اولین اشعارم را روی تراکتور گفتم
به خاطر اینکه دیگر وضع شهر طوری بود که هیچ مدرسه ای در امان نبود. من هم در همین فاصله از آن خیاطی بیرون آمده بودم. یک دایی داشتم که رادیو، تلویزیون تعمیر میکرد رفتم پیش او و یک سال کار کردم. آن اوایل جنگ داییام تنها زندگی میکرد و یک شب رفتیم خانهشان. با داییام که وسایل را تعمیر میکرد ساعت دوازده بود که داشت با تلویزیون ور میرفت. آ
سعیدیراد گفت: من کار کشاورزی می کردم. تقریبا همه نوحهها را روی
تراکتور میگفتم. با تراکتور که زمین را شخم میزدم طول زمینها خیلی
طولانی بود. این رفت و آمدها برای شخم زدن خیلی وقتم را میگرفت که از
همین زمان برای نوحه نوشتن استفاده میکردم.
به گزارشفارس، عبدالرحیم سعیدیراد متولد
1346 در دزفول است. با سعیدیراد به مصاحبه نشستیم. او از سالهای آتش و
خون در دزفول گفت، از علاقهاش به شعر و شاعری. خواندن مصاحبه با شاعر و
ادیب دزفولی خالی از لطف نیست.
جناب آقای سعیدی راد، اهل کجا هستید چه سالی به دنیا آمدید از دوران کودکی و نوجوانی خودتان برایمان بگویید.
من بچه دزفول هستم. بزرگ شده همین شهر هستم تا سال 68 که دانشگاه شهید
چمران برای دوره لیسانس قبول شدم از دزفول خارج نشدم. البته برای زندگی
خارج نشدم. من پدرم کشاورز بود سال 81 فوت کردند. من از همان دوران طفولیت
در واقع (کلاس دوم ابتدایی) که بودم شروع کردم به کارکردن. نصف روز در
خیاطی کار میکردم و نصف روز هم به مدرسه میرفتم. جمعهها هم سر مزرعه
میرفتم هیچ روزی تا الان بیکار نبودم. خیاطی کار میکردم تا این که
انقلاب شد. پنج سال قبل از انقلاب در خیاطی کار میکردم. انقلاب که شد
یازده سالم بود. بحثهای دوره انقلاب بود و تظاهرات میرفتیم و … مغازه
ما مرکز انقلابیون بود. قبلش هم یک کاری میکردم که خودم هم خبر نداشتم.
مثلا برای همین افراد انقلابی کتاب جابهجا میکردم.
* این کتاب را که دادی کارت تمام است
چه کتابهایی؟
کتابهای ممنوعه!
مثلا چه کتابهایی؟
مثلا کتابهای دکتر شریعتی و … الان دقیق خاطرم نیست ولی یادم هست که
کتابها را من زیر پیراهنم مخفی میکردم و به من میگفتند: برو کتاب را
بده فلانی. و داخل مسیر با کسی حرف نزن. این کتاب را که به فلانی دادی کار
شما تمام است و ..
پدر شما هم صبغه انقلابی داشت و یک فرد انقلابی بود؟
نه پدرم آن موقع سر مزرعه بود و کشاورز بود.
کجای دزفول ساکن بودید؟
دزفول یک محلهای دارد به نام «صحرا به در» یک زمانی این محله حاشیه شهر بوده است الان البته افتاده در دل شهر.
* از مدرسهنرفتن خوشحال بودم
خوب، انقلاب شد و ….؟
انقلاب شد و من دقیقا کلاس پنجم بودم. پدر ما هم گفت دیگر بس است درس
خواندن. به طور کامل بیا کارکن. من هم خیلی خوشحال بودم از این که مدرسه
نمیروم! آن موقع دوستهایم که فهمیدند خیلی ناراحت شدند و گفتند: بیا درس
بخوان. اذیت میشوی، رفتم به مرحوم پدرم گفتم: میخواهم درس بخوانم.
روزانه نشد شبانه؛ پذیرفت و اسم من را در مدرسه شبانه نوشت. شبانه درس
خواندم. ثبتنام نکردند. میگفتند سنش پایین است و شبانهها قد بلندند و
سنشان بالاست و کلی پدرم دنبال پارتی گشت تا اینها را قانع کرد.
رفتم مدرسه شبانه. اول و دوم را خواندم که جنگ شروع شد. جنگ که شروع شد من
باید سوم راهنمایی میرفتم. مدارس تعطیل شد. فاصله افتاد و دیگر نرفتم.
بعد در آن فاصلهها مدرسه شبانه هم رفتم. فاصله که میگویم یعنی مثلا
آذرماه، آذرماه رفتم مدرسه و دوباره عراق موشک زد تا دو ماه بعد. دوباره
یک هفته رفتم مدرسه و دوباره یک اتفاق دیگری افتاد. مرتب دزفول را بمباران
میکردند. همان سال خرداد ماه سوم راهنمایی را امتحان دادم که قبول شدم
بین سوم تا اول دبیرستان دو سال مدارس تعطیل شدند.
چرا؟
به خاطر اینکه دیگر وضع شهر طوری بود که هیچ مدرسه ای در امان نبود. من هم
در همین فاصله از آن خیاطی بیرون آمده بودم. یک دایی داشتم که رادیو،
تلویزیون تعمیر میکرد رفتم پیش او و یک سال کار کردم. آن اوایل جنگ
داییام تنها زندگی میکرد و یک شب رفتیم خانهشان. با داییام که وسایل
را تعمیر میکرد ساعت دوازده بود که داشت با تلویزیون ور میرفت. آمدیم
استراحت کنیم. شاید یکی دو ساعت استراحت کردیم. دقیقا پشت خانه ما را موشک
زدند.
لفظ ناخوش موشک؟!
