فاطمه هاشمی رفسنجانی مطرح کرد پدرم مخالف تاسیس وزارت اطلاعات بود/ در وزارت کشور میخواستند دیوار خانه منتظری را خراب کنند/ هیچکس حاضر نشد گواهی فوت پدرم را صادر کند
حتی آمبولانسی که رفته بود را هم نپذیرفته بودند و بابا را یک یا دو تا پتو در ماشــین گذاشته بودند. از آنجا تا بیمارستان ســه دقیقه راه است و اینها ۱۱ دقیقه طولش دادند!
![فاطمه هاشمی رفسنجانی مطرح کرد پدرم مخالف تاسیس وزارت اطلاعات بود/ در وزارت کشور میخواستند دیوار خانه منتظری را خراب کنند/ هیچکس حاضر نشد گواهی فوت پدرم را صادر کند](https://asrkhabar.com/wp-content/uploads/2025/02/6173643.jpg)
فاطمه هاشمی رفسنجانی، فرزند آیتالله هاشمی رفسنجانی در گفتوگو با فرانک آرتا در شرق به مرور برخی نکات از زندگی و کارنامه خودش، شخصیت پدرش، نحوه فوت حسن لاهوتی پدرشوهرش، برخی سیاستهای آقای هاشمی و نحوه درگذشت او پرداخته است. بخشهایی از این گفتوگو را برگزیدهایم که در ادامه میخوانید:
مجاهدین خلق از بابا عصبانی بودند
بابا قبل از انقلاب مبارزه میکردند. یک ســری گروههای مســلح هم بودند مثل مجاهدین خلق که بابا به آنها کمک می کردند، یعنی گروههای مذهبی بودند که به اینها کمک میشد تا زمانی که در مجاهدین خلق کودتا شد و مذهبیون را کنار گذاشتند و چپها روی کار آمدند. بابا سال ۵۳- ۵۴ کمکهایش را قطع کرد و مجاهدین خلق از بابا عصبانی بودند که چرا این کار را کرده. ایشان هم گفت ما اگر بخواهیم انقلاب کنیم، میخواهیم علی(ع) را جای شاه بگذاریم، نمیخواهیم مثل شما لنین را جای شاه بگذاریم و این صحبتها را با بهرام آرام داشتند. از آن موقع مجاهدین خلق مخالف بابا شدند و در برابر بابا موضع گرفتند… در تبریز که بابا علیه آنهــا صحبت کرد و آنها همهجا علیه بابا سمپاشــی کردند و دروغهای شاخدار گفتند.
بابا مخالف حمله به سفارت بود
از این طرف برخی اصلاحطلبان آدمهای تندرویی بودند. همانها به سفارت آمریکا حمله کردند و همان موقع بابا از مخالفان حمله به سفارت بود. بابا آن زمان در مکه بود و وقتی این اتفاق افتاد، خبر هم نداشــتند. دســت آخر هم بابا به امام(ره) گفتند شما اجازه دهید مجلس این قضیه را حل کند؛ تا ابد که نمیشود اینها را گروگان نگه داشت. امام(ره) هم قضیه را به مجلس سپردند و بابا این قضیه را حل کرد. بابا همیشه مشی اعتدالی داشــت.
ماجرای خلع منتظری
تندرویهای اول انقلاب را بیشــتر اصلاحطلبان داشتند یا برخورد با آقای منتظری را آقایان اصلاحطلب داشتند. حتی زمانی که امام(ره) میخواستند آقای منتظری را خلع کنند [از قائممقامی رهبری]، احمد آقا نامه خلع آقای منتظری را به بابا دادند که به آقای منتظری بدهد که بابا میگوید من این کار را نمیکنم. من نامه رســان نیستم، من خودم حرف دارم. شــبی خدمت امام (ره) میروند و میگویند که ایــن کار را نکنید و امام (ره) هم قبــول نمیکنند. بابا گریه میکنند و میگویند اگر میخواهید این کار را بکنید، بگویید آقای منتظری اســتعفا دهد و شما استعفایشان را قبول کنید. اینکه با آقای منتظری چنین برخوردی شود، درست نیست. صبح که بابا نماز میخواندند، امام(ره) یک نفر را میفرســتند که به آقای هاشمی بگویید کاری را که ایشان خواستند انجام میدهم و به آقای منتظری میگویند که اســتعفا دهد.
