آمینبلند کار دست صاحبش داد
در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک...» همه بچهها، دستها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند اما رضا رنجبری، آمین را از همه بلندتر گفت.
به گزارش فارس، خاطرات دوران سالهای
دفاع مقدس در کنار دوستانی که بعضی از آنها به شهادت رسیدهاند تبدیل به
نوستالوژی فراموش نشدنی شده است. به خصوص خاطراتی که در آن شیرینی خاصی هم
نهفته باشد. این مطلب هم یکی از آن دسته است:
شب جمعه زمستانی، دعای کمیل منزل شهیدان موسی و رضا رمضانپور دعوت بودیم، مداح جانباز حاج حمید میرشکار که صوت مناجاتی اش، دل را می برد.
آن شب توی ساری، همراه بچه های جبهه ای گردان مسلم دور هم، یک حلقه
شیدایی داشتیم. من و علیرضا علیپور بودیم، بعد رضا رنجبری بود و مهرداد
بابائی و دیگر بچه ها… در پایان مراسم، حاج حمید اینگونه دعا کرد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک…»
همه بچه ها، دست ها را به طرف آسمان بالا برده و «آمین» گفتند. اما در آن
جمع شیدایی، رضا رنجبری، آمین را از همه بلندتر گفت، دست های رضا، از همه
دست های دیگر، به سوی آسمان، بالاتر رفت.
دیدهای که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند.
آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را
دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقا رضا، چقدر آرزوی شهادت دارد، و چقدر
حسودی شان شد.
این ماجرا گذشت و رفتیم جبهه، همه آن بچه های دور هم در گردان مسلم ابن عقیل، عملیات کربلای پنج توی کانال ماهی، خوردیم به پست هم.
گردان مسلم خط شکن بود، خط را شکستیم و از پل کانال ماهی گذشتیم. در آن
سوی کانال ماهی، یک جان پناه بود، روی دپویی که عراقی ها ساخته بودند،
مستقر شدیم. آن سمت کانال ماهی، نبرد به شدت سنگین شده بود، آتش دشمن شدید،
در سه راهی نیز آقا مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا، برادر اکبرنژاد
به همراه تعدادی از فرماندهان در حال هدایت نیروها بودند.
از طرف جبهه دشمن، گارد ریاست جمهوری عراق، به فرماندهی عدنان خیرالله،
معاونت عملیاتی صدام، مقابل ما به شدت ایستادگی می کردند، و آن چنان، جنگی
تمام قد جان گرفته بود.
دشمن تمام قوای جنگی اش را به سمت ما هدایت کرده و از شدت آتش نمی توانیم
سربلند کنیم. کانال دو تقسیم می شد، یک طرف دست دشمن بود، یک طرف هم
گردان مسلم، بچه ها روبروی هم نشسته اند، تکیه کرده ام به کانال و آسمان
پرهیاهوی جنگی را تماشا می کنم.
ناگهان دیدم یک تکه نور به سمت ما می آید. در همین لحظه بحرانی و آتشفشانی، یکی از بچه ها از کنارم بلند شد.
گفتم: چکار می کنی، بشین!
یک جوری پیچیده و پراضطراب گفت: دستشویی دارم، دستشویی، دارم میمیرم، میرم پشت کانال!
گفتم: نه پسر، مگر دیوانه شدی، نمی بینی آن پشت چه خبره؟
گفت: چکار کنم، بی طاقت شدم.
گفتم: اینجا، همین کنار من، من چشمهام رو می بندم، رو کردم به بقیه و گفتم: بچه ها چشم های تان را ببندید.
گفت: نه، مگه میشه اینجا من…
پرید پشت کانال.
پشت کانال دریاچه ماهی است و حاشیه آن نیزار بود.
چهل ثانیه نشده بود که آن جسم نورانی پشت کانال منفجر شد، چند ثانیه پس
از انفجار، این بسیجی با دست خونی و خرد شده و آویزان برگشت.
دست اش از بالای آرنج قطع شده بود و با دست دیگرش، دست قطع شده را چسبیده
بود که پایین نیفتد. عصب های دست، مثل قلب می تپید و عضلات پاره شده را می
لرزاند، از رگ های بریده اش خون فواره می زد.
سریع دست اش را باندپیچی کردیم، گذاشتیم روی سینه اش، به پشت، کف کانال دراز کشید تا امدادگر بیاید او را به عقبه جبهه منتقل کند.
تکیه دادم به کانال. روبروی من رحیم جباری هم تکیه داده بود به دیواره کانال، پای مان را روبروی هم دراز کرده بودیم.
«رحیم جباری بچه بهشهر مازندران، حدود شانزده ساله، با یک سیمای نورانی، چهره خاصی داشت.»
به حال خودم بودم که دیدم! وای من خدایا! یک شی نورانی بصورت دورانی به
سمت ما می آید. داد زدم، رحیم، یا زهراء، این چیه داره میاد سمت ما!!؟
در چشم بهم زدنی کنار گوشم «بمب» زمین منفجر شد. فکر کردم ترکیدیم. دود و
غبار غلیظ و بوی داغ گوگرد، فضای غریبی ایجاد شد، در دم حس کردم شهید شدم و
جنازه ما پودر شده است.