بله. من بلند نشدم. داییام مرا صدا کرد و گفت: مثل این که موشک زدند بعد
یک دفعه چشمهایش را باز کرد و گفت: وای! با وای او من بلند شدم و
چشمهایم را باز کردم دیدیم تمام خانهاش پر خاک شده بود که دیگر
نمیتوانستیم در این گرد و خاک همدیگر را ببینیم. آمدیم سمت چپ خانه دیدیم
در یخچال کنده شده، آمدیم جلوتر دیدیم در خانه کنده شده است و یک اوضاعی
بود. فکر کردیم خانه ما و خانه بغلی ما را زدند. از خانه بیرون زدیم و با
موتور در شهر راه افتادیم. دیدیم که یک فردی ترکش خورده بود به دستش و
صورتش هم خونی بود. تا رسیدیم یک نفر گفت: این را ببر بیمارستان. دائی من
هم او را ترک خودش سوار کرد و برد سمت بیمارستان من هم گفتم بروم کمک کنم.
داشتم میرفتم خانه. در دزفول یک جایی داریم به نام «شوادان» ما تقریبا
یکسال به طور کامل این جا زندگی کردیم. زیرزمینهایی که شیب تند داشت.
حالت صخره دارد خانواده ما هم در آن زیرزمین که بودند حتی متوجه نشدند کجا
را زدند. دیگر از آن به بعد پیش دائی هم نرفتم چون داییام هم کارش تعطیل
شد.
بعد رفتید سر چه کاری؟
دیگر نرفتم سر مزرعه پدرم. کار کشاورزی میکردم.
* در جبهه نوحهسرایی میکردم
در آن سالها هم شعر میگفتید؟
نه، آن موقع هنوز شروع نکرده بودم. تقریبا بعد از آن دیگر رفتم به بسیج و
نگهبانی دادن تا این که پایم کمکم به جبهه باز شد. احساس نیاز به آن
نوحههایی که بچهها خودشان میخواندند. بر همین نیاز پیدا کردنها و
زمزمه کردن یک سری نوحهها به این مسیر افتادم که یک سری نوحه بگویم احساس
کردم که میتوانم بنویسم. نوحه مینوشتم. نوحههای جنگی و اهل بیتی. خودمم
هم میخواندم.
دقیقا چند سالتان بود؟
چهارده سال، بعد کمکم در بعضی از مساجد هم میخواندم حسینهای داشتیم میخواندم.
اسم حسینیه یادتان هست؟
حسینه امام رضا (ع) آن جا هم می خواندم. یک مسجدی هم بود به نام «مسجد عاملی» آن جا هم میخواندم.
*نوحهسرایی روی تراکتور
یعنی آن موقع با صداهای آهنگران و کویتی پور اخت بودید؟
اینها خیلی دیگر، سرزبان همه بود، خصوصا آهنگران. من همان موقع هم که کار
کشاورزی می کردم. تقریبا همه این نوحهها را روی تراکتور میگفتم. یعنی با
تراکتور شخم میزدم. با تراکتور که زمین را شخم میزدم طول زمینها خیلی
طولانی بود مثلا یک کیلومتر، میرفتم تا یک خط شخم بیندازم. این رفت و
آمدها برای شخم زدن خیلی وقتم را می گرفت؛ من از همین زمان برای نوحه
نوشتن استفاده میکردم. همیشه هم یک دفترچه همراهم بود. من اول دبیرستان
شبانه درس خواندم در این شلوغیها کار و همه چیز و دوم دبیرستان روزانه و
رشته تجربی. منتها همان موقع احساس کردم که یک کار دیگر هم میتوانم انجام
دهم. رفتم نهضت سوادآموزی و از آن موقع شروع کردن به درس دادن در روستاها
هم درس خواندن خودم بود، هم کار پدرم بود، هم شبها در پایگاههای بسیج
نگهبانی بود و هم تدریس در نهضت. همان سال هم که دوم دبیرستان بودم؛
ازدواج هم کردم.
دقیقا چه سالی ازدواج کردید؟
دقیقا سال 65
نوزده سالتان بود؟
بله، خیلی اوضاع شلوغی داشتیم، منتها من یک سال و نیم از جنگ را در منزل
پدری زندگی کردم. به خاطر این که عراق معمولا دزفول را شب، موشک میزد،
مردم از بعدازظهر دیگر خانهها را خالی میکردند و میرفتند به مزرعهها و
در آنجا زندگی میکردند ولی روز دوباره برمیگشتند به شهر و به کارشان
میرسیدند. یک شب که در مزرعه خوابیده بودیم گلوله توپ زدند! خیلی گلوله
زدند. نمیدانم چند تا ولی صبح من نفر اول بودم که برای نماز بیدار شدم،
هوا گرگ و میش بود دو سه تا ماشین داشتیم. وانت داشتیم، پیکان داشتیم،
دیدم که ماشینها پر گِل هستند. تعجب کردم یک ذره رفتم جلوتر دیدم یک
گلوله توپی جلوی ماشین خورده بود.
* از دستور زبان فارسی بدم میآمد!
شعر
گفتن شما دقیقا از کی شروع شد! با توجه به این که شما رشته تجربی را
انتخاب کرده بودید و این نشان میدهد که به رشته انسانی علاقهای نداشتید.
من هیچ موقع از تاریخ ادبیات خوشم نمیآمد از دستور زبان فارسی هم همیشه
بدم میآمد. در دبیرستان مدرس که شروع کردم به درس خواندن یکی از
معاونهای آن مدرسه، یک اطلاعیه داده بود که اگر کسی هست که شعر میگوید
بیاید. اول آن نوحهها را نشانش میدادم که بعضا اشکال می گرفت، آن معاون
اولین کسی بود که در شعر و شاعری به من کمک کرد.