آن زمان وزارت کشور میخواستند دیوار خانه آقای منتظری را خراب کنند که بابا جلویشان را گرفت. بابا جلوی بسیاری از رفتارهای تند را تا جایی که میتوانست گرفت. جالب است این موضوع را کسی گردن نمی گیرد. شاید آنها هم به دستور امام(ره) این کار را میکردند. شاید آقای موسوی هم مخالف بود. آقای خامنهای هم مخالف بودند. حتی در زمان دولت بابا که خواستند آقای منتظری را حصر کنند، ایشان اجازه نداد و گفتند نباید چنین کاری کنید، ولی حصر آقای منتظری در زمان آقای خاتمی اتفاق افتاد. اگر در اینترنت هم جســتوجو کنید، شــورای امنیت زمان آقای خاتمی، حصر آقای منتظری را تصویب کردند. بابا چون مشی معتدلی داشت، آنها در این زمینه با بابا خوب نبودند. وقتی هم به قدرت رسیدند، شروع به برخورد با بابا کردند.
بابا از قتلهای زنجیرهای خبر نداشت
… درباره قتلهای زنجیرهای بابا در یک جلسه سؤال کردند این چه اتفاقی بوده. میدانید بیشتر قتلهای زنجیرهای در زمان آقای خاتمی اتفاق افتاده. خب باز هم اصلا ربطی به بابا نداشت. آن زمان آقای خامنهای رئیسجمهور و بابا رئیس مجلس بودند و قوه قضائیه از این کارها اطلاع داشت. مثل امروز که قوه قضائیه چند کار را انجام میدهد که نه رئیسجمهور خبردار میشود و نه کســی دیگر. از این اتفاقات زیاد میافتد. تازه الان فضای مجازی هم هست، آن زمان که فضای مجازی هم نبود.
خــب خیلی ناراحت شــدند و گفتند اشــتباه بزرگی رخ داده اســت… [فلاحیان وزیر اطلاعات وقت] خبرها را به ایشان نمیدادند. آقای فلاحیان گفت که آقای هاشمی نمیخواست دور دوم او را معرفی کند. بابا در این زمینه هیچ اطلاعی هم نداشــت و بعدا متوجه شــد. حتی آقای مسعود بهنود مصاحبهای داشت که موردی را به فائزه گفت و او هم به بابا منتقل کرده بود. بابا مستقیما با آقای بهنود تماس گرفت و قضیه را سؤال کرد؛ یعنی تا متوجه میشدند، جلوی قضیه را می گرفتند. این برنامهریزی از جای دیگری بود. بابا به دشــمنانش هم هیچوقت بدی نمیکرد، ولی کلا برای دور دوم نمیخواستند آقای فلاحیان باشد.
اطلاعات نادرست درباره زندانی شدن سرکوهی
… آقای فرج سرکوهی را گرفته بودند. بابا به آقای فلاحیان گفته بودند که آزادشان کنید. ایشان هم به بابا گفته بود ما آزادشان کردیم و به آلمان رفته است. بابا در مصاحبهاش این را اعلام میکند و آقای سرکوهی از زندان برای بابا نامه مینویسد که من در زندان هستم. بابا با تأسیس وزارت اطلاعات هم مخالف بود. میگفتند در حد همین بازرسیهای نظام باشد. نیروی انتظامی و ارتش هم که داریم. اتفاقا مصاحبه آقای حجاریان را اگر مطالعه کنید، اصلاحطلبان تأکید داشــتند که وزارت اطلاعات باشد.
نمیخواهم اسم ببرم، ولی کسانی که امروز اسم خودشان را اصلاحطلب گذاشتهاند، اول انقلاب که اصلاحطلب نبودند. برخی از اصلاحطلبان امروز گروههای تند اول انقلاب بودند. نمی خواهم [از اصلاحطلبان آن موقع] از کسی نام ببرم. تاریخ را که بخوانید، کاملا متوجه میشوید.
