اين مرد كوه معرفت بود
از همسرش به تازگی جدا شده، میگفت نمیخواسته با فریادهای شبانه بچههایش را بیدار کند. آنها دیگر بزرگ شده بودند و او آنها را اذیت میکرده است. میگفت، همسرش خیلی به او مهربانی کرده است. یک خانه سهطبقه داشته که به نام بچههایش و همسرش کرده و خودش در منزل پدری تنهای تنها زندگی میکند. میگوید اما بچههایش هوایش را دارند، به او سر میزنند.
مصطفی شوقی – روزنامه نگار، به روایت دو دیدار با دو جانباز پرداخته است. و در متنی زیبا به آن اشاره کرده است.
به گزارش عصرخبر، متن نوشتار وی به این شرح است:
کنار خیابان ایستاده بودم، پژوی سبز لجنی که روی باربندش ویلچری اتوماتیک بود را از دور دیدم؛ با این ماشینها آشنایی لازم را دارم. صدای بالا رفتن و پایین آمدن ولیچر را بارها و بارها- مخصوصا شبها – میشنوم؛ جایی که آقای عبدالملکی وقتی ماشیناش را کنار دیوار خانه پارک میکند. وقتی کنارم ایستاد اصلا انتظار نداشتم که راننده تاکسی باشد، فکر کردم بهدنبال آدرس است، سرم را تا نصفه داخل ماشین کردم تا بشنوم چه میگوید. خندید و گفت کجا میروید؟
خندیدم: شما چرا با این حالتان…
گفت: سمت غرب میروم.
گفتم: آزادی.
دوباره خندید؛ چهارشانه بود، دستهای بزرگش روی فرمان بزرگی میکرد. ماشین دنده اتوماتیک تمیزی داشت و اصلا مسافرکشی به او نمیآمد. پرسیدم ؛ مسافرکشی که شغلش نیست؟
گفت؛ مسافرکشی نمیکند. از دور من را دیده و اینکه از گرما کلافه شده بودم. خواسته هم برای خودش همصحبتی داشته باشد و هم من را به قصد برساند.
گفتم؛ چرا هم صحبت. خندهای تلخ کرد و گفت؛ تنهایی.
جوان بود، نگاهش این را میگفت: «انگار خیلی زود پیر شدهام. خیلی زودتر از موعد مقرر.» اینها را میگفت و میخندید.
سعی کردم بدانم قصهاش چیست. کلا وقتی سوار تاکسی میشوم، دوست دارم خیلی زود با راننده تاکسی رفیق شوم و با هم گپ بزنیم. الکی بحثی درست میکنم و گاهی مخالفش میشوم. اینجا اما بیشتر دوست داشتم بدانم، یک معلول چرا بهدنبال همصحبتی در شهر میگردد.
خیابان را اشتباهی رفت، از بلوار کشاورز پیچید به کارگر شمالی. نیمچه فریادی زدم و گفتم، اشتباه رفتید؟ هول نشد و خیلی آرام گفت؛ از خیابان بالایی میرویم، جایی که خانه دکتر شریعتی است. گفتم خانه دکتر شریعتی؟ دوباره خندید. شغلم را پرسید. گفتم و بلندتر از قبل خندید.
آقای «س» ، افسر نیروهای ویژه یا همان کلاهسبزها بوده. تا قبل از آن حادثه جوان بوده و مجرد. برای عملیاتی ایضایی داخل خاک عراق میشود. خودش میگوید؛ عملیات سختی بود، قرار بر شناسایی یک پایگاه راداری که عراقیها و منافقین با هم روی آن کار میکردند؛ یک جور ایستگاه شنود. آقای «س» و دوستانش با کمک پیشمرگان کرد، وارد عمق خاک عراق میشوند و پایگاه را شناسایی کامل میکنند. موقع بازگشت اما به کمین عراقیها میخورند و دم مرز ایران، جایی که فاصله کمی تا مقر مرزیانی ایرانیها داشته، درگیر میشوند و او از ناحیه کمر زخمی میشود.