پس شعر سرودن از دبیرستان در شما ریشه دوانیده است؟
دقیقا
*اولین شعرهایم شعر محلی جنگ بود/هنوز کسی این سبک شعر نگفته است
اولین شعرهایتان را یادتان هست؟
تک و توکی یادم هست، اولین شعرهایی را که گفتم شعرهای محلی بود غیر از آن
نوحهها حتی در مورد جنگ هم شعر محلی گفتم، که هنوز تا هنوز است من ندیدم
شعر محلی جنگی گفته باشند. چند تا شعر هم در دبیرستان گفتم. فرمولهای
درسی، بعضی از نکات زیست را به شعر در آورده بودم. بیت درست میکردم و بعد
بچهها حفظ میکردند. یه شعر دیگر هم گفتم راجع به اتفاقات موشکی بود که
رخ داده بود، آن شعر خیلی در دزفول پخش شد.
یک بار هم خودم نیز سر صف برای بچهها خواندم. از بالای سن که پایین آمدم
دیگر این شعر من دست به دست گشت. چون شعر محلیای هم بود لذا شیرینی خاصی
داشت. این شعرها ادامه داش اولین کاری که از من در روزنامه چاپ شد شعری
بود راجع به زلزله گیلان که فرستادم روزنامه جمهوری، صفحه جبهه و جنگ. آن
موقع چاپ شد. البته برایش خاطره از جنگ هم میفرستادم همکاریام از همان
موقع پررنگ تر شد. از همان موقع با آقای قروه کار میکردم؛ برای دو رکعت
عشق، از خودم خاطره میدادم.
البته آقای قزوه این خاطرات را بعدا کتاب کرد.
یک کتاب بیشتر چاپ نشد. فکر کنم سال 70 بود و دیگر بعد از آن هم چاپ نشد. چهار جلد کار کردیم با قزوه جمع کردیم.
پس علاقه شما به نوشتن در مورد شهدا هم از این جا کلید میخورد؟
من با آقای فهیمی هم همکاری میکردم.
سید مهدی فهیمی که فرهنگ جبهه را منتشر کرده است
دقیقا، من از سال 68 و 69 شروع کردم به همکاری با ایشان
چه طوری آقای «فهیمی» شما را رصد کرده بود؟
– نمیدانم چه کسی یک تعداد فیش آورد و از کار ایشان برای ما گفت و من هم
برای اولین بار پنجاه تا فیش برایش پر کردم فرستادم و ایشان خوشش آمد و یک
تقدیر نامهای برای من فرستاد. و آن موقع آقای جعفریان هم با ایشان کار می
کرد
آقای «محمد حسین جعفریان»؟
– بله. یعنی من محمد حسین را سال 70 در کنگره شعر خرمشهر بود دیدمش، آن
موقع ایشان با سید مهدی همکاری داشت. جعفریان را هم آن جا دیدم و از آن
فیشها دستش بود و بچههایی که میتوانستند در این زمینه کمک کنند و فیش
به ایشان میداد تا پر کنند و با آقای فهیمی ارتباط داشتم.
از ارتباطتان با «محمد حسین جعفریان» در آن سالها برایمان بگویید.
– به عنوان یک شاعر آمد و آن مثنوی معروف: دیشب از چشمم بسیجی میچکید… آن
موقع بیت بیت بود. آن را در همان کنگره شعر خرمشهر خواند و خیلیها تحت
تأثیر قرار گرفتند و گریه کردند. یک روحانی بود وقتی «محمد حسین» از بالا
که داشت میآمد پایین او را بغل کرد و چقدر در بغل «محمد حسین» گریه کرد.
بعد که استقبال شد هر دفعه به آن اضافه میکرد تا آخرش فکر کنم سیصد بیت
شد، آقای قزوه را هم من از همان جلسه دیدم. ولی یکی دو سال قبلش آن «دو
رکعت عشق»ها را برایش میفرستادم من را هم میشناخت.
*شعرخوانی قیصر در محل اصابت موشک
ارتباطتان با قیصر امینپور (که خودش دزفولی بود) چه طور بود؟
من قیصر را میشناختم. خودش را هم اولین بار سال شصت دیدم.
کجا؟
خود دزفول، یک محلهای هست در دزفول که به آن جا محله «قلعه» میگویند. آن
جا را موشک زده بودند و روی خانههایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود.
برنامه شعر خوانی گذاشته بودند قیصر را در حال شعر خوانی آن جا دیدم.
«شعری برای جنگ» را آن جا خواند. روی خرابهها خواند و ملت هم خیلی تحت
تأثیر قرار گرفتند.
یعنی آن جا «شعری برای جنگ» امینپور که در قالب نیمایی است، مردم را این شعر نیمایی تحت تأثیر قرار میداد؟
بله، همان شعر را خودم پشت تریبون خواندم مردم تحت تأثیر قرار میگرفتند
همه صحنههایش جوری بود که مردم از نزدیک با آنها انس داشتند. مثلا یک
جایی از شعر میگوید که سری روی ترک دوچرخه دیدم که میرفت. این عین
اتفاقی بود که افتاده بود من این خاطره را از زبان مردم شنیده بودم که یک
نفر سری را پیدا میکند و می گذارد روی ترک بند دوچرخه!
بعد از همان دوچرخهای میپرسند که این سر را کجا میبری میگوید میبرم تا دفنش کنم «تازه نهال پرثمرم را/ محصول عمر خود پسرم را»
این شاعرانهاش است؟، ولی اصل تصویر، اتفاق افتاده بود. یا مثلا هر دو تا
صحنه یک نفر با دوچرخه یا موتور که ترکش به آن اصابت میکند و این دوچرخه
و موتوری تا یک مسیری میروند و بعد از روی موتور و دوچرخه میافتند! این
صحنهها را مردم دیده بودند!
بله، برویم به همان سال هفتاد و کنگره شعر خرمشهر؟ چندمین کنگره شعر دفاع مقدس بود؟
آن موقع کنگره شعر جنگ بود.
* تو تا به حال شاعر دیدهای!