خب هنوز خیلی چیزها باز نشده، خیلی چیزها مخفی است (با خنده). من کتابی خواندم درباره عملیات آژاکس و کودتا علیه دکتر مصدق و میگفتند هنوز اجازه نداشتند بگویند چه کســی این اتفاق را راهبری کرده. به هر حال در پروندههای فوق محرمانه گاهی باید یک دوره زمانی ۵۰ ســاله یا صد ساله بگذرد که یک سری اطلاعات منتشر شود. ما همه چیز را نمیدانیم و همه چیز را هم نباید بگوییم که میدانیم (با لبخند)… ارتباطی به پدر ندارد. معتقدم درباره افراد صحبت کردن و نظر دادن کار خوبی نیست.
خلخالی زیرمجموعه بابا نبود
بابا رابطه خاصی با آقای خلخالی نداشت. در حد همین آشنایی و ملاقاتهایی که با هم داشتند. آقای خلخالی زیرمجموعه بابا نبود. بابا با زندانی کردن همیشــه مخالف بودند چه برسد به کشــتن. حتی زمانی که بابا دوره ریاستجمهوریشــان تمام شد، آقای خامنهای پیشــنهاد دادند شما رئیس قوه قضائیه شو. بابــا گفت من نمی توانم همچنین کاری را انجام بدهم، من اگر رئیس قوه قضائیه بشــوم در زندانها را باز میکنم، همه بیرون بیایند. در روحیه من چنین کاری نیست. وقتی با بابا از نزدیک مدرسه رفاه به خانه میآمدیم، میدیدم بابا مسیر را تغییر میدهد. میگفتم چرا از این خیابان نمیروید؟ از اینجا که راه نزدیکتر اســت! میگفت اینجا باید از جلوی زندان قصر رد شوم و حال خوبی پیدا نمیکنم.
من که آن زمان داخل دولت نبودم و نمیدانم چه بوده، ولی میخواهم بگویم بابا وقتی به ســاختمان ریاستجمهوری آمد، فرشهایی که در انبار بود را بیرون آورد و پهن کرد. گفت این فرشها در انبارها خراب میشــود. گفتند آقای هاشمی تشریفاتی است. خب اگر بد است. چرا بعد از آن فرشها را جمع نکردند؟…
راهحل هاشمی برای مذاکره با ترامپ
وقتی پدر در خانه بود، احساس نمیکردید که بحرانی در کشور به وجود آمده. میگفت خیلی از مسائل را شما نباید بدانید، نه اینکه تودار باشند. میگفت هر مسئلهای را شما نباید بدانید؛ مخصوصا مسائل امنیتی و مهم کشور را. به همین دلیل بیشتر اوقات به ما چیزی نمیگفت و حتی در خاطرات هم نمینوشت. ولی بعد که ابعاد قضیه مشخص میشد در یادداشــتهای خود درج میکرد. میخواهم بگویم هر اتفاقی که در کشــور میافتاد، در روحیه بابا اثر نمیگذاشت که در خانواده عکسالعمل دیگری داشته باشد. ایشان شخصیتی داشت که برای همه چیز جواب پیدا میکرد. برای هر کار راهحلی داشت و اصلا اینطور نبود که به بنبســت برسد. یادم اســت زمانی که ترامپ رئیسجمهور شد، بابا چند ماه بعد فوت کرد. منتها آن زمان از ایشــان پرسیدم اگر ترامپ بگوید با برجام مخالفت میکنم، چه کنیم؟م یگفت برای این هم راهحل دارم. پرســیدم راهحل شما چیست؟ گفت: الان نمی گویم چون خرابش میکنند! زمانش که رسید میگویم که چه کار کنند. ایشان اهل مطالعه بود و کتاب و جزوه از دستش نمیافتاد. تمام مدت در خانه مطالعه میکرد. تحلیلهای رسانههای انقلابی یا ضدانقلابی را گوش میکردند و بر آن اســاس برای همه کارها راهحل داشتند و هیچوقت نمیگفتند ما به بنبست میرسیم.
