهعنوان سپر انسانی از آنها استفاده میکردند. وقتی ارتش این محله را گرفت، دیدند سپر انسانی هم جواب نداده، خودشان به مردم شلیک کردند.»
پسرش با سینی چای میآید. روی گردنش زخم عمیقی است شبیه زخم چاقو. پدرش ادامه حرف را میگیرد: «پسرم به ارتشیها کمک میکرد، زخم گردنش را میبینید، با قناصه بهسویش شلیک کردند. شانس آوردیم زخمی شد و خوشبختانه زنده ماند.»
مرد دیگری که نوههای قد و نیمقدش از خجالت پشت او پنهان شدهاند از زندگی سخت در دوران داعش و بدبختیهای پس از آنها میگوید: «آنها به کسی رحم نمیکردند. هر کس را که دوست داشتند، محاکمه میکردند و سر میبریدند. آنها وقتی عقبنشینی میکردند شبکه آب و برق را خراب کردند و حالا مجبوریم با هزار بدبختی زندگی کنیم ولی خدا را شکر که سایهشان از روی سر مردم این شهر و کشور کم شد.»
از شانس اهالی این کوچه «ترکمان» هستند و آذری زبان. وقتی با زبان آذری با آنها حرف میزنم، ذوق میکنند و اصرار پشت اصرار که شام را میهمانشان باشیم ولی وقت نداریم و ملازم اشاره میکند که مصاحبه و عکاسی را سریعتر جمع کنیم. ملازم ما را به خیابان «شیت نبی» میبرد. هر چقدر جلوتر میرویم، وضعیت شهر وخیمتر میشود. گویی بمب اتم روی شهر انداختهاند. حتی به آرامگاه شیت نبی هم رحم نکردهاند. ملازم ما را به محوطهای میبرد که دور و اطرافش تلی از آوار است. وسط محوطه هم زمینی خالی با باربند آبی رنگ یک وانت و تکه سنگی که روی آن نوشتهاند: «شیت نبی.» ملازم میگوید: «اینها مسلمان نبودند، حتی به قبور حضرت شیت(ع) و جرجیس(ع) و یونس(ع) هم رحم نکردهاند. ما این نشانه را گذاشتهایم که اگر روزی خواستند شهر را درست کنند، بدانند اینجا قبر آن حضرت است.»
نزدیک غروب است و ناچار از بازگشتیم. نیروهای نظامی میگویند اینجا خطرناک است و امنیت هنوز در شهر برقرار نشده. شب را در کمپ پلیس فدرال میمانیم و روز بعد به موصل شرقی میرویم. رودخانه دجله این شهر را به دو نیم کرده و داعش برای اینکه پیشروی ارتش عراق را در قسمت شرقی بگیرد، هر ۵ پل این رود را که ناحیه شرقی و غربی را به هم وصل میکند از بین برده است. برای رسیدن به موصل شرقی مجبوریم شهر را دور بزنیم؛ یعنی با احتساب راه پر افت و خیز و ترافیک در ورودی شرقی، چیزی حدود ۳ ساعت. نزدیک ظهر میرسیم. بیشتر خانهها و ادارات دولتی و مغازهها سالم ماندهاند. زندگی جریان دارد و انگار نه انگار هزار متر آنطرفتر صدای تیراندازی و هر از گاه انفجار میآید. شاید هم برای مردم، این صداها عادی شده. پیش از اینکه سری به مرکز شهر بزنیم، ابومصطفی ما را از خیابان اربیل به آرامگاه حضرت یونس(ع) میبرد. آرامگاهی که روی بلندایی مشرف به همه شهر بنا شده است.
داعش حتی به این آرامگاه هم رحم نکرده. بعد از سرقت آثار تاریخی با بولدوزر و بیل مکانیکی به جان زیارتگاه افتادهاند. محوطه پر شده از ستونهای خرد شدهای که زمانی بنایی باعظمت بوده است. روی آوارها میایستیم، شهر زیر پایمان است. بالگردهایی را میبینیم که بهسوی یکی از محلههای مشرف به دجله تیراندازی میکنند.