کنگرهای که زنده یاد «احمد زارعی» مسئولش بود؟
بله، احمد زارعی. البته من آن موقع احمد را نمیشناختم ولی زمزمه آشنایی
با خیلی از شعرا از آن جا شروع شد. من خودم این که شعر را کی خیلی جدی
گرفتم زمانی بود که رفتم اهواز یعنی سال 68. دانشگاه شهید چمران، رشته
کشاورزی، زراعت و اصلاح نباتات قبول شدم.
اهواز یک فلکهای دارد که به آن فلکه شهدا میگویند. سر فلکه دیدم یک بساط
کتابی پهن است. و یک مقوایی روی کتابهاست که روی آن نوشته است؛ کتابهای
شما را خریداریم. آرش باران پور. و دیدم یک فردی کنار کتابها با موهایی
ژولیده و در هم، نشسته است. حالت خاص داشت رفتم پشتش و گفتم این «آرش
باران پور» همان «آرش باران پور» معروفی که تو روزنامهها شعرش هست، نیست؟
گفت: بله. تو شاعر دیدی تا حالا؟ گفتم: آره دیدم. گفت: ببین این منم آرش
بارانپور و شروع کرد به صحبت کردن و اشاره کرد که آن فرد روبرویی را هم
میبینی که نشسته است به او هم می گویند: «مجید زمانی اصل» و مجید را صدا
کرد و گفت: مجید بیا ببینم!مجید را صدا کرد و من آن روز با او آشنا شدم.
*شاعری که بساط میکند
الان «مجید زمانی اصل» کجاست؟
هنوز همان فلکه بعدازظهرها دارد کتاب میفروشد! وقتی با این دو شاعر صحبت
می کردیم. مرحوم «مهدی رستگار» هم آمد. شاید «مهدی رستگار» را نشناسید. یک
شاعر بسیار خوبی بود که در اهواز بود آن موقع. دبیر آموزش و پرورش بود.
خیلی هم خوش صحبت بود اطلاعات خوبی راجع به ادبیات داشت. ایشان هم آمد.
«باران پور» گفت: آقای رستگار بیا یک شاعر جدید پیدا کردیم. با او
احوالپرسی کردیم.
اسم «مهدی رستگار» را در فرهنگ شاعران جنگ و مقاومت دیدم که به کوشش نجف زاده بار فروش تهیه شده است.
بله، برای رستگار شعر خواندم و خیلی خوشش آمد. گفت: دوشنبه دبیرستان سعدی،
جلسه شعر داریم بیا گفتم بلد نیستم آدرس داد و من هم دوشنبه رفتم. رفتم آن
جا و «بهروز یاسمی» را دیدم.
آقای «یاسمی» مگر اهل ایلام نیست؟ آن جا چه میکرد؟
بله، بهروز هم تازه آن جا برای دامپزشکی قبول شده بود، غزل خواند و خیلی
قشنگ بود و به دل همه نشست و گفتم که بهروز چه کار میکنی؟ گفت: دانشجو
هستم، دانشکده دامپزشکی. شما کجایید؟ گفتم: من هم دانشکده زراعت.
دانشکدههایمان به هم چسبیده بود. با هم قرار گذاشتیم و همدیگر را
میدیدیم.
از «مجید زمانی اصل» بیشتر برایمان بگویید.
مجید کارمند شهرداری است. تا زمانی که مرحوم آرش بارانپور زنده بود. فکر
می کنم که آرش تحت تأثیر مجید بود. مجید خیلی شاعرتر از آرش بود. مجید
شعرهایش را این طرف و آن طرف نمیفرستاد. آرش باران پور بعضی وقتها
پنجتا نامه زیر بغلش بود مثلا یکی از نامهها برای روزنامه اطلاعات، یکی
برای کیهان، یکی برای رسالت و … برای این روزنامه ها شعر میفرستاد.
یک بار که با هم بودیم میگفت: با هم شرط میبندیم امروز هر روزنامهای را
باز کنی اگر شعر من نبود هر چی بخواهی به تو میدهم! با همه روزنامهها
همکاری میکرد، بعد شعرهای خودش را که میفرستاد، شعر مجید را هم در پاکت
می گذاشت میفرستاد. خوب یادم است که سال 71 که آرش بارانپور، فوت کرد.
یک وقفهای افتاد. چندین ماه بود که ما هیچ شعری ندیدیم از مجید در
روزنامهای چاپ شود! چون همه شعرهایش را آرش میفرستاد و بعد از آن بود
که تشویقش کردیم که چاپ کند و کتاب کند.
دوست داریم از زبان شما در مورد شعر و شخصیت «مجید زمانی اصل» بیشتر بشنویم.
کتاب شعر دارد.
از زبان شما میخواهیم بشنویم.
من مجید را خیلی دوست دارم. خیلی پاک و بیآلایش است بیدغدغه است و خیلی
قاطی جمع نمیشود. مثلا ما به زور میآمدیم به جلسه شعر میبردیمش. در
جشنواره شعر فجر از خوزستان مجید برنده شد و تهران نیامد! من به جای ایشان
آمدم و سکههایش را گرفتم و برایش پست کردم.
* ارتباط با کویتیپور از طریق خواندن اشعار
خوزستانیها
خیلی محکم و حماسی سینه میزنند به همین جهت من کارهای کویتی پور را زیاد
گوش میدادم قبل از اینکه ایشان سینهزنی را شروع کند ابتدایش این اشعار
شما را میخواند:
تو را امواج دریا میشناسند تو را شنهای صحرا میشناسند/تو را ای منجی دلهای عالم تمام کهکشانها میشناسند.