پدر به زنها احترام میگذاشت
پدر من کلا آدم خوشرویی بود و با همه رابطه خوبی داشت؛ چه دختر چه پسر، چه زن یا مرد. خصوصا به زنها خیلی احترام می گذاشت. فامیلها که به میهمانی منزل ما میآمدند، به هر حال بابا کار زیاد داشــتند، نیم ســاعتی با میهمانها مینشســت و بعد میگفت منزل خودتان است، تشریف داشته باشید. من بروم به کارهایم برسم؛ چون اخلاقش همیشه اینطور بود که از تمام وقت خود اســتفاده درست میکردند. بین دختر و پسر هم فرقی نمیگذاشت. حتی میتوانم بگویم بعضی وقتها تبعیض به نفع من و فائزه بود تا پسرها.
من خودم بیشتر با بابا در ارتباط بودم. هیچ کارم را بدون اجازه بابا انجام نمیدادم. دائما کنار بابا بودم و نمیشــد یک روز شود که بابا را نبینم. مگر اینکه مسافرت بروم. گاهی ظهر مجمع تشخیص مصلحت یا ریاستجمهوری کنار ایشان بودم و شب به خانهشان میرفتم. مگر اینکه آن زمان که دانشــگاه میرفتم یا در خانه با بچهداری ســرگرم بودم. ولی زمانی که ازدواج هم کرده بودم تا زمانی که دخترم ششســاله شد و میخواست به مدرسه برود، در خانه بابا زندگی میکردم و بعد در خانه خودم مستقر شدم. چون دوست داشتم.
معمای مرگ مشکوک حسن لاهوتی
آقای لاهوتی دوســت صمیمی احمد آقا خمینی بودند و با خانــواده امام(ره) هم ارتباط نزدیکی داشــتند. آقای لاهتی از برخی از اقداماتی که بعد از انقلاب انجام شــده بود دلخور شــده و اعتراضاتی داشتند و این اعتراضات را هم بازگو میکردند. نماینده مجلس هم بودند. یک روز من در حزب جمهوری بودم، ســعید قرار بــود دنبال من بیاید که من را به خانه ببرد. تمــاس گرفت کــه نمیتوانم بیایم. گفتم چرا؟ گفــت مأموران از زندان اویــن اینجا آمدند و میخواهند آقا را ببرند. بلافاصله با بابا تماس گرفتم که ســعید چنین حرفی را میزند. بابا با آقای لاجوردی تماس گرفت که چه اشتباه بزرگی کردید و چرا به منزل آقای لاهوتی رفتهاید؟ ســریعا از آنجا خارج شوید. ایشــان هم به بابا قول داده بود الان میرویم. من ماشین نداشتم بروم. بابا ماشــین فرستاد دنبالم که به خانه بروم. لحظه آخر که میرفتم به سعید زنگ زدم که چه شــد. گفت آقا را بردند. گفتم قرار نبود اینطور شــود. به خانه رفتم و بلافاصله به بابا زنگ زدم؛ چون آن موقع که موبایل نداشــتیم. من از حزب با بابا تماس گرفته بودم. با یکی از نوههای امام(ره) تماس گرفتم که اینطور شــده و به احمد آقا خمینی بگویید آقای لاهوتی به زندان اوین بردند. سعید، شوهر من، هم به زندان اوین رفته بود که ببیند چه اتفاقی افتاده. آخرشــب بود فکر میکنم بابا خوابیده بود که سعید زنگ زد و گفت آقای لاهوتی حالش بد شده، به بیمارستان بردند و میگویند سکته کرده و همانجا فوت میکند… همان لحظه یعنی یک ساعت بیشتر در زندان نبود. البته امام(ره) هم گفتند من خیلی ناراحت شدم و نتوانستم رئیس زندان (آقای موسوی تبریزی) را پیدا کنم. موتورسوار فرستاده بودند ولی تا موتورســوار رســیده بود، آقای لاهوتی فوت کرده بود. بعد از شش ماه پزشکی قانونی به ما نامهای داد و شــرح ماوقع در آن نوشته شده بود. میدانید که آقای شجاعالدین شیخالاسلام که وزیر بهداری و بهزیستی زمان شاه بوده آن زمان زندانی بود. آقای شیخالاسلام بالای ســر آقای لاهوتی رفته بود. یکی دو بار ایشان را دیدم و از ایشان سؤال کردم که بگویید برای آقای لاهوتی چه اتفاقی افتاده. آن زمان جواب من را نمیداد و بحث را عوض میکرد. تا اینکه یک روز خانم ابتکار دســتش شکسته و در بیمارســتان پارس بستری بود. برای دیدن ایشــان به بیمارستان رفتم. یکی از دوستان خودم هم سرطان داشت، رفتم به او هم سر بزنم که یکی از پرســتارها به من گفت نمیخواهید آقای دکتر شیخالاسلام را ببینید؟ چون ایشان در بیمارســتان پارس بستری بود. گفتم چرا؟ گفت حالشــان بد است، سرطان دارند و الان در اتاق هستند. رفتم دیدم ماسک اکســیژن دارد. سلام کردم و گفتم میدانم که در شرایط بدی هســتید ولی دوســت دارم بدانم لحظه آخر چه اتفاقی برای آقای لاهوتی افتاده. ایشان هم ماسکش را به سختی برمیداشت. گفت در زندان سه اتفاق بد افتاد که یکی از آنها مربوط به فوت آقای لاهوتی میشد.
