تقدیم به سردار کارگر
شب – خارجی – یکی از جنوبیترین نقاط تهران
دخترک ژندهپوش، پلههای ایستگاه مترو را در ابتدا «چند تا یکی» و پس از خستگی «یکی یکی» بالا میرود، صدای جیرینگ جیرنگ سکههای درون کیف رنگورو رفتهاش، سکوت پلهها را در هم میشکند.
چند بار میایستد و نفس تازه میکند، هر بار اطرافیانش را سر تا پا ورانداز میکند و به راهش ادامه میدهد. بالاخره به انتهای پلهها میرسد، در ورودی ایستگاه میایستد، یک دور کامل نگاهش را به اطراف میچرخاند و به دیوار تکیه میزند، انگار که خیالش از بودن یا نبودن چیزی یا کسی راحت شده باشد.
موهای خرمایی رنگ چرک و کثیفش، نمیگذارد به راحتی چشمانش دیده شود. به زحمت شش سال دارد. خستگی و اضطراب از نگاهش میبارد.
پس از چند لحظه انگار کسی که منتظرش بود، سر میرسد. خون به چهرهاش میدود، انگار که اضطرابش چندین برابر شده باشد. مرد بدهیبتِ درشتهیکل و خشنی، از موتور پیاده میشود.
کیف دستیاش را میگیرد، تمام پول خردها و اسکناسها را برمیدارد و با نهیب سراغ بقیه پولها را میگیرد. از او اصرار و از دخترک انکار، کار به جای باریک میکشد، صدای گوشخراش کشیدهای محکم، شب میدان اعدام را آشفته میکند، صدای دلخراش گریه دخترک در فضا میپیچد… .
روز – داخلی – ساختمان معاونت اجتماعی ناجا
همهمه شدت گرفته است، اظهارات سخنران فضا را دچار تلاطم عجیبی کرده است، میهمانان همه از فرط تعجب، چهره یکدیگر را میپایند. گردهمایی برای افتتاح باشگاه خبرنگاران و انجمن سینمایی پلیس تشکیل شده و سردار بهمن کارگر از سینما و آسیبهای آن میگوید. از اشاعه فساد گله میکند و ضمن تقدیر از انتقادات چند وقت پیش فرجالله سلحشور به بازیگران زن، بدون اشاره به نام، به پوشش لیلا حاتمی در جشنواره کن میتازد.
میگوید به برخورد پلیسی در عرصه فرهنگ معتقد نیست و همانجا و در ادامه همان صحبتهایش، مناسبات فعلی سینما را با لحن تندی به نقد میکشد و اینها همه در حضور عالیترین مقام دولتی متولی فرهنگ، یعنی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی صورت میگیرد… .
روز – داخلی – تحریریه
با هم به مقابل آسانسور میرسند و با اشارهای کوچک، باب سخن گشوده میشود، موضوع فردی است که در عین بیبهرگی از قلم و استعداد نویسندگی، اصرار به نوشتن و بدتر از آن، اصرار به انتشار آثارش در روزنامه دارد.
مکالمه با دو سه جمله کوتاه از طرفین ادامه پیدا میکند، تا اینکه یکیشان میگوید: «مشکل این مملکت این است که همه میخواهند، چیزی باشند که نیستند، یعنی خود را در موقعیتهایی قرار میدهند که به متعلق به آنها نیستند، یکی روزنامهنگار است و خود را فعال سیاسی جا میزند، آن یکی تاجر است و کار خود رها کرده و میکوشد روزنامهنگار باشد، دیگری مسئول رسیدگی به اموری چون آسیبهای اجتماعی و وضعیت کودکان کار و جلوگیری از کودکآزاری است اما ژست سینماگران را میگیرد و به این عرصه سرکی میکشد، خلاصه اینکه همه چیز به هم پیچیده و عنان کار بدجوری از کف رفته است…»
آسانسور به طبقه سوم میرسد، دو طرف با پوزخند حاکی از تاسف، از یکدیگر جدا میشوند و به سمت میز خودشان میروند… و این داستان همچنان ادامه دارد!
عباس رضایی ثمرین
عصرایران