و این دو بیتی را، هم میخواند؛
سحر شد یا ربی همتا نیامد یگانه منجی دلها نیامد/ نهاد آدینه را موعود دیدار دو صد آدینه رفت اما نیامد
با آقای کویتیپور، ارتباطی داشتید، یا این شعرها را خودتان به او میدادید؟
نه، نمیدانم از کجا شعرها را استفاده کرده بود من نمیدانستم خودم در
مراسمی متوجه شدم و گفتم و صحبت شد و کتاب سبزرنگ «گزیده اشعار» را به او
دادم و دید که از من است و الان با هم دوست هستیم بعضی وقتها هم برای
خواندن اشعار با ما مشورت میکند.
به نظرم عبدالرحیم سعیدیراد شاعر سپید و دوبیتی و رباعی است شما خودتان را شاعر چه قالبی میدانید؟
من سعی کردم قالبهای مختلف را تجربه کنم. گاها هم بعضی زمانها روی بعضی
از قالبها متمرکز شدم. مثلا سالهایی که اهواز بودم؛ فقط روی «دوبیتی»
تأکید داشتم. بعد از «دوبیتی» به «غزل» روی آوردم. «غزل» خیلی زیاد کار
کردم. همان دوران جلسه کشاورزی که با «بهروز یاسمی» راهاندازی کردیم.
آنجا «غزل» را خیلی جدی گرفتم. علت اصلیاش هم شاید خود «بهروز یاسمی»
بود. به خاطر اینکه واقعا در غزل بینظیر بود حتی خیلی از بچهها را
تحتالشعاع غزلهایش قرار میداد. خلاصه بهروز آن تأثیر را روی من و
خیلیها داشت و بعد از آن قالبهای سپید و … را ادامه دادم.
یک سری «طرح» هم دارید که جالب است.
طرحها هم برای پنج سال پیش است و یک سری به عنوان یک تجربهای شروع کردم و متمرکز شدم روی همین «طرح»ها.
من
یک شعر از شما با عنوان «بوی گند اسکناس» را برایتان میخوانم و شما
نظرتان را راجع به آن بفرمایید در مورد این شعر خودتان برایمان بیشتر
توضیح دهید.
« آرام/ آن تن لش را تکان میدهد/ و از رختخوابی که بوی تند خوابهای
نفرین شدهاش/ مشام را میارزد، کنده میشود/ از کوچه که میگذرد/ بوی گند
اسکناس و اختلاس/ رد عبورش را نشان میدهد./ دستهای جنزدهاش را/ به طرف
هر گلی که دراز میکند/ باید فاتحهاش را خواند/ بیچاره!/ کارش به جایی
رسیده/ که ماه را هم خریده است/ و برای دیدن آن/ خدا تومان از مردم پول
میگیرد/ آن قدر پول چاپیده است/ که یک جا میتواند حوزه خلیجفارس را/ با
همه شیخ نشینها و شاهزادههایش بخرد/ و آب از آب تکان نخورد/ همه ثورت
شهرام جزایری/ پول یک انگشتری الماس اوست/ که در یک مناقصه ایتالیایی
برنده شده است/ با این حال/ وقتی او را در صف نماز ببینی که شکمش/ از لای
دکمههای پیراهنش/ بیرون زده است/ دلت به حالش به حالش میسوزد/ و دعا
میکنی، هر چه زودتر کمیته امداد به داد او برسد!/ از روزی که یک کلمن به
جبهه اهدا کرده است/ از همه ملت طلبکار است/ و انتظار دارد که روایت فتح/
از ایثارگریهایش تمجید کند/ چه قدر دلم هوای «بهمن درولی» را کرده است/
همان که وصیت کرد روی قبرش با انگشت بنویسد: / پرکاهی تقدیم به آستان قدس
الهی/ یاد سیدعلی به خیر!/ وقتی یک سوزن تهگرد از اداره به لباسش مانده
بود/ تا صبح خواب نداشت/ غلامعلی وقتی شهید شد/ فهمیدم/ همه پولهایش را/
به نام حزبالله به جبهه داده است/ چه قدر هوایی اینجا مه گرفته است/ بوی
گند اسکناس/ کوچه را برداشته…» ـ
شعر که هم فضای طنزدار و هم فضای اعتراض دارد. بعضی از مردم که ظاهری
مذهبی دارند و باطنی توقع بالا دارند و خودشان با آن احتکارهایی که
میکنند… هنوز در جامعه ما هستند «بهمن درولی» یک شهیدی است که از
دوستان خودم بود و قزوه هم در یکی از شعرهایش نامی از ایشان آورده است.
ولی اسم او بهمن بود. بهمن دانشجو بود. دانشجوی علم و صنعت. برای والفجر
هشت من رفته بودم عملیات، ایشان به شب عملیات نرسید ولی خودش را به عملیات
رساند. خاطره با او زیاد دارم. رفته بودیم عملیات و دو سه روز قبل از
عملیات رفتیم. به همراه ایشان و یک نفر دیگر رفتیم اروند. بهمن دیگر آن جا
ماند. تا شهید شد. اوایل 65 شهید شد. همه این افرادی که در این شعر نامی
از ایشان است واقعیاند. «سید علی» دکمه پیراهنش در اداره کنده میشود و
با سوزن تهگرد اداره پیراهنش را میبندد. میرسد خانه و وقتی که میخواهد
لباسهایش را در بیاورد متوجه سوزن لباسی میشود که از اداره آورده است. و
راهی اداره میشود و همسرش میپرسد: کجا؟ میگوید: میخواهم بروم اداره و
این سوزن را سرجایش بگذارم. میگوید: فردا که اداره میروی ببر یک سوزن چه
ارزشی دارد؟! «سیدعلی» میگوید با این بمبارانهایی که اتفاق میافتد چه
طوری ممکن است تا فردا زنده بمانم. و اصلا از کجا معلوم که فردا من وجود
داشته باشم که سوزن را بتوانم به اداره ببرم؟ به حرف خانمش گوش نمیدهد و
میرود اداره و سوزن تهگرد را میگذارد اداره و برمیگردد. توجهاش به
بیتالمال ستودنی است.