حتی محل تشییعجنازه آقای لاهوتی را هم که بابا در مجلس اعلام کرد که از مسجد ارگ اســت، یک ساعت زودتر به مســجد ارگ رفتیم تا جنازه را بیاورند؛ چون جنازه دست پزشکی قانونی بود. وقتی جنازه را آوردند، اجازه ندادند کســی جمع بشود و جنازه را فورا بردند. حتی سعید را گرفتند که ببرند و راننده پدرم که با ما بود، سعید را از ماشین درآورد و ما به مجلس رفتیم. بابا گفت چرا به اینجا آمدید؟ گفتم چنین اتفاقی افتاده. گفت ســریع به بهشــتزهرا بروید، نمیشود که شماها نباشید و آقای لاهوتی را دفن کنند. زمانی که رسیدیم در حال دفن آقای لاهوتی بودند؛ ولی اصل ماجرا با صحبت آقای دکتر شیخالاسلام برای ما ثابت شد.
ترور هاشمی به دست گروه فرقان
آن روز، جمعه بود. من با ســعید بیرون بودم. بابا، مامان، مهدی و یاســر هم بیرون رفته بودند. محسن هم انگار جای دیگری رفته بود، دقیق نمیدانم. ساعت ۸:۳۰ به خانه رسیدم. همان موقع بابا به خانه رســیدند. رفتم وضو بگیرم که نماز بخوانم. بابا نشسته بود که اخبار ســاعت ۹ را گوش بدهد که همان موقع زنگ خانه را زدند. مامانم پرســید چه کسی است و نگهبانان، دو نفر پاسدار جوان بودند، گفتند یک آقایی است که برای آقای هاشمی نامه آورده. بابــا گفت خب نامه را بگیرید بیاورید داخل. دوباره گفتند: می گوید خودم باید نامه را بدهم. مامانــم گفت: بابا مردم را دم در معطل نکن، یا بگو بگیرند بیاورند یا داخل شــوند. بابا گفت بگویید بیایند داخل. من در هال خانه نماز میخواندم. یک اتاق هم طرف دیگر و اتاق پذیرایی هم پشت سر من بود.
