خاطرات جانباز شیمیایی «بهروز بیات» از دفاع مقدس/ ملاقات با «صدام» در شلنگ آباد اهواز
بهروز بیات می گوید: «صدام» من را با موتور به قرارگاه مهندسی، رزمی صراط المستقیم در پادگانی که پشت پالایشگاه نفت اهواز بود، برد. صدام توضیح مختصری از قرارگاه به من داد.
در بخشی از خاطرات زندگی جانباز شیمیایی «بهروز بیات» که به قلم «لیلا امینی» نوشته شده است، آمده است: شب بود که به اهواز رسیدیم. طبق قرار قبلی که با صدام داشتم به چهارراه نادری رفتم، آنجا نیم ساعتی معطل شدم تا اینکه صدام باموتور دنبالم آمد و من را به خانه شان در شلنگ آباد برد.
شلنگ آباد، محله ای محروم در اهواز بود که مردم آن محل در بیابانهای اطراف، خانه هایی ساخته بودند که بلبشو بود. خانه ها آب لوله کشی نبود و در خیابان اصلی که گویا لوله آب از آنجا رد شده بود با یک شلنگ؛ آب را به خانه هایشان برده بودند.
به همین دلیل آنجا به شلنگ آباد معروف شده بود. به خانه شان رفتم. جبار استقبال گرمی از من کرد. از دیدنش خیلی خوشحال بودم. خانه شان فقیرانه بود، تقریبا بین صد تا صد و پنجاه متر بود که برای آنها که یازده تا بچه بودند خیلی کوچک بود. شب را در خانه ی صدام ماندم.
صبح فردا صدام من را با موتور به قرارگاه مهندسی، رزمی صراط المستقیم در پادگانی که پشت پالایشگاه نفت اهواز بود، برد. صدام توضیح مختصری از قرارگاه به من داد. قرارگاه به صورت مهندسی، رزمی بود داخل آن پل های شناور ساخته می شد، بلدوزر، لودر و تراکتورها را زره پوش می کردند، که رانندگان جان پناهی در برابر آسیب گلوله و خمپاره، داشته باشند. یک نیروی رزمی داشتند که از این تشکیلات مواظبت کنند.
وقتی صدام اینها را توضیح داد با خودم گفتم:« من که از این چیزها سر رشته ای ندارم حتما من رو برای نیروی رزمی به جاهای دیگه می برن»
صدام مرا به مسئول قرارگاه معرفی کرد. بعد خداحافظی کرد و رفت. با آنکه برگه معرفی نداشتم به واسطه ی صدام من را پذیرفتند. مسئول قرارگاه برگه ای به من داد که آن را به کارگزینی ببرم. دفتر کارگزینی قسمت جنوبی پایگاه بود پشت دفتر کارگزینی صف بود، سی، چهل نفربودند.
انتهای صف ایستادم، قد و قوارهی بیشتر آنها به نظر می رسید که از من بزرگتر باشند انگشت شمار داخل صف هم قد و قواره من پیدا می شد. صف دیر به دیر حرکت می کرد و بچه ها به شوخی می گفتند: «کارگزینی نیست که، کار گره زنی یه…»
بعد تقریباً یک، دو ساعتی که در صف ایستاده بودم نوبتم شد و به اتاق رفتم مسئول آنجا، مردی بود تقریباً پنجاه ساله، که پشت میز نشسته بود و لباس فرم خاکی به تن داشت مشخصاتم را پرسید و برگه معرفی نامه ای به من داد که باید نامه را به قسمت تعاون پادگان می بردم که کارت و پلاک بگیرم. صف دفتر تعاون هم کم از دفتر کارگزینی نداشت.
انتهای صف ایستادم چند لحظه بعد یکی هم آمد و پشت سرم ایستاد. سرم را به عقب برگرداندم صورت سفید و زیبایی داشت به نظر پسر وارسته و متینای بود از چهره اش معلوم بود چند سالی از من بزرگتر است.
برگشتم و به جلو نگاه کردم. چند دقیقه بعد باز سرم را به عقب برگرداندم و زُل زدم به چهرهاش. چشمان درشت مشکی داشت برخلاف من که ابروهای کلفت و یکدستی داشتم، ابروهای او نازک و حالتدار بود.
می خواستم سر صحبت را با او باز کنم با آنکه او هم گاهی نگاهم می کرد، اما حرفی نمی زد و ساکت بود مستاصل بودم در آخر رو را کنار گذاشتم و لبخندی زدم و گفتم: «چقدر این صف، اون صف می کنن کلافه شدم زیر این آفتاب داغ»
لبخندی زد و گفت: «به این سی، چهل نفر که ایستادن میگی صف؟ وقتی پادگانها اعزامهای جمعی داشته باشن گاهی صد تا دویست نفر هم تو صف وامیستن. تازه بعد از این باید بریم صف تدارکات.»
از حرفها و اطلاعاتی که داشت فهمیدم که مثل من بار اولش نیست که آمده است. ولی بااین حال برای آنکه مطمئن شوم از او پرسیدم: «بار اولت که اومدی؟»
– نه چند باری هست که جبهه اومدم
– من اولین بارمه، اسمت چیه؟
– سید رامین که بچه ها سد رامین صدام می کن. اسم شما؟
– بهروز، بهروز بیات
خیلی باوقار و مودبانه صحبت می کرد. نوبتم که شد داخل دفتر شدم پلاکم را گرفتم، هنوز از اتاق بیرون نیامده بودم که طاقت نیاوردم و به گردنم انداختم. وقتی کارت را هم به دستم دادند، انگار دنیا را به من دادند زُل زده بودم به کارت مقوایی که با خودکار نوشته شده بود بهروز بیات فرزند یحیی به همراه شماره پلاک و اسم لشگر، به صورت خط مورب با رنگ قرمز هم نوشته شده بود فقط در منطقه جنگی معتبر است.
مهر نداشت عکس هم نداشت سد رامین هم؛ پلاک و کارت اش را گرفت وقتی به کارت او نگاه کردم کارت اش عکس داشت، سد رامین که متوجه نگاهم شده بود لبخندی زد و گفت: « مهم نیس، هر کس عکس داشته باشه می چسبونن، هر کی هم نداشته باشه که هیچی.مهم شماره پلاک یا شماره پرونده اس که اگر رزمنده ای شهید شد پلاک را با پرونده اش مطابقت بدن.»
نگاهی به پلاک، که به گردنم انداخته بودم کرد و گفت: «پلاکتو دربیار تو این گرما زنجیرش گردنتو می سوزونه» خم شد و بند کتانی اش را باز کرد و زنجیر پلاک خودش را در آورد و بند کتانی را داخل پلاک کرد و به گردن آویخت.