اما شعر دیگر که نامهای به مجید زمانی اصل است:
«مجید زمانی اصل، سلام! میدانم الان که این را میخوانی/ کنار بساط
کتابهایت/ در فلکه 24 اهواز نشستهای / و بالورکاونزار قبانی حرف میزنی/
مجید! تویسر نمیشوی از شعرهای لورکا؟/ میدانم هیچ فرقی نکردهای/ هنوز
هم شعرهایت را/ روی پاکت سیگار مینویسی/ ولای کتابی قایم میکنی/ کاش آرش
زنده بود/ تا آنها را برای روزنامهها میفرستاد/ میدانم هنوز هم نه
موبایلداری/ نه فندکی برای سیگارت/ باور کن گاهی به همین سادگی و نجابت
جنوبی است/ حسودیام میشود/ راستی هنوز هم بر سر ماه/ کلاه کجی از ابر
میگذاری؟/ آرش میگفت./ شبها فرشتگانی از سمت ابدیت میآیند؟ و پارههای
شعر تو را / برای تبرک به آسمان میبرند به آسمان میبرند/ مجید! / سیگارت
را روشن کن/ میخواهم از تنهایی آرش/ در قطعه 14 بهشت آباد بگویم / از
فراز آسمانیاش/ که قبلهگاه پروانههاست/ وز ایرانش از آن سوی رنگین کمان
میآیند/ انگشتان سیاه جوهریاش یادت هست که/ همیشه بوی شعرهای سپید
میداد/ میدانی!/ دل آرش که یک جانبه نمیشود/ باید تا حالا با مهدی
رستگار و نعیم موسوی/ چند شب شعر راه انداخته باشد/ و از بس شیطنت میکند/
حتما تا حالا چند بار اسم من و تو را / در بین شاعران مرده صدا کرده
است!!!/ حق با توست/ این روزها/ دیگر کسی برای شعر، تره هم خورد نمیکند/
ناشران ارث جدشان را برای چاپ یک کتاب میطلبند/ این روزها/ کسی دستی بر
سر یتیمی شعر نمیکشد/ مجید! اغراق نمیکنم/ همیشه طراوت شگفتی دارد/ موج
کلامت/ کلامی که رنج پابرهنگان جهانی را/ بر دوش میکشد/ مهربانی است را
از ما دریغ نکن/ همین!»
این همین هم پایان نامههای ادبی کتاب «دیگر عرضی ندارم» شما هم هست.
بله، آن موقع توی اینترنت که حرفهمان تمام میشد، چت که میکردیم آخرش
میزدیم، همین! آخر حرفم مینوشتم، همین! که منتظر ادامه صحبت من نباشد.
منتها همین را رسم کردم. البتهای شعر بالا یک سری صحبتها شد. مثلا به
تصویرهایی که «مجید زمانی اصل» در شعرهایش دارد؛ کلاه گذاشتن بر سر ماه،
انگشتان جوهری آرش و همچنین درد دلهایی مجید برای اینکه به شعر بیتوجهی
میکنند!
شما یک شعری دارد با نام «من یک شاعر دولتیام» قضیه این شعر را هم برای ما بگویید.
یک اتفاقی افتاد، یک بار آقای قروه زنگ زد که یک عده دارند به ما میگویند
شاعر دولتی من به قروه گفتم که اینها برای چاپ کتابشان از فلان جا پول
گرفتند! و حتی کمکهای دولتی گرفتند. حالا دیگر ما شاعر دولتی هستیم که
برای جنگ شعر گفتیم؟! گفت دارند این جوری میگویند. خلاصه این شعر را گفتم.
در
حوزه نثر ادبی هم شما کارهای خوبی ارائه دادید، زیبایی نثر ادبی را
وامدار چه کسی هستید و چه توصیهای برای شعرا دارید که به این قالب هم
توجه کنند؟
خواهش میکنم، من آن زمانی که این نامهها را مینوشتم با نامهها شروع شد.
نامههای ادبی« دیگر عرضی ندارم» با مقدمه دکتر سنگری؟
بله ـ اصلا سیتا نامه نوشته بودم به هیچ کس ندادم و به هیچ کس هم نگفتم
بعد از مدتی نامهها را در وبلاگم قرار دادم. دیدم که مورد استقبال قرار
گرفتند. منتها آن موقع برای دل خودم نوشته بودم. یک مخاطبی برای خودم در
نظر گرفته بودم یک مخاطب آسمانی که هر کس میتواند یک گمشده خودش را قرار
بدهد. جنسیت هم در آنها مطرح نیست. آن چیزی که در این نامهها وجود دارد
«مقدس» بودن فرداست. حالا این گرهگشایی که از رمزهای نامهها میشود اگر
سیر نامهها را کسی دنبال بکند این مقدس بودن و پاکی در آنها هست و
نکتهای که در دلشان هست ولی من اعتراف میکنم به قول امروزیها که نثرهای
آقای «مهدیزاده» روی من خیلی تأثیر داشت.
«آرامتر از خواب درختان»؟
بله، چند تا کتاب آن موقع داشت. آرامتر از خواب درختان بود.
«دوستت دارم»؟
بله دوستت دارم بود، نامهای به او بود ـ من سعی کردم که این متنها نامه
باشند و طرف مقابل را هم، تو، خطاب میکنم که صمیمیت را زیاد کند و یک سری
از تصاویر هم که نیاز به دقت دارد و خیلی از آنها هم واقعی هستند. یعنی
بعضی از چیزها و شخصیتها، رفتارهای واقعی فرد مدنظر است و گاهی ان را به
یک «گل» و گاهی به یک «گنجشک» تبدیل کردم. تصاویر دیگری که حالا از آنها
درآمده است. یعنی خیلی از آنها واقعیاند، یعنی ننشستم فقط کلام زیبایی را
کنار هم بچینم.
من چند تا اسم میبرم و شما نظرتان را در رابطه شعر و شخصیت این افراد بگویید.