برمیگردیم و به خیابان «حی الضباط» میرویم، بازار اصلی شهر اینجاست. انگار نه انگار اینجا زمانی جنگ بوده. آنقدر امن است که برخلاف موصل غربی، حتی پلیس یا نیروی نظامی نمیبینیم. انتهای خیابان یعنی نرسیده به رودخانه دجله، بازار میوه و گوشت موصل شرقی است. میوهها را روی چرخ و ارابههای قدیمی بساط کردهاند. از آنسوی رودخانه صدای تیراندازی و انفجار خمپاره میآید و مردم بیخیال از این همه سر و صدا به خرید مشغولند.
از «ابو کریم» مرد دشداشه پوشی که ابتدای بازار گوجه فرنگی میفروشد، درباره وضعیت شهرشان در زمان داعش و عقبنشینیشان میپرسم. میگوید: «خدا از آنها نگذرد؛ هر مکان تاریخی و مذهبی را که در شهر بود از بین بردند. روزی که به جان آرامگاه حضرت یونس(ع) افتادند، بیشتر مردم شهر از پایین در حال تماشا بودند. کسی جرأت نداشت به آنها اعتراض کند. روزی که ارتش وارد شهر شد در برخی مناطق مقاومت کردند ولی خدا را شکر خیلی زود عقبنشینی کردند و به آن سوی آب رفتند، به همینخاطر است که بیشتر ساختمانهای این منطقه سالم مانده.»
صحبت با مردم این منطقه نشان میدهد بیشتر قدرت و توجه داعشیها در قسمت غربی و موصل قدیم بوده و اعدامها هم در همان منطقه صورت میگرفته است. این منطقه را با آرامشی که پس زمینه آن صدای تیراندازی و شلیک خمپاره و بلند شدن دود سیاهرنگ است ترک میکنیم.
فرار از دست داعش
روز سوم حضور در موصل، قصد داریم برای تهیه گزارش از درگیری بین نیروهای مقاومت و تروریستها، در مناطق مرزی «تلعفر» و کوههای «سنجار» به این مناطق سری بزنیم. به ما گفتهاند به مناطق درگیری نرویم ولی این توصیه را زیاد جدی نمیگیریم.
از موصل تا کوههای سنجار که در تصرف داعش است راه زیاد است؛ شاید ۹۰ کیلومتر. راه پر افت و خیزی که تروریستها برای کند کردن نیروهای نظامی عراق هر ۱۰ تا ۲۰ متر، عرض راه را کنده و به مواد انفجاری تجهیز کرده بودند.
ابومصطفی میگوید همه مسیر همینطور بود و تیمهای چک و خنثی همه این تلهها را کشف و خنثی کردند ولی هنوز زمان ترمیم جادهها بهخاطر جنگ فرا نرسیده است. مجبوریم با سرعت ۱۰ تا ۲۰ کیلومتر راه را ادامه بدهیم. بالاخره بعد از ۳ ساعت به جاده مرزی سنجار میرسیم که حال و روزش بهتر از جاده اصلی است. بعد از عبور از خاکریز درازی که پیش از این نیروهای مقاومت در آن حضور داشتند و گویا به خاکریز دیگری اعزام شدهاند، به جایی میرسیم که جاده قطع میشود و پرچم کردستان عراق پیش رویمان قرار میگیرد. کردهای پیشمرگه جاده را قطع کردهاند و برای خودشان پایگاه کوچکی زدهاند برای مقابله با حمله احتمالی داعش.
راننده به ناچار میرود داخل دشت تا با کمک نقشه راه را بهسوی نیروهای مقاومت پیدا کند ولی با گذشت یکساعت سرگردانی در گرمای سوزان، به جایی نمیرسیم. جای دیگری چند دقیقه میایستیم تا نقشه را برای دهمین بار چک کنیم. روبهرو مشرف است به نیروهای تروریستی و از راست به کردهای پیشمرگه. توی این دشت و ماشین سفید رنگی که به دور خودش میچرخد، خوراک موشک کورنت هستیم، پیش خودم احتمال میدهم الان است که برویم روی هوا ولی صدایم درنمیآید تا روحیه بقیه را خراب نکنم، اما حتی اگر من هم حرف نزنم حقیقت این است که گم شدهایم و راننده زیر بار نمیرود.