از او میپرسم، قطع نخاع چطوری است؟ میخندد، از ته دل: «شما روزنامهنگارها عجب موجوداتی هستید… هیچکس از من این سوال را نپرسیده بود.» بلندبلند میخندد. حالا میدان توحید هستیم. چراغ قرمز است اما ماشینها هیچ توجهی به هم ندارند و سعی میکنند به هر طریقی که شده، از لابهلای همدیگر رد شوند. تلاشی مذبوحانه که آخر سر باعث تصادف موتور و پراید میشود. آقای «س»، سعی میکند سرک بکشد. داد میزند: «چیزی نشده، راه را بازکنید…»
راننده پراید با اخم: «آقای کارشناس! بفرمایید پایین ببینید یه ور ماشین رفته تو…»
برای تغییر فضا و شکستن سکوت ، چند دقیقه بعد میگویم: «بعدش را نگفتید. بالاخره وارد خاک ایران شدید؟»
«… معلومه. بردنم تبریز، بعدش تهران، بعد آلمان، بعد ایران. بعد خانه…» آقای «س» حالا خیلی ناراحت است، حتی وقتی چراغ سبز میشود و رد میشویم.
به عقب نگاه میکنم، موتوری و پرایدی دیگر دست به یقه شدهاند.
نزدیکیهای آزادی، میگویم مسیر بعدی شما کجاست؟ دوباره میخندد و میگوید: «کرج… بابام هم بچه کرج بود، تو خیابون چالوس بقالی داشت. جوان که بودم، عاشق شریعتی بودم، نوارهایش و کتابهایش را داشتم و البته ورزشکار بودم. میخواستم وزنهبردار شوم. اما داییام ارتشی بود، نیروهای ویژه. گفت برو ثبتنام کن. منم دایی را دوست داشتم و قبول کردم.
حالا داشت یک ریز حرف میزد. پشتسر هم، از سر بهبودی شروع کرده بود: «یک دوره در انگلیس داشتیم. یارو، استاد مربی، 10 روز ما رو برد اردو… روز سوم جیره غذاییمون ته کشید. گفتیم باید شکار کنیم… یادش بخیر…» اشکش را دیدم، وقتی سعی میکرد آن را پنهان کند.
– « انقلاب که شد، ما جزو نیروهای شهید فلاحی بودیم. رفتم کردستان. دیگه افسر بودم و واحدی زیر نظرم بود… من شهید چمران را خوب میشناسم. انسان خوبی بود، عارف بود، نماز شبهایش را یادم است…»
ماشین با سرعت در اتوبان تهران- کرج میتاخت. بیاختیار پرسیدم که ازدواج کرده است و بچه دارد؟ تلخ خندهای کرد و گفت: «خیلیها بودند، زمان جنگ که آرمانشان این بود که با یک جانباز زندگی کنند. من اما دلم نمیخواست، سربار باشم. نمیخواستم، با روحیه من سازگار نبود. ازدواج نکردم تا الان… راستش را بخواهید دلم بعضی موقعها برای خودم میسوزد.»
حالا من بودم که سعی میکردم، اشکهایم را نبیند. وقتی که گفت مادرش چندماه پیش فوت کرده و دیگر تنها شده… هم خودش گریست و هم من. دیگر نه او سعی میکرد و نه من که اشکهایمان را از هم پنهان کنیم. پمپ بنزین وردآورد باید پیاده میشدم. از او خواستم شام را به منزل ما بیاید. بلندبلند خندید: «تو من را نمیشناسی، چرا باید به خانهات دعوتم کنی…»
گفتم: «با هم حرف بزنیم…»
شمارهاش را گرفتم، گاهی وقتها زنگی میزنم و او میگوید هنوز وقتی دلش تنگ میشود، میزند بیرون، دوستهای زیادی یافته… میگفت؛ میخواهد ازدواج کند.