قیصر امینپور؟
قله شعر، نه شعر، حتی نثر و انسان کامل
بهروز یاسمی؟
یک شاعر دوست داشتنی که میتواند در غزل خیلی حرف برای گفتن داشته باشد ولی حیف که کم کار است.
عبدالجبار کاکائی؟
در ترانه حرف ندارد.
سیدحسن حسینی؟
ـ خدا رحمتش کند. سیدحسن از آنهاست که من همیشه کارهایش را دوست داشتم و
هنوز هم دوست دارم. هنوز هم میخوانم. دوباره سه باره چند باره. همه جور
کارهایش را دوست دارم، طنزهایش را دوست دارم. نثرش را دوست دارم.
محمدرضا مهدیزاده؟
در نثر ادبی میگویم ایشان در قله است و کسی است که به نظر من گمنام واقع
شده است. مغفول واقع شده است. کسی که بیشتر شعرا به ایشان رسیدهاند. در
اطلاعات هفتگی هیچ کس نداریم به اندازه ایشان به جوانها خدمت کرده باشد.
الان در یک گوشهای دارد به کارهای خودش میرسد. در حقیقت به کسی هم نیازی
ندارد که بیاید ایشان را تحویل بگیرد. ولی الان دکترای روزنامهنگاری دارد
و در ترجمه دست بالایی دارد، در نثر بینظیر است، شعرهایش خوب است. نثرش
را خیلی بیشتر از شعرهایش دوست دارم.
*قزوه اعجوبه روزگار است/کسی به اندازه او به ادبیات انقلاب خدمت نکرده است
علیرضا قزوه؟
اعجوبه روزگار است. کسی را نداریم در سالهای بعد از انقلاب به اندازه
ایشان به ادبیات ما خدمت کرده باشد، در بسیاری اولین بوده است. به جرئت
میتوانم بگویم از زمانی که «دو رکعت عشق» را راهاندازی کرد اولین بود.
«بشنو از نی» را راهاندازی کرد، تأثیرگذاری آن صفحه بر ادبیات ما در آن
زمان خاص. آمد جشنواره شعر فجر را برای اولین بار راهاندازی کرد. در خیلی
کارها، عنوان اولین دارد. واقعا خودش هم تک است در بین شاعران.
شما شعر شاعران کشورهای دیگر را هم میخوانید؟
فرصت کنم میخوانم.
ترجمه کدام شاعران عرب و دیگر کشورها را میخوانید. چون در فضای شعر مقاومت هم حرفی برای گفتن دارید.
من شعرهای «سمیح القاسم» را دنبال میکردم. «معین بسیسو» را خیلی
میخواندم. بقیه را هم پراکنده. کارهای «نزارقبانی» را هم میخوانم.
با «احمد مطر» چطورید.
احمد مطر هم در کنار «سمیعالقاسم» میخوانم.
در نسل سوم شعر انقلاب در این نسل کسی را میبینید که مرد بزرگی برای ادبیات انقلاب اسلامی بشود؟
نمیدانم اسم بردن درست هست پا نیست. ولی من کارهای چند نفر را دنبال
میکنم و از کارهایشان لذت میبرم. کارهای «حمیدرضا برقعی»، کارهای «علی
رضا بدیع» کارهای «مهدی سیار» خیلی خوب است. بچههای قم چند تا شاعر خوب
دارند. مثل «محمد جواد شرافت»، «مرتضی حیدری آلکثیر» در خوزستان و شاعر
دیگری هم هست به نام «محمد مهدی شفیعی».
البته محمد مهدی شفیعی از لحاظ سنی از بقیه کوچکتر است.
بله، به اینها خیلی امید دارم که در آینده حرفهای خیلی زیادی برای گفتن
داشته باشند. امیدوارم که راه خودشان را بتوانند دقیق پیدا کنند. چون بعضی
از اینها هنوز دارند پراکنده کار میکنند. مثلا بعضی از اینها را من فکر
میکنم در غزل موفقترند و بعضیها از ایشان در شعر آیینی موفقترند اما
خودشان شاید نگاه دیگری داشته باشند، مثلا در مورد «مرتضی حیدری آل کثیر»
الان خیلی پراکنده کار میکند. ترجمه میکند، شعر آیینی میگوید، نثر
ادبی مینویسد ولی در این سن هنوز نتوانسته است خودش را پیدا کند البته
در همه این قالبها استعداد دارد ولی تکلیفش را هنوز روشن نکرده است. من
فکر میکنم وقتی بیست و سه چهارسالگی را رد کردند بایستی به یکی از
قالبها بچسبند.
* دهه90 دهه شعر آیینی است
افق شعر نسل سوم انقلاب را چگونه ارزیابی میکنید؟
فکر میکنم دهه 90 دهه شعر آیینی باشد. و بچههای خیلی فعال را میبینم که
در این حوزه دارند کار میکنند. ولی در شعر مذهبی الان دارد خوب کار
میشود و نسل جدید هم خوب دارد به این نوع شعر توجه میکند. هم در خانمها
و هم در آقایان افرادی را داریم که خیلی کارهای قشنگی را داریم که دارند
تجربه میکنند و همینها هم ادبیات را به سمت جلو میبرند. چون شعر یک
جسارت و جنون میخواهد و این جسارت و جنون در جوانها بیشتر است وقتی سن
بالاتر میرود به عقلگرایی بیشتر توجه دارند و به همین خاطر است که از آن
جنون فاصله میگیرند. یادم هست آقای قزوه، همیشه میگفت: اگر میخواهید
کارتان بهتر باشد یک خرده دیوانهتر باشید و این در جوانها خیلی نمایان
است؛ و در جوانان هم هستند کسانی که این کمکم را بر دوش بگیرند. آینده
خوبی را برای ادبیات انقلاب متصورم. ادبیات انقلاب ما الحمدلله ریشه کرده
است و رشدش را کرده است و یک سری موجهایی هم آمدند، خصوصا دهه هفتاد و
دهه هشتاد هم تک و توک آمدند ولی حرفی برای گفتن نداشتند، حتی شاید به
جریان هم کشیده نشد! ولی الان خیلی جدی شاعران جوان دارند شعر میگویند.
