عطش نداریم، هر چه هست هوس است؛ کربلا هم مثل تهران مورفین دارد

آدم کربلا که می رود گیج می زند، انگار مورفین در هوا پخش است، آدم نمی فهمد کجاست، تهران که می آید و پخش ماشین اش «بر مشامم می رسد...» پخش می کند تازه دوزاری اش می افتد که کجا بوده و چه ها نکرده است. آن موقع تازه هوس می کند برود کربلا، بعد هی با خودش می گوید «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله...»

مرتضی درخشان، نوشت:

یک:
« هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله… هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله…» مداح کاروان می خواند و یک مشت پیرمرد و پیرزن هم آرام آرام سینه می زدند، سرمای پاییزی حرم امیرالمومنین توی سرم می پیچید و داشتم برای “مهدی” زیر ایوان طلا توضیح می دهم که کلمه “هوس” بار منفی دارد و باید به جای هوس یک چیزی در مایه های “عطش” به کار می بردند.
چهارزانو نشسته است، سرش را خم کرده روی زیارت نامه مقابل پایش و “شال محمد ابراهیم”  را جلوی بینی و دهانش گرفته که سوز سرما مستقیم به حلقومش وارد نشود، سرش را می چرخاند، از بالای عینک اش نگاهی به صورتم می کند و می گوید:« شکر خورده هر کی گفته…» دوباره سرش را می چرخاند و شروع می کند نجوا کنان امین الله خواندن:« اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِك راضِيَةً بِقَضاَّئِكَ مُولَعَةً بِذِكْرِكَ وَدُعاَّئِكَ…»
پشت سرش می خوانم فارسی هایش را که:« خدايا قرار ده نفس مرا آرام به تقدير تو، خوشنود به قضايت و حريص به ذكر و دعايت…»

دو:
«… دست خودشان است، هرچه بخواهند به ات می دهند و هر چه بخواهند ازت می گیرند، خیلی غصه ی مال دنیا را نخور…» – مثل همیشه “ر” ها بین دندان و زبانش لیز می خوردند و بیرون می ریزند – بعد رو می کند به مهر نمازش و می گوید:« مثلا همین مهر نماز! دم در یک نفر آورد و به من داد، دو تا بود، یکی اش را به تو دادم، آن مرد آمد که این مهر را به من بدهد که به تو برسانم، تو هم می روی و یک جایی از این دنیا جایش می گذاری و یکی دیگر بر می دارد و دو رکعت نماز رویش می خواند. برای آقا سخت بود مهر را مستقیم به دست آن بنده برساند؟ می خواست من و تو هم دوزار ثواب کاسبی کنیم…»

طاق حیاط حرم حضرت عباس(ع) پوشیده است و بعضی جاهایش را با شیشه مسقف کرده اند، نور از پنجره داخل می زند و حواسم را به خودش جلب می کند، حرف های مهدی را گم می کنم بین “جبر” و “اختیار” که یکهو…
عطش نداریم، هر چه هست هوس است؛ کربلا هم مثل تهران مورفین دارد
…دختر بچه به دنبال پسر بچه می دود و به جای اینکه از کلمن های نارنجی رنگ برای خودش آب بردارد انتخاب می کند که لیوان آب را از برادر کوچکترش بگیرد، برادر کوچکتر هم بین لیوان آب و غرور کودکانه اش دومی را انتخاب می کند و فرار می کند، بعد از بین هزار و یک راه که انتخابشان به ما ختم نمی شود یکی را انتخاب می کنند و می آیند و دختر بچه درست در بالای سر دو نفر که یکیشان موهایش را کوتاه کوتاه کرده و چفیه ای عراقی به گردن دارد و دیگری که قدی بلند تر و شالی مشکی به گردن دارد برادرش را می گیرد و یکهو چند قطره از آب لیوان روی سر جوان کم مو تر می ریزد و حواسش را از نور شیشه های سقف و نور وارد شده که نه، از جبر و اختیار می پراند و بچه ها هم به بازیگوشانه ترین شکل ممکن دوباره یکدیگر را دنبال می کنند.
حالا مرد کم مو تر در حرم حضرت ابوالفضل(ع) نشسته است و زیر لب پروین اعتصامی می خواند:« قطره ای کز جویباری می رود، از پی انجام کاری می رود…»

سه:
چای عراقی ها نسبت به چای ما خیلی تلخ تر است، فرق اش این است که عراقی ها تا نصفه اش را شکر می کنند و از قند خبری نیست، بد هم نیست، حال می دهد چایی شیرین در سوز نیمه شبی شام غریبان، حیف که شب از وسط نصف که شد باید کربلا را ترک کنیم.

غربت خوبی اش این است که بلند بلند حرف می زنی با هم غربتی ات! اما صدای هم غربتی هایت را از بین یک میلیون آوا پیدا می کنی، مثل پسر جوانی که چنباتمه کنار شارع جمهوری نشسته است و از بین این همه آدمی که رد می شوند صدای ما را می شنود و ما هم از بین این همه آدمی که حرف می زنند صدای او را می شنویم:« شما ایرانی هستید؟»

بر می گردم، ایرانی از قیافه ی آفتاب نسوخته اش معلوم است، زانوهایش را بین بازوهای لاغرش بغل کرده و مشخصا بیماری خاصی را زیر کاپشن مشکی بی رمق اش مخفی کرده، کفش هایش هم به پایش زار می زنند، شلوار و کاپشن که بماند:« من “ام – اس” دارم، برادرم هم “ام – اس” داره، تهرانه، نتونست بیاد…» حسین حرف اش را قطع می کند و جلو می رود:« مدارک پزشکی داری؟»