من آن زمان حالم خوب نبود و فقط جیغ میزدم و متوجه نبودم چه اتفاقی میافتد. آقایی که اول وارد شد، اسمش «سعید واحد» بود. روز جمعه هفته قبل به منزل ما آمده بود. شــاید ۱۰ بار به خانه ما زنگ زد که آدرس بدهید یک نامه دارم میخواهم بیاورم. من دم در رفتم که نامه را بگیرم. سوار موتور بزرگی بود. گفت: ببخشــید نامه را یادم رفته بیاورم. داخل آمدم گفتم بابا این خیلی مشکوک بود. میخواست از آدرس خانه ما مطمئن شــود. مگر میشود آدم ۱۰ بار زنگ بزند و بگوید نامه دارم، بعد هم بیاید و بگوید نامه را یادم رفته. بابا گفت شما به همه مشکوک هستید. چون مامان همیشه به بابایم میگفت در این اتاق نماز نخوان، چون روبهروی اتاق یک باغ بود. میگفت ممکن است به شما تیراندازی کنند. بابا میگفت عفت، مگر کسی میآید داخل خانه کسی او را بکشد؟ این حرفها چیست که میزنی؟ گفتم بابا به خدا این آدم مشکوک بود و فقط میخواست مطمئن شــود که خانه ما اینجاست. دیدم اتفاقا همان آقا وارد شــد. من خوشحال شدم و فکر کردم آدمی اســت که آمده کمک میخواهد. ولی دیدم کلت به دست به سمت بابا نشانه گرفت و مامانم روی بابا افتاد و از شکم بابا خون فواره زد (با گریه). فقط یادم است مامانم من را بلند کرد و گفت فاطی الان موقع جیغ زدن نیســت. من بابایت را به بیمارستان میبرم، تو به آقای مفتح و بیمارســتان خبر بده. محســن هم رفته بود از تجریش برای محافظان مرغ سوخاری بخرد، چون شام نداشتند. مهدی و یاسر هم که کوچک بودند. یاسر که از ترسش در اتاق قایم شده بود. پاسدارها هم که هیچی، خودشان جوان بودند و ترسیده بودند. مامانم چادر سفیدی که ســرش بود روی شکم بابا گذاشت. (با گریه) چادر مشکیاش را سرش کرد و بیرون رفت.
پســر همسایه که صدای گلوله را شنیده بود، مامانم را سوار ماشین کرد و بابا را به بیمارستان تجریش برد. من هم با آقای مفتح تماس گرفتم و گفتم بابا تیر خورده، خودتان را به بیمارستان شهدا برسانید. با بیمارستان شهدا تماس گرفتم، گفتم آقای رفسنجانی تیر خورده و دارند او را بیمارســتان میآورند. فکر کردند مسخره میکنم و تلفن را قطع کردند. دوباره زنگ زدم گفتم به خدا دروغ نمیگویم، دخترش هســتم. ایشــان هم واقعا آدم خوبی بود به جراح زنگ زده بود و وقتی پدرم به بیمارستان رسید اتاق عمل را آماده کرده بودند و دکتر هم رسیده بود. بابا هم کبدش آســیب دیده و هم پرده دیافراگمش سوراخ شده بود و وقتی به بیمارستان رسید نفسهای آخرش را میکشید. سریعا به اتاق عمل بردند و بابا را عمل کردند. بیمارستان شهدای تجریش همان بیمارستانی بود که… همانجا فوت کردند. دو، سه هفتهای بودند. تا یک هفته که میگفتند خطر همچنان وجود دارد.
آنها جزء گروه فرقان بودند که دســتگیر شدند. البته سعید واحد غیر از بابا، آقای عراقی و پسرش را هم کشــته بودند. آقای مهدیان، عراقی و پسرشان در ماشین بودند. البته خودشان گفتند ما قصدمان زدن آقای مهدیان بوده ولی آقای عراقی و پسرش کشته میشوند. ســخت و وحشتناک. تا یک سال کنار بابا و مامانم میخوابیدم و نمیتوانستم تنهایی جایی بروم. آن شب با سعید بودیم. سعید من را به خانه آورد. دو، سه ماه بود که عقد کرده بودیم.
فوت مشکوک
آن روز خیلی روز سختی بود. صبح دانشگاه بودم و دو سه بار با بابا تلفنی صحبت کردم. ظهر بابا خودش به من زنگ زد. فکر میکنم بابا میدانست دارد برایش اتفاقی میافتد؛ چون خبرهایی شنیده بود که گفته بودند میخواهند بلایی سرشان بیاورند… بله، دو ماه قبل به من گفته بودند. به خودشان هم قبلا گفته بودند. بابا به من زنگ زد که میخواهم به اســتخر بروم. بابا هیچوقت یکشــنبهها به من زنگ نمیزد که به اســتخر برود. پنجشــنبهها چون من و مامان میرفتیم، همیشه با هم قرار میگذاشتیم. تماس گرفت که تو مامانت را به استخر ببر. گفتم مامان که امروز میهمان است (منزل دخترخالهام میهمان بود) گفتم به شــما خبر میدهــم. زنگ زدم به مامان که گفت من میهمانی هســتم و نمیآیم. به بابا زنگ زدم گفتــم مامان نمیآید. گفت پس خودت بیا.