***
پارکوی؛ شب و روز ندارد؛ همیشه ماشین برای مسافران خسته وجود دارد. میخواستم جلو بنشینم. حوصله فشار و جمع و جور نشستن را نداشتم. چند تایی ماشین آمد، با اینکه هممسیر بودیم، اما سوار نشدم. پراید سیاه و رنگ و رو رفتهای آمد، دو مسافر عقب داشت. گفتم؛ آزادی. گفت تا کرج میروم. اینجور موقعها مسافر خستهای مثل من خیلی شانس آورده است، یعنی با یک کورس ماشین تا سر خیابان جایی که خانه داری، میروی. سوار شدم. پیرمردی بود که رعشهای در دستانش داشت. ابتدا کمی نگران شدم، اما نگاه پیرمرد آرامم کرد، چقدر این مرد لرزان آرامش داشت. یک تضاد عجیبی که قابل جمع شدن نبود. رادیو پیام، اخبار ورزشی میگفت: «تیم ملی آخرین تمرین خود را در شهر سائوپائولو برای دیدار با آرژانتین انجام داد. کیروش در کنفرانس مطبوعاتی بعد از برگزاری تمرین، سخنانی درباره تمدید قراردادش با فدراسیون فوتبال ایران انجام داده است…»
در دوراهی درکه، یادگار امام، دو مسافر عقبی که بهنظر میرسید کارگر روزمزد ساختمان بودند، پیاده شدند. 1500 تومان پولهای مچاله شده را تحویل راننده دادند. پیرمرد بیهیچ حرف و حدیثی پول را گرفت و روی داشبورد انداخت. من کمی حرصم گرفته بود. اولا از تجریش تا سر ورودی خیابان درکه نفری 750 تومان نبود، تازه بعدش کرایه دادن با پولهای پاره. با طعنه اعتراضی به آقای راننده گفتم؛ کرایهاش این قدر نمیشود، تازه این پولها پاره است. خندید و دنده را عوض کرد تا سربالایی پل را رد کند. وقتی ماشین نفسی تازه کرد، وقتی که در سرپایینی، فرحزاد را رد کردیم، گفت که این پولها صدبرابر بیشتر از قیمتش برایش بیارزش است. سیگاری روشن کرد، با یک نفس عمیق همه محتوای ششهایش را بیرون داد.
پیرمرد اما مرد میانسالی است که وقتی از اسارت آزاد میشود، جوانی 25 ساله بوده است. اما همان موقع همه فکر میکردهاند که 40 ساله است. خودش میگفت سه سال در ابوغریب زیر شدیدترین شکنجهها بوده. میگفت عراقیها فکر میکردهاند یک افسر اطلاعاتی ایران را اسیر کرده و صید بزرگی را گرفتهاند. علی – م، بسیجی بوده که برای شناسایی اعزام میشود اما سر از خیابانهای بصره درآورده است. این عضو لشکر 10 سیدالشهدا(ع) چه در دوران اسارت و چه بعد از آن، کابوسهای شکنجههایش را فراموش نکرده. در راه، وقتی با هم حرف میزدیم، گاهی وقتها رعشه دستانش بیشتر میشد. میترسیدم که فرمان از دستش رها شود. بعد از اسارت بهعنوان یک قهرمان جنگ از او تقدیر میشود، سالها در ادارهای کار کرده اما خودش میگوید که محیط اداری با او دم ساز نبوده و بازخرید کرده و رفته؛ یک پسر دانشجو دارد و یک دختر دبیرستانی.
از همسرش به تازگی جدا شده، میگفت نمیخواسته با فریادهای شبانه بچههایش را بیدار کند. آنها دیگر بزرگ شده بودند و او آنها را اذیت میکرده است. میگفت، همسرش خیلی به او مهربانی کرده است. یک خانه سهطبقه داشته که به نام بچههایش و همسرش کرده و خودش در منزل پدری تنهای تنها زندگی میکند. میگوید اما بچههایش هوایش را دارند، به او سر میزنند. موقع پیاده شدن، دست لرزانش را در دستم گرفتم و بیاختیار بوسیدم؛ خجالت کشید. این مرد کوه معرفت بود، جوانیاش را برای این آب و خاک داده و پیری و میانسالی را فدای بچههایش کرده. حرفهای زیادی زد، همهاش را نمیتواتم بنویسم. تا اینجا هم زیادهروی کردهام…
منبع: هفته نامه مثلث