چند لحظه ایی گذشت، غبار و دود که نشست، دستی به سر و صورتم کشیدم، زنده
ام، و یک ذره خونی نیستم، سرم را چرخاندم سمت چپ، دیدم هیچ خبری نیست، به
راست، دیدم نه، هیچ یک از بچه ها یک ذره خونی نشده اند. همه سالم از جا
بلند شدند و نشستند، خیالم راحت شد، نه موجی نه ترکشی، تکیه دادم به کانال،
نگاه کردم، به روبروم، به پای رحیم جباری، دیدم سالم است، سرم را یک ذره
بلند کردم، شوکه شدم، از پوتین تا فنسقه اش سالم، فنسقه بسته به کمرش، بقیه
پیکره اش خرد شده، دست ها نیست، سر ندارد.
تازه متوجه شدیم که چرا اصلا ما هیچ یک زخمی برنداشتیم.
«آرپیچی یازده» مستقیم خورده توی شکم رحیم جباری، نیم تنه رحیم، همه آن انفجار را در آغوش گرفته است و ما همه سالم ماندیم.
آرپیچی یازده یک سلاح ضد زره است، ضد نفر نیست، انتظار این بود که سی چهل
نفر که همه کنار هم نشسته بودیم، شهید بشوند، ولی یک گوشه چشم ما، بدن ما،
جائی از هیچ کدام از ما، یک زخم کوچک برنداشته بود.
گشتیم، پلاکش را پیدا کردیم، گذاشتم توی جیب شلوارش، روی شلوارش نوشتیم
«شهید رحیم جباری» تا بچه های تعاون گردان، رحیم را شناسائی کنند.
عراقی ها داشتند می آمدند، امتداد کانال هنوز دست عراقی ها بود، پاتک سنگین، سه راه از چهارسو، زیر آتش شدید دشمن قرار داشت.
در آن زمستان سرد، شدت آن همه انفجار زمین را داغ کرده بود، دشمن تمام
توانش را گرفته بود که سه راهی را تصرف کند، ما مقاومت می کردیم.
بچه های گردان مسلم در آن حجم شدید آتش دشمن، یکی پس از دیگری روی زمین
می افتادند. خمپاره جای خمپاره، گلوله پشت گلوله، فضای سنگین جنگ، روحیه
بچه ها را تضعیف کرده بود.
در آن صداهای غریب و روحیه های شکسته، ناگهان از ته ستون، فریادی رسا بلند شد!
آن صدای آشنا، صدای؛ مهرداد بابائی بود! داشت یک نفر را صدا می زد: آقارضا آقا رضا…
نگاه کردیم و گفتیم: چی میگی؟
رضا ته ستون، مهرداد وسط های ستون، داشت «رضا رنجبری » را صدا می زد!
حالا همه وسط معرکه جنگ، داریم گوش می کنیم، توی این آتش سنگین و هجوم وحشیانه تانک ها، صدا زدن آقارضا چه معنائی دارد؟
این چه کار مهمی است که مهرداد داره حنجره اش را پاره می کند، اصلا رضا رنجبری را چکار دارد؟
بلند شدیم ببینم چه خبره، رضا که در اثر حجم شدید آتش سنگین، سکته وار به
حالت سجده در جان پناهش به زمین چنگ می زد، بچه ها بهش فهماندند، که
مهرداد کارت داره؟
رضا از ترس صورتش چسبیده بود به زمین، نیم تنه صورتش را برگرداند، دست اش
را بغل گوشش چرخاند، اشاره کرد به مهرداد؛ چکار داری! چیه؟
مهرداد، تمام قد ایستاد، یک لبخندی به سمت رضا زد و دوتا دستاش را شیپوری
جلوی لبش برد، تا صدا واضع به رضا برسد، آتش خیلی سنگین بود.
مهرداد گفت: آقارضا یادته؟
رضا بصورت مبهم و عصبانی، چسبیده به زمین، جواب داد: چی میگی تو، چی یادمه؟
مهرداد گفت: منزل شهیدان رمضانپور!
رضا این بار عصبانی تر داد زد: کی، منزل شهید رمضانپور چی؟
«مهرداد با زبان ساروی، گفت: تره یاد دَرهِ، رمضان پورهِ سرهِ، دَسه تهَ
بُردی بالا، گفتی آمین، حالا اِسا بَه فرماین، این گوی این میدان».
آن شب یادته، وقتی حاج حمید دعای شهادت می کرد، با صدای بلند «آمین» می گفتی، دست هات و خیلی به آسمان بلند می کردی؟
بفرما آقا رضا؛ این گوی و این میدان…
تازه یادمان آمد که قصه چی هست، « آمین آرزوی شهادت» بچه ها با دیدن این
صحنه یک مرتبه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند، برای مدتی همه آن سنگینی
جنگ فراموش شد، می خندیدیم و حسابی روحیه گرفتیم. تا نیم ساعتی بازار خنده
توی آن باران گلوله براه بود. خندیدیم و گفتیم: مرحبا مهرداد، توی این هول و
ولا چطوری یادت به آن شب افتاد که به فکر یقه گیری رضا بیفتی.
رضا تازه فهمید که «آمین بلند آروزی شهادت» بدجوری یقه اش کرده، افتاده
توی تله، حالا از ترس مرگ، خزیده بود توی خاک، به زمین قفل شده بود.
*پی نوشت:
مهرداد بابائی قهرمان ورزشی وزنه برداری ساروی، تک فرزند خانواده در
عملیات «والفجر10» به فیض شهادت رسید، مداح حاج حمید جانباز نیز بعد از جنگ
بر اثر جراحات ناشی از جنگ، به شهادت رسید. و آقا رضای قصه موند واسه
زندگانی و من که جاماندم ازین حلقه شیدائی…