یک سه گانه از یک جانی و یک استاِد جان و یک جانان
متني از دكتر غلامرضا معدنی پور:
آدولف یک سه گانه از:« یک جانی و یک استادِ جان و یک جانان » از دکتر غلامرضا معدنی پور________________نقاشی می کردنقاشی هم می خواندآدولف هیتلرکتابخوان بودکتاب هم نوشتآدولفگیاهخوار بودجوان که بودفتیش داشتسن که قد کشیدزن نداشتمعشوق داشتعشق افلاطونی هم داشت؛ بی پیر! هیتلر قصهرویای آکادمی داشتامتحانش هم کردممتحن راهش نداد؛ راهش ندادند: دوبار.آدولفدر پس کوچه های وین که به جای بوی قرمه سبری از پنجره هایش، جادوی موسیقی در گوش هر رهگذری می پیجد، ساعت ها، ساعت ها، بی ساعت قدم می زد؛ رج زن خوبی بود بر پیاده روهاآدولف دیگر پرسه زن قهاری شده بود.سرجوخه آدولف هیتلرجنگجوی جنگ بزرگ اول شدزخمی بود: ناکار و ناسور..به خانه که برگشتدر جنگ کافه آبجوها سر راست شد به زندان:آن نقاشآن داوطلب هنرآن کتابخوان قهار که گرسنه می ماند اما بیکتاب نهآن فتیش معصوم گیاهخوار که معشوق زیبایش « اوا براون » سالها در حسرت ارگاسم مشترک با سرجوخه اسبق ماند و ماندآنکه می گویند یحتمل لنین و تروتسکی و فروید را در کافه ها دیده بود، بی آنکه توان کافی برای کافی نوشی داشته باشدآنکه « پیشوا » شد و زیباترین فیلمساز تاریخ سینما، برایش دور و نزدیک از چشم اغماض گر و نگران « بانو اوا »، برایش فیلم شاهکار می کرد تا از اراده پیروزِ او_ همچون المپیان_ ابدیتی بسازد:آن خالق رایش_مصلوببه زندان که سر راست شد بعد از نبرد کوچک « آبجوها » در پشت میله ها « نبرد من » را تحریر کرد.داوطلب مرگ شد: مرگِ دیگری! . صلیب با خط شکسته تحریر شد..+محرر نبرد من آنچنان پیش رفت که هرچه احرار و حر و محرر و نقاش و کتاب و کتابخوان و کتابخر و کتابفروش و کتاب بَر و کتاببار و .. را که « جز من و جز نبرد من» می اندیشید را، یکجا سوزاند.او حتم می دانست که ” در اقلیمی که کتاب بسوزانند حتمن آدم هم خواهند سوزاند”(هاینه)هیتلر شعر می خواند . شعر هم می دانست: به حتم « هاینه » را خوانده بود که یگانه بزرگ_ شاعر آلمانی زبان امپراتوری هابسبورگ بود.او دانسته می سوزانداو دانسته عقده گشا بوداو دانسته کولی ها را سوزاند: که عمری را کولی وار، کوله به دوش بود..پیشوای بزرگآن منجی که از دل ابرها بر متروپولیس فرود آمددانسته بود که مادرش از بی چیزی، قصد سقط اش را داشته.آن کودک دانسته « وارونگی » کرد.در « ماین کامف ». او خالقِ کبیر« نبرد بزرگ عالمگیر» دوم شدنبرد دوم بزرگ: “بزرگ تر از نخست”__________آنسوتردر کافه های مشهور و معروفه وینپایتخت امپراتوری اتریش_ مجارستانکه قرن ها بود، ماتَرَکِ « قهوه ترک ها » که پشت دیوار قلعه وین بجا مانده بود_ یادگاری از محاصره و محصوری وین_ را خوب دم کرده بودند و آنقدر قهوه مانده بود که به کفایت کافی نشین شان کند،آنسوتر در همان کوچه و برزن و کافی هافروید از همان فنجاانی نوشیده بود که آدولف جوان نوشیده بود: نیچه ! ! + کمی ه مزمان با زایش آن ابر_قهرمانپسرکی دلقکفرزند دو سیرک باز دلقکآنسوتردر بطن خواهر ناتنی اروپا نطفه بسته شداو را که بی چیزتر بود از هر قهرمانی که خوانده ایم، بی چیزتر و بی سامان تر از بادبی چیزتر و نابو دتلقی شده تر از آدولف جوان و پیشوای بالغ و رعنای بعدی، بعدها چنین در ” نوری آرام” پیچیدند و نامیدند:” سر چارلز اسپنسر چاپلین”_______قلمی شدپنج و بیست ونه صبحگاهی دیگرسوم مهرماه نود و شش_ دوشنبه رضا/ غلامرضا معدنیپوردکتر در فلسفه هنرفوق لیسانس سینمامدرس دانشگاه، عکاس و نویسنده