جایگاه افراد محققی مثل «دکتر سنگری» را در معرفی و نقد شاعران چگونه ارزیابی میکنید؟
دکتر سنگری یک شخصیتی دارد که واقعا هدایتگر جوانهاست تا یک مقطعی
میتوان دست این جوانان را بگیرد و کمکشان کند. همین طور هم هست یعنی
واقعاً با حوصله زیاد برای جوانها وقت میگذارد. طوری که من یک سفر با
ایشان بودم، شاهد بودم خیلی با آرامش و حوصله شعرهای جوانها را گوش
میکند و آنها را راهنمایی میکند، دکتر سنگری یک مأمن خوبی برای همه
جوانهایی است که به عالم شعر وارد شدند بوده و هست و کتابهایی را هم چاپ
میکند خیلی راحت جوانها میخوانند از آنها استفاده کنند. الان در جریان
کارهای دکتر سنگری هستم که چند جلد «ادبیات انقلاب» دارد کار میکند و
این کار یکی از ماندگارترین کارهای بعد از انقلاب است مشخصه شعر انقلاب
میتواند باشد.
یادنامه «آرش بارانپور» را چگونه جمعآوری کردید؟
سالی که اهواز بودم ـ یادم هست در مراسم ترحیم آرش خیلیها آمدند و صحبت
کردند ولی آرش کتاب نداشت. من یکسال صبر کردم ببینم مثلا چه اتفاقی
میافتد. آیا کسی میآید شعرهای «آرش» را جمع کند؟ دقیقا اولین سالگردش
یعنی سال 72 هم من دیدم همان کسانی که پارسال حرفهایی زدند همان سال هم
آمدند و همان حرفها را تکرار کردند. گفتم خوب کارهایش را جمع کنید. این
گفت باشد و آن یکی هم گفت باشد! ولی هیچ اتفاقی نیفتاد بعد من بدون این که
با کسی حرفی بزنم از همان موقع شروع کردم به جمع کردن این کار.
به چه شکلی کارهای «بارانپور» را جمع کردید؟
در درجه اول از روزنامهها جمع کردم. بعد با خانوادهاش تماس گرفتم و دفتر
شعری از خانواده ایشان گرفتم. حدود دو سال جمع کردن اشعارش طول کشید و
شعرهایی هم که در موردش گفته بودند را جمع کردم و یک جا دادم به آقای قزوه
که در حوزه هنری بود. فکر کنم سال 76 چاپ شد.
از جلساتی که در دانشکده با «بهروز یاسمی» راه انداخته بودید برایمان بگویید.
آن انجمن یک انجمن بینظیری بود. یعنی ما هر هفته به اندازه یک شب شعر،
دانشجو داشتیم که استقبال میکردندـ هر هفته سهشنبهها برنامه بود. من و
بهروز و آقای مهدی رستگار بودیم. از همان جلسه اول «مهدی رستگار» را
آوردیم بالای سن و نقد حضوری میکردند. شعر بچههای را از قبل از شروع
جلسه میگرفتیم و شعرهایشان نقد و بررسی میشد. اداره کننده جلسه من بودم.
حتی تابستانها با این که دانشجوها میرفتند سعی میکردیم تعطیلش نکنیم.
خیلی شاعر داشتیم که از سطح شهر هم میآمدند. شعرای اهواز مثل آقایان:
موسوی، نعیمی، بارانپور و بعضا شعرای دیگر اهواز هم به جلسات ما میآمدند.
شعر استان خوزستان را چگونه ارزیابی میکنید.
خیلی سؤال سختی است. مثلا بیست سال پیش به زحمت میتوانستی در هر شهری یک
شاعر پیدا کنی مثلا آن زمان در آبادان هیچ کس نبود. شوشتر هیچ کس
ولیالحمدلله الان و خصوصا جوانها خیلی خوب گل کردند. اندیمشک خیلی خوب
گل کرده شاعران خیلی خوبی دارد که به جد دارند کار میکنند. آینده شعر
استان امیدواریم که خوب باشد وی الان نمیتوانم بگویم چون بیست سالی است
از آنها فاصله گرفتهام.
بهترین شعرتان که خودتان میپسندید کدام است؟
خیلی نمیتوانم کار شاخصی را بگویم. ولی از یکی از شعرهایم خوشم میآید.
کدامها؟
ـ آن ترانه: رفتهای ولی میبینم رو دلم ردپاهاتو
کاشکی بشنوم دوباره، از تو کوچه صداتو
ای خدای آسمونها، تو که حالمو میدونی
برسون به داد این دل، حضرت سبز قباتو
حاج آقای انجوینژاد در هیئت شان این را یکسال میخواندند.
بزرگترین چالشی که امروز سر راه شاعران جوان میبینید چیست؟
من فکر میکنم سطحی نگری بزرگترین مشکل است فکر میکنم شاعران قبل از ما
بیشتر مطالعه میکردند. عمیقتر مطالعه میکردند در نتیجه درکشان خیلی
بهتر بوده است. بعضی از کارها بعضی جوانها عمقی ندارد. درک درستی از
موضوع پیدا نمیکنند و میآیند به خودشان اجازه میدهند که شعر بگویند و
این شعر نه تأثیر میگذارد و نه کسی را تکان میدهد. وقتی کسی به یک دریا
وصل است طبیعتا خودش را نشان میدهد ولی اگر به اندیشهای وصل نباشد خود
به خود با هر بادی کنده میشود. فکر میکنم اصلیترین چیزی که جوانها را
تهدید میکند سطحینگری است.