جهنم صدمتری
بین فرماندهان ارشد جنگ، به اسم بچههای "دفتر سیاسی سپاه" معروف بودند. بعدها نام "راویان جنگ" بر سر زبانها افتاد و حالا وقتی از آنها سخن به میان میآید،همه به یاد راویان جوان کاروانهای راهیاننور میافتند. بچههای دفتر سیاسی از اوایل سال ۱۳۶۰،کمر همت بستند و فراز و فرود طرحریزی تا اجرای هر عملیات را با حضور در کنار فرماندهان ارشد جنگ و ثبت جلسات به صورت صوتی و مکتوب آغاز کردند.
عصرخبر: به نقل از ایسنا، متن پیشرو، سند شماره ۲۰۲۵۷ از آرشیو مرکز اسناد و تحقیقات دفاعمقدس و پیاده شده نوار مصاحبه «محسن رخصتطلب»؛ راوی قرارگاه فتح از آغاز عملیات رمضان در تاریخ بیستوسوم تیر سال ۱۳۶۱ است.
راوی این مقطع از عملیات رمضان، به نحوی ملموس و توصیفی، به روایت لحظه لحظه فداکاری رزمندگان و فرماندهان جنگ همچون شهیدان “احمد کاظمی” و “رضا حبیباللهی و “مصطفی ردانیپور”، در حساسترین مقطع عملیات برای احداث یکصد متر باقیمانده از یک خاکریز ۱۰ کیلومتری پرداخته است:
“با شروع عملیات، نیروهای تامین کننده دستگاههای مهندسی همراه نخستین گروه تکور، شروع به پیشروی کردند و با نفوذ تا عمق مواضع دشمن، لودر و بولدوزرها را هم پشت سر خودشان به دل دشمن بردند. با یک تاخیر یکونیم ساعته، مقاومت دشمن از هر دو جناح درهم شکسته شد و نیروها به محل موردنظر رسیدند. آنها احداث خاکریزها را از محل مثلثیها به سمت مواضع خودی شروع کردند. خاکریز احداث شده در شمال منطقه (یعنی خاکریز سمت راست) با دقت و سرعت پایان یافت. حاج رضا حبیباللهی خودش مستقیماً از جلوترین نقطهای که نیروهای خود حضور داشتند، بر عملیات مهندسی نظارت میکرد. اما در جناح چپ منطقه عملیاتی، کار گره خورد. در این جناح به دلیل مقاومت شدید دشمن و وجود سلاحهایی همچون «تیربار»ها و «دوشکا»های فراوان، تیمهای عملیاتی به سختی توانستند نفوذ کنند و تانکهای متعدد دشمن که در این منطقه بودند، کار را به نحو دیگری رقم زدند و در جمع مقاومت نیروهای عراقی، آتش تیربارها و تیر مستقیم تانک، اجازه نداد تا کارها طبق طراحی قبلی پیش برود.
نیروهای خودی کار خود را متوقف نکردند و به آن ادامه دادند ولی بر اثر اوضاع به وجود آمده، عملیات احداث خاکریز طبق برنامه پیش نرفت و به صورت کامل تمام نشد. قرار بود خاکریز احداثی در منطقه دشمن و خاکریز ایجاد شده در منطقه خودی در نهایت و در وسط به هم وصل شوند که عملیات به طور کامل صورت نگرفت و حدود ۱۰۰ متر در وسط بین دو خاکریز باز مانده بود که عملیات احداث به سبب روشنایی صبح، متوقف شد.
دشمن که این مسئله را فهمیده بود، نیروها و تجهیزات خود را چندین برابر کرد. دشمن اگر موفق میشد مانع اتصال این خاکریز شود، میتوانست با زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذ کند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیبپذیر بودند، مانع رفتوآمد تدارک آنها در جلو باشد.