سخت حرف می زند، انگار بار نفس را دو دستی می کشد:« مدارک پزشکی هم دارم، به چه درد می خوره؟! گفتم که دعا کنید، بالاخره شما هم زبونید، حرف منو می فهمید…»
حسین تندی می کند:« نشستی دم حرم به ما می گی دعا کن؟! برای ابالفضل بده که تو از ما بخوای…» بعد پیشانی اش را می بوسد و راه می افتیم
مهدی سر در گوش حسین می کند و پچ پچ می کند:« تو که این کاره نیستی اسمت رو عوض کن، حسین از کسی مدارک پزشکی نمی خواد…»

چهار:

زائر کربلا مهمان مادر است، کوچه به کوچه دیگ چیده اند که مهمان دست توی جیب اش نکند، مادر سفره پهن می کند و تاسوعا عاشورا که هیچ، اربعین ده – دوازده میلیون نفر آدم می آید و سر سفره می نشیند و سیر می رود.

اصلا از حرم که بیرون می آیی شهر است و ایستگاه صلواتی هایش، وجب به وجب سفره پهن می کنند و اینقدر رنگ به رنگ غذا جلوی دستت می چینند که حس می کنی خانه ای و سر سفره مادر نشسته ای، بعضی ها هم سفره شان خوردنی نیست، یکی دو نفر سفره ی واکس پهن کرده اند، یکی دو نفر خاک و آب را در استانبولی هایی ریخته اند و سر و لباس آنها که می خواهند را گلی می کنند، بعضی ها چرخ دستی گرفته اند و پتو رویش انداخته اند و زائر جا به جا می کنند، حتی بعضی ها دم کلمن ها می ایستند و برای مردم آب می ریزند، بعضی ها هم مثل ما نگاه خرج مردم می کنیم، درست مثل بهشت ندیده ها داریم بین انهار و فواکهه بهشتی انتخاب می کنیم، ظرف مان کوچک است، جز میوه و غذا چیزی داخل اش جا نمی شود.
جلوتر یکی ایستاده و آب معدنی های کاسه ای پخش می کند، دو تا به سمتم می گیرد، دو تا از دستش می گیرم و همینطور که در اولی را باز می کنم و سر می کشم دومی را به سمت مهدی می گیرم:« بزن! قیمه خوش نمک بود، عطش کردیم!»

می خورد، یا “حسین”ی زمزمه می کند و می گوید:« عطش مال همه است، ولی بعضی چیزها هست که مال همه نیست، مثلا زرشک آلبالوهای چرخی های گلوبندک! همه عطش آب دارند، ولی هر کسی هوس مخصوص به خودش را دارد.»
عطش نداریم، هر چه هست هوس است؛ کربلا هم مثل تهران مورفین دارد
لب و لوچه ام را جمع می کنم و به هم فشار می دهم و ته مانده آب دهنم را به هوای زرشکی شدن حسابی کج و کوله می کنم.

پنج:
تهران شهر “نئون” است، شهر “ال ای دی”، شهر “فلکسی” های براق. نئون هایی که پشت کمرشان یک “آفتامات” دارند که هر یک ثانیه یک بار خاموش و روشن شان می کند و اگر از روزمرگی شان خارج شوند برقکار می آید و سر حال شان می آورد، نیامدند هم لنگ شان را می گیرد و می اندازد جایی که عرب نی انداخت!

تهران اما شب جمعه اش برای بعضی ها تومنی صد دینار توفیر دارد و برای بعضی دیگر مثل نیمه شعبان ارمنی هاست که دور و برشان شلوغ و رنگی است اما آنها هیچ حسی ندارند، بعضی آدم ها را هوسی می کند، شب زیارتی است و بعضی ها دل شان می خواهد ول کنند تهران را و پیرهن آفتاماتی شان را بدهند دست یکی دیگر و بروند.

بعضی ها دل شان می خواهد بزنند به بیابان، نه! بزنند به همان “صحرای کربلا”یی که خیلی ها به طعنه می گویند. بعضی ها هوس می کنند اشکی بریزند، پابرهنه گز کنند، دل شان می خواهد پیرهن شان را روی تن شان بتکانند، شب جمعه های تهران آدم را هوسی می کند. هوس مال همه هست، اما هوس ها شکل هم نیستند، شب جمعه ها خیلی ها هوس کربلا می کنند، این اصلا ربطی به عطش ندارد، چون همه عطش دارند، اما هوس مال خیلی ها نیست، اگر قرار بود غلط باشد خودشان این «هرکه دارد هوس کرب و بلا» را عوض می کردند اش، مگر این دست من و شمای نوعی است؟! نه، قرار بوده هوس باشد که هوس مانده است.

آدم کربلا که می رود گیج می زند، انگار مورفین در هوا پخش است، آدم نمی فهمد کجاست، تهران که می آید و پخش ماشین اش «بر مشامم می رسد…» پخش می کند تازه دوزاری اش می افتد که کجا بوده و چه ها نکرده است. آن موقع تازه هوس می کند برود کربلا، بعد هی با خودش می گوید «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله…»

هی پشت فرمان ماشین اش اشک می ریزد و ماشین های بغلی با ترحم به اش نگاه می کنند که بیچاره چه بلایی به سرش آمده که پشت فرمان هم گریه می کند. اما تهران هم مثل کربلاست، تهران هم مورفین دارد، تهران هم آدم را بی حس می کند، آدم باز هم تند تند نمی فهمد و یادش می رود که چه بلایی به سرش آمده است. اما هوس، این حرف ها حالی اش نمی شود، یکهو به سر آدم می زند که دوباره برود، می شود الان، می شود امروز که دلمان هوس بین الحرمین کرده، اربعین نزدیک است، هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله…

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک