معجزه بزرگ بینکارون و اروند و بهمنشیر
هرجای خاک آبادان را که نگاه میکنی نقش دارد؛ از نقش پوتین سربازی گرفته تا کتانی تهسبز چینی و دمپایی لاانگشتی و گیوه ملکی و هزار و یک رد پای دیگر! قدمت خیلی از آنها به پنجاه و نه میرسد، پنجاه و نه خالی نه، هزار و سیصد و پنجاه و نه! از آن سال این قدر روی این خاک رستممانند راه رفتهاند که زمین زیر پایشان گود برداشته!
حتی روی موزاییکهای حیاط کلیسای مسیحیان آبادان هم جای پای رستمها دیده میشود؛ کلیسایی که اولین پایگاه بسیج دنیا را به خود دید، کلیسایی که شاید آخرین کلیسای صاحب پایگاه بسیج در دنیا هم باشد، کلیسایی که یکی از مراکز مقاومت برای سازماندهی نیروهای مردمی هم بود.
هرجای خاک آبادان را که نگاه میکنی نقش دارد؛ از طرح کف پوتین سربازی گرفته تا کف کتانی تهسبز چینی و کف دمپایی لا انگشتی و گیوه ملکی و هزار و یک رد پای دیگر! قدمت خیلی از آنها به پنجاهونه میرسد، پنجاهونه خالی نه، هزار و سیصد و پنجاه و نه، اما هیچ اثری از پوتین عراقی نیست! پوتینهای نو و واکس خورده عراقی هیچ وقت در آبادان خاکی نشدند، شهر در دست آنهایی بود که بنیصدر به ریش کمپشت آنها میخندید و میگفت: «جنگ بچهبازی نیست بچهجان»، اما شهر در دست بچهها سالمتر ماند تا در دست بنیصدر!
آبادان
«ایسگا هف! مو بچه ایسگا هفتم! ایسگا هف میدونی کجان؟!» سرم را بالا میاندازم که نمیدانم، میگوید: «همی راس خیابونه که بگیری چارراه دوم ایسگا هشته، بعد بری سمت چپ از هر کی بپرسی ایسگا هف کجان نشونت میده…» بعد شروع میکند از خاصیتهای محله گفتن، میگوید و پکمیزند به دورچستر سفیدش و دودش را با گوشه دهن فوت میکند سمت چپ که به صورتم نخورد.
اجدادش از اصفهان یک روزی به هوای شرکتی شدن راه آبادان را گرفته و آمدهاند شهری که شیکترین شهر آن روزهای جنوب بود، شاید هم قبلتر، وقتی آمدند که قرار بود شهر شیکترین شهر جنوب شود که شد.
لهجهاش هیچ شباهتی به اصفهانیها ندارد، لباساش هم، صورتاش را اما هم آبادان رنگ بندی کرده، دور لبهایش را دورچستر قاچاق بازار ته لنجیها کبود رنگ کرده، دور چشمهایش را کم خوابی نیمه خاکستری و گونهها و پیشانیاش هم به لطف آفتاب تند آبادان قهوهای شکلاتی است، چشمهای قرمزش هم به خاک آبادان رفته و درست مثل ایرانیهای دیگری است که سالها پیش، شهرشان را به مقصد جایی ترک کردهاند که روزی شیکترین شهر جنوب ایران بوده و شاید حتی قبلتر از آن.
آبادان شعبده بزرگی است بین کارون و اروند و بهمنشیر! شعبدهای که چوبش به هر کسی میخورد استحالهاش میکند. این خصلت آبادان است، آبادانی که پشت «هامر اچ دو»ی پلاک منطقه آزاد هم نوشته است: «ماشاءالله!» تا نشانت دهد جیپها هم جلوی آبادانیزه شدن نمیتوانند مقاومت کنند! …و مردم بهترین راهنمای نقشهاند، راهنماهایی که اگر به یکی از آنها دست پیدا کنی دیگر نیازی به نقشه نداری و فرزند شهیدی به نام سلمان که البته غیر از فارسی، عربی را هم بلبلی بلغور میکند، بلد راه ما شده است و قرار شده یکییکی پدیدههای «حصر» را نشانمان دهد. سن او به جنگیدن نمیخورد، اما جنگ دیده است، در آبادان همه جنگ دیدهاند! خودش را ندیده باشند جای زخمش را دیدهاند، یکیاش همین ننه قاسم!»