دشمن برای این کار، حدود ۱۰ دستگاه تانک آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود. تانکها به نوبت به این حدففاصل ۱۰۰ متری تیر مستقیم میزدند تا به هر صورتی که شده، مانع اتصال خاکریزها باشند. علاوه بر آن، چند گروه توپخانه و کاتیوشا نیز منطقه مورد نظر را هدف گرفته بودند. ولوله عجیبی آن محدوده را فرار گرفته بود؛ نیروهای خودی و مسئولان عملیاتی، همه جمع شده بودند و می خواستند به هر نحوی که شده، دو خاکریز را به هم وصل کنند و به این مسئله خاتمه بدهند. شهید حبیباللهی از سمت راست، فارغ شده و به یاری آمد، ولی چشمان سرخ شده او که به پیاله خون شبیه بودند، نشان از خستگی و بیخوابی زیاد وی میدادند که توان او را گرفته و تنش را فرسوده بود، به نحوی که هنگام راه رفتن، تلو تلو میخورد و حتی حرف زدنش هم طبیعی نبود. غیر از ایشان، “ردانیپور” فرمانده قرارگاه فتح و “خرازی” فرمانده تیپ ۱۴ امامحسین (ع) نیز آمده بودند. “احمد کاظمی” فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقتفرسایی را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که این ۱۰۰ متر خاکریز را به هم وصل کند. برادر کاظمی، چند نفر راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچههای تیپ انتخاب کرد.
او به راننده نفربرها ماموریت داده بود تا در حدفاصل ۱۰۰ متر باقیمانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست بروند و گردوخاک به پا کنند تا دشمن نتواند این رخنه را به خوبی تشخیص داده و دستگاههای مهندسی را هدف قرار دهد. خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این ۱۰۰ متر به چپ و راست میدوید، در حالی که گاهی دعای فرج میخواند و گاهی به دستگاهها دستور میداد خاک کنند. او مدام میدوید و دعا میخواند، میگفت: “نفربر خاک کن، لودر بیل بزن، بیلتو بالا بیاور، بالاتر، بارکالله لودر! آفرین لودرچی! نفربر خاک کن، نفربر خاک کن. اللهم کن لولیک الحجة ابنالحسن العسگری.”
تمامی این کارها در جلوی دید دشمن صورت میگرفت. نفربرها، لودرها و فرمانده تیپ، همه و همه در زیر آتش شدید و دید تیر مستقیم دشمن، این فعالیتها را انجام میدادند؛ همه سینه به سینه تانکهای دشمن جسورانه در فکر ادامه کار و تکمیل خاکریز بودند، صحنه غریبی بود، تصویر کاملی از شوق و خدمت به اسلام و ایثار و فداکاری بود… در این حین، راننده لودر از فرط خستگی از حال رفت و به پایین افتاد. بچهها فوراً دور و برش را گرفتند، آبی به صورتش زدند. شهید ردانیپور نیز که در آنجا حضور داشت، سریعاً به بالینش رفت و او را تشویق کرد و از زحمات او قدردانی کرد ولی چون نیرویی برای جایگزینی وی وجود نداشت، ناچار دوباره برخواست و کار را ادامه داد.
چنددقیقه بعد یک گلوله توپ به کنار دستگاه لودر خورده و آن را به آتش کشید. راننده لودر نیز زخمی شده و به عقب منتقل شد. در همین لحظات، چند دستگاه مهندسی با راننده از راه رسیدند و با وجود شهید شدن چند نفر، خاکریزها به هم وصل شد و نزدیکیهای ظهر، کار تمام شد.
در حقیقت، خاکریزی را که تقریباً ۱۰ کیلومتر بود، در طول هشت ساعت شب احداث کرده بودند. در طول روز که دشمن به مقابله برخواسته بود، ۱۰۰ متر باقیمانده را حدوداً در طول پنج ساعت ایجاد کردند. ظهر که مسئولان عملیات تیپها و تیمهای مهندسی برای ارائه گزارش به قرارگاه آمدند، همگی با چشمهای سرخشده، لباسهای خاکآلود و تنی خسته بر سر سفره نشستند…
حبیباللهی که به قرارگاه آمد، چشمانش مثل هلو شده بود، قرمز و باد کرده. انگار میخواستند از حدقه دربیایند! شاید دو روز نخوابیده بود. از بس که گرد و خاک و دود بر روی مژههایش نشسته بود، مژههایش به هم چسبیده بودند. لباسها و صورتش پر از گرد و خاک و دود و باروت بود، اصلاً قیافه غیرطبیعی داشت، انگار از وسط آتش درآمده بود! منظره عجیبی پیدا کرده بود. هر که حاج رضا را میدید، مات میماند که این آدم چه قیافهای پیدا کرده است.”