خاطراتی از زبان پاسداران و محافظان امام
اگر خواسته ای دارید بفرمایید. آن زن گفت: هیچ خواسته ای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت کنم و آرزو و خواسته ام سلامتی شماست. بعد آقا به من گفتند: شما برو ماشین را روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را به هر کجا که در شهر می خواهند برسان.
عصر خبر به نقل از سايت آستان مقدس امام خميني (س) :حضرت امام، یک سالی که پس از انقلاب در قم بودند؛ روزانه ملاقات زیادی داشتند، بخصوص با مردم. هر ده پانزده روز یک بار هم به مدت دو روز استراحت داشتند و بیشتر به منزل (خانه باغ) آقای اشراقی در جاده ی جمکران می رفتند. یکی از روزها من آقا را به منزل آقای اشراقی بردم و خودم به سمت بیت امام باز گشتم. هوا سرد و چند سانتی متری هم برف نشسته بود. سر کوچه و نزدیک بیت که رسیدم، دیدم مثل همیشه دسته دسته مردم برای ملاقات می آمدند و پاسدارها می گفتند: آقا ملاقات ندارد. دیدم دو خانم جلو ایستاده و یکی خانم ها با بچه ی کوچک، و اصرار می کرد که از مشهد آمدم و باید آقا را ملاقات کنم. هر چقدر می گفتند که ملاقات نیست، فایده ای نداشت و همانجا ایستاده بود. هی التماس می کرد. حتی یک بار حاج احمدآقا آمدند بروند داخل بیت، به ایشان اصرار کرد. و چند لحظه بعد سید حسین (نوه ی امام) بیرون آمدند، به ایشان هم متوسل شدند. بعد مدتی دوباره حاج احمدآقا از بیت بیرون آمدند و هنوز خانم ها آنجا بودند و مدام التماس می کردند. حاج احمدآقا گفت: بلند شو برو ماشین را روشن کن و این دو خانم و بچه را ببر باغچه، آقا را ببینند و دوباره برگردان. گفتم: چشم. ماشین را روشن کردم و حرکت کردیم. زمانی که رسیدیم آقا اخبار ساعت دو را گوش کرده و روزنامه را هم خوانده بود. به یکی از نوه های حضرت امام که در منزل بود. گفتم: کسی پیش آقا نیست؟ گفت نه. گفتم قضیه این است، برو به آقا بگو چه کار کنم؟ رفت و برگشت و گفت: آقا فرمودند همین الآن بیایند، ولی آنها را از آن در بیاورید تا آقا لباس مناسب بپوشند. آنها را به داخل بردم. حضرت امام از اتاق به در بالکن آمدند و زن ها از پله ها بالا آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد ـ بیرجند یا بجنورد ـ آمدم و همسر شهید هستم. این بچه هم فرزند شهید است و از من خواسته بود که او را پیش شما بیاورم. آمدیم فقط شما را ببینیم.
آقا به بچه ی شهید بسیار محبت کرد و فرمود: بابا چرا به خودت زحمت دادی و توی این سرما این همه راه آمدی برای دیدن من، برای چه این کار را کردی؟ مگر من کی هستم؟ سپس آقا فرمودند: اگر خواسته ای دارید بفرمایید. آن زن گفت: هیچ خواسته ای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت کنم و آرزو و خواسته ام سلامتی شماست. بعد آقا به من گفتند: شما برو ماشین را روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را به هر کجا که در شهر می خواهند برسان. آقا بخشی از مسیر خانه را با آنها آمدند و در طول مسیر به آن زن فرمودند: این بچه امانت است مواظب باشید سرما نخورد.
منبع: هفته نامه حریم امام/ ش ۳۷