سبد سفید پر از قرص
پیرزن با چادر عربی، پیراهن گلدار سبز و سه نقطه خالکوبی روی چانه چروکش روی زیلو کنار دیوار حیاط پهن شده و وسایل اطرافش یک چهارم هندوانه تراشیده، یک مگسکش قرمز و یک بادبزن چینی منقش به عکس گلهای داوودی است، کمی آن طرفتر یک پاکت وینستون قرمز کاغذی و یک سبد سفید پلاستیکی پر از قرصهای رنگ در رنگ است. موتور کولر گازی دارد پشت پنجره اتاق ونگ میزند و از زیرش آب چکه میکند، هوا گرم است و پیرزن اما یک قطره هم شبنم روی صورت ندارد.
ننهقاسم با سلمان عربی صحبت میکند و از بین حرفهایشان یومّا (مادر) گفتن خیلی به گوش میخورد، شروع میکند به تعریفکردن از 73 سال خاطرهای که روی سینهاش تلنبار شده و قلبش را گرفتار قرص کرده است.
از چوئیبده به دنیا میآید و به ایستگاه هفت میرسد، همه حرف هایش شنیدنی است ، ازدواج چهارده سالگی، مادری پانزدهسالگی و قاسم بیست سالگی! ننهقاسم اما اول ننهقاسم نبود، اول مائده بود، بعد ننه احلام شد و بعد از سه دختر دیگر ننهقاسم در بیست سالگی شد ننهقاسم! سه تا دختر دیگر هم اسمش را عوض نکرد و دست آخر با هفت بچه ننهقاسم ماند که ماند.
حرفهای خواندنی ننهقاسم، اما یک جایی حوالی چهل سالگیاش خواندنیتر میشود: «جنگ که شروع شد همه رفتن، خیلیها جوری رفتن که دیگه بر نگشتن، ما از همو اولش تو همی خونه بودیم، خونه جفتیمون و بغلیش رفتن که دیگه هم نیومدن، خونه سمت راستیمونم همی طو، ولی سر نبشیه مث ما موند همی جا، مو قاسمه تو همی خونه به دنیا آوردمش.»
عربها هنوز پسر را این قدر دوست دارند که یکیش میشود مبدأ تاریخشان: «قاسم 20سالش بود، محاصره آبادان یه سال طول کشید، ما او سال برا سازماندهی میرفتیم تو کلیسا و برا آموزش میرفتیم سمت ذوالفقاری، یه پسر جوونی هم بود که مسئول همه ما بود (احتمالا سردار بنادری، فرمانده وقت سپاه آبادان را میگوید که بعدها رئیس حراست پالایشگاه آبادان شد)، تو ذوالفقاری هم جنگیدیم، نه ما فقط! همه آبادان جنگیدن، همو موقعی که عراق قرار شد از ذوالفقاری بیاد برا آبادان رفتیم جنگیدیم! مو با یه «ام یک» رفته بودم، مال آقام بود که پیر شده بود و با لنج رف ماشر، سکینه و زبیده و سلمه هم با خودش برد، مو موندم و قاسم، احلام و رقیه و سلیمه هم خو با شوهراشون رفته بودن از آبادان…»
میپرسیم چرا نرفتی؟ چشمهایش را اول ریز میکند توی صورتمان و بعد میگوید: «کجا میرفتم؟! مَردم تو همی بهشت رضا(ع) خاکه نه، آخرش خودم هم میخواستم برم بهشت رضا(ع)، مونو قاسم موندیم برا خاک آقا خدا بیامرزش…»
یک ساعت نشده یالله میدهیم که برویم، علی میکند که برود داخل و برایمان شربت بیاورد، به احترام مادر میایستیم، در خانه که باز میشود روبهرویش عکس جوان کمسن و سالی است با پشت لبی تازه سبز شده و یک کلاه ارتشی خاکی بدون آرم که زیرش نوشته است: «شهید قاسم حمودی ـ محل شهادت: آبادان، عملیات ثامنالائمه(ع)»
انگشتر قرمز عقیق رکاب اصلی
55 به زور دارد، با صورتی گرد و تهریشی چندروزه و سبیل کوتاه و پرپشتاش که تک و توک سفیدی میزنند، وسط سرش طاس شده، اما دور موهای جوگندمیاش را انگار با 20 میزند.
نشسته است پشت دخل «ادویهفروشی حاجمهدی رمضانی» و وسط عطرهای تند ادویهجات آرام با دستهای زمختش تسبیح 33 تایی شاهمقصود کوچک را میچرخاند، مثل همه جاهای دیگر پرزنتکردن با سلمان است، به زبان عربی محاوره!