نقشه به ما نشان میدهد باید به سمت شمالغرب برویم؛ راه را ادامه میدهیم و راننده به مترجم میگوید از پشت، تویوتای سفیدرنگی دنبالمان میکند. صحبتهای راننده و مترجم کمی بلندتر میشود و چهرههایشان برافروخته. مترجم ماجرا را تعریف میکند که تویوتا به دنبال ماست. راستش هر چهار نفرمان ترسیدهایم و من با دوربین کوچکی که دارم در حال فیلمبرداری هستم. پیش خودم میگویم اگر گرفتار شدیم و زنده برنگشتیم، شاید این فیلم بخشی از ماجرا را نشان بدهد و بقیه بدانند چطور اسیر و کشته شدیم!
تویوتا ۱۵ دقیقه تعقیبمان میکند و ما دقیقاً نمیدانیم آنها داعشی هستند، کرد پیشمرگه یا نیروهای مقاومت؟ راننده سرعتش را زیاد و زیادتر میکند و تویوتا بالاخره از تعقیب دست برنمیدارد. همهمان رنگمان مثل گچ سفید شده و خیس عرق هستیم. سناریوهای عجیب و غریب و وحشتناکی را مرور میکنم؛ صحنه شکنجههایی که تروریستها منتشر کردهاند، مدام توی ذهنم به نمایش درمیآید.
پس از ۲۰ دقیقه فرار بالاخره ابومصطفی با تمام سرعت پیش میرود و ماشین را توی شیاری که گویا زمانی رودخانه بوده، متوقف میکند. چشم میچرخانیم انگار خبری از تویوتای سفید رنگ نیست. پس از چند دقیقه با ترس و لرز بیرون میآییم و به دنبال راهی برای بیرون رفتن از مخمصه میگردیم. ساعت ۵ عصر است و هنوز سرگردانیم. از روی رد ماشین میفهمیم بارها از این مسیر رفتهایم و بازگشتهایم.
ابومصطفی بهسوی کوههای سنجار میرود و نقشه نشان میدهد آنجا محل استقرار داعشیهاست. به مترجم میگوییم که از راننده بخواهد آنطرفی نرود وگرنه داعشیها به طرفمان شلیک میکنند. راننده بیتوجه به حرفهایمان با سرعت پیش میرود. هر چقدر به راننده میگوییم «قف قف» نمیایستد. نصیحتها را توی ذهنم مرور میکنم و اینکه گفته بودند به هیچ کس اعتماد نکنیم. پیش خودم میگویم نکند ابومصطفی میخواهد ما را تحویل داعشیها بدهد و هزاران فکر و خیال و آن لباس نارنجی رنگ اسرای داعش و چاقو و…
ترسیدهایم؛ مثل کسی که به آخر خط رسیده است. ترمز راننده امید دوبارهای به ما میدهد. به مترجم میگوید راه را پیدا کردهام و دور میزند و بالاخره بعد از نیم ساعت به جادهای میرسیم که ما را میرساند به یکی از مقرهای نیروهای مقاومت. وقتی روی نقشه موقعیتمان را برای مسئول امنیتی نیروهای حشد الشعبی توضیح میدهیم سرش را تکان میدهد و میگوید که ما خط مقدم را رد کرده بودیم و در تیررس داعشیها بودهایم و تویوتایی که ما را دنبال میکرده بدون شک داعش بوده. کلی هم به راننده غر میزند که چرا ما را به این منطقه برده و…
از این ماجرا جان سالم به در بردیم و قرار میگذاریم آن را هیچگاه بازگو نکنیم! حضور ۵ روزه ما در شهرهای شمالی عراق، بویژه موصل و مرزهای سنجار و تلعفر حکایت روزگار سپری شده مردم زخم خوردهای است که تحت سلطه داعش زندگی کردهاند، برای نجات جانشان آواره شدهاند و…