به حرف آوردن آبادانیها سخت نیست، حتی اگر غریبه باشید: «18 سالم بود که اولین بار صدای انفجار شنیدم، بعد مونه فرستادن جزیره، مو تو جزیره بودم که خرمشهر سقوط کرد، بعد مونه آوردن لب شط، یادمه یه روز یه قایق ایتالیایی بین ما و عراقیا گیر کرده بود که بچهها نجاتشون دادن…»
دلش میخواهد همه چیز را تعریف کند، اما برای ما مهم بود بدانیم پدر و مادر مهدی هجده ساله چطور رهایش کردند تا در آبادان بماند: «آقام خو تو بمبارون پالایشگاه شهید شد، ننم و دو تا بچه کوچیکا هم با داییم رفتن همو اول جنگ، مونوم دلم نیومد ول کنم اینجایه، هر کار کردم دیدم تا اینجا به درد میخورم نرم بهتره! یه مدت کار عملیاتی میکردم، بعد تیر خوردم اومدم عقب، سپاه یه تشکیلات راه انداخت که از تو مغازهها اجناسه صورتبرداری میکردیم و میبردیم برای مردم که استفاده کنن، پالایشگاه هم هنو کار میکرد.»
چیزی میگوید که انگار برق میگیردمان: «آبادان مرکز دنیا بود، یه روز چند نفر اومدن با لهجه ترکی سراغ آقای بنادریه گرفتن، پرسیدم چه کارهاین؟ گفتن کارگریم از شهرداری اومدیم برا کمک! دیدم بنادری بغلشون کرد و مسئولشونه بوسید! بعدا فهمیدم شهید باکری بود! ای انگشتره او به مو داد…» به گردنش اشاره میکند که انگشتری عقیق قرمز با رکاب جدی در زنجیری نقرهای حلقه شده و حالا انگار سالهای پس از جنگ این قدر انگشت را چاق کرده که انگشتر را به گردن انداخته است.
دست آخر میگوید: «آبادان موند چون مردم موندن پاش! مث هر چی که مردم پاش ایستادن. نخواستیم یه خرمشهر دیگه بدیم دستشون! امام که پیام داد برای شکست حصر آبادان مو تو بیمارستان بودم! رادیو آبادان که دس بچههای سپاه بود اعلام کرد! مو مطمئن بودم حرف امام زمین نمیمونه و نموند. دلم برا او روزا لک زده، حالا اگه ایجا منطقه آزاد شدن بخدا او روزا آزادشکردن…»
بعد عکسهای زیر شیشه میزش را نشان میدهد و همه را یکی یکی معرفی میکند، آدمهایی که هر کدامشان یک کتاباند!
غروب است، باید شهر را به حال خودش رها کنیم، شهری که دوباره نفس میکشد، شبها وسط گرمای چهل و چند درجه جنوب. از علی حیدری کافهدار پشت بازار ماهیفروشها گرفته تا مسعود جمشیدی پارچهفروش بازار عربها و عبدالزهرا سعیداوی خیاط ته پاساژ آبادان پر است از خاطرههایی که دارند مثل صاحبانشان پیر میشوند، ما که هیچ، کل کاغذهای روزنامههای دنیا را هم سیاه کنیم آبادان هنوز حرفهای نگفته زیاد دارد. این سهم ما بود.
توکیو با حومهاش یک جا چند؟!
گرانترین زمین دنیا توکیو نیست! خوزستان است، همین آبادان و خرمشهر متری چند پایمان در آمد؟! خون را قطرهای چند حساب کنیم؟ جان نفسی چند میارزد؟! پدر و مادر و فرزند و خواهر و برادر سیری چند؟! اصلا روزهای عمر بشماریم، یا نه، 252 میلیون و خردهای ثانیه عمر را که میشود حدود هشت سال چقدر پای دنیا بنویسیم؟! توکیو با حومهاش یکجا چند؟!
حالا اینجا منطقه آزاد است! منطقه آزاد اروند که امروز جولانگاه ماشینهای آخرین مدل شرقی و غربی است! منطقهای که اگر آزاد است کلی پایمان آب خورده، خود شهرش به کنار، از خط محاصره که خواستی عبور کنی با وضو داخل شو، یا نه، خواستی بیرون بروی هم وضو بگیر، خیلیها جانشان را برای همین ورود و خروج بیدغدغه ما چوب حراج زدند.
مرتضی درخشان / جام جم