هیچوقت اینطوری نمیگفت. گفتم بابا من دندانپزشکی دارم، اگر واجب است بیایم. گفت نه، بعدا بیا. بعدازظهر هم که شد خیلی حالم خوب نبود. اتفاقا خانه دخترخالهام میهمان بودم که آنجا هم نرفتم. به دندانپزشکی رفتم و زیر دستگاه که بودم رانندهام مدام میآمد میگفت آقا محســن کارتان دارد. من هم کمی با راننده تند شــدم و گفتم به محسن بگویید نمیتوانم حرف بزنم، کارم که تمام بشود حرف میزنم. وقتی در ماشین نشستم، تلفنم را که در ماشین مانده بود برداشــتم، زنگش قطع نمیشد. شــاید صد تا تماس پاسخنداده داشتم. گفتم آقای ارسنجون چیزی شده این همه به من زنگ میزنند؟ راننده گریهکنان گفت برای بابا جان اتفاقی افتاده. گفتم چه شده؟ گفت حالش بد و در بیمارستان است. گفتم گاز بده برویم. به محسن زنگ زدم و محسن نگفت که بابا فوت کرده. گفت فاطی خودت را برسان، بابا حالش بد است. تمام مدت در راه گریه میکردم. از خیابان دربند پایین آمدیم و دیدم وای جمعیتی جمع شده کــه یکطرفه راه را برای من باز کردند. من برعکس خیابان تجریش را رفتم و به بیمارســتان رسیدم. دیدم دکتر زالی آنجاست. گفتم آقای دکتر بابایم چطور است؟ گفت تمام کرده. رفتم دیدم بابایم روی تخت خوابیده بود. یک کمی بغلش کردم. نمیتوانســتم باور کنم. شب قبل پیشش بودم. آنقدر حالش خوب بود. روز جمعه دختر یاسر عقد کرده بود و منزلشان بودیم.
گفتند میخواهند پدر شما را ترور کنند
دو نفر به دفتر من در دانشــگاه آمدند. دو کلاس داشــتم و بین دو کلاسم بیرون آمدم تا کارهای کلاس بعدی را انجام بدهم. دیدم دو نفر آقا در دفتر من نشستهاند. اصلا گفتند ما با شــما کار داریم. آدم کمی هم میترســد وقتی یک غریبه بیاید بگوید با شما کار داریم، ۵۰ -۶۰ ساله بودند، خیلی مسن نبودند. موهای جوگندمی داشتند. گفتم آقایان من کلاس دارم، با شما قراری نداشتم. گفتند بله ولی فقط پنج دقیقه وقت شما را میگیریم، حرفهایمان را میزنیم و میرویم. خیلی هم دلشــان نمیخواســت کسی در اتاق باشد. به رانندهام گفتم شما بیرون بروید. گفتند میخواهیم با خودتان خصوصی صحبت کنیم. شروع کردند از کربلای ۵ و کربلای ۴ صحبت کردند. گفتم من کلاس دارم این حرفها به من چه مربوط است! گفتند میخواهیم اینها را به شــما بگوییم که به پدرتان میگویید بدانید ما آدمهای الکی نیستیم. با پدرتان در جبهه بودیم و همه اینها را از نزدیک دیدهایم. حرفهایشان که تمام شد، گفتم خب حالا چه؟ گفتند میخواهند پدر شما را ترور کنند، طوری هم ترور میکنند که فکر کنید به مرگ طبیعی فوت کرده. گفتم چرا؟ گفتند چون… من خندیدم و فکر کردم جدی نمیگویند. گفتند آمدیم به شــما بگوییم که مواظبت کنید. من به خانه که رفتم، با گریه برای بابا تعریف کردم.
بابا می گفت تو چرا اینقدر غصه میخوری. آن زمان سرتیم محافظان بابا عوض شده بود که سرتیم خوبی نبود و خیلی از مسائل را رعایت نمیکرد. گاهی به بابا میگفتم اینجا همه چیز ول اســت و اصلا کارها را درست دنبال نمیکنند. چون چند اتفاق افتاده بود. به من میگفت این بچهها زحمت میکشند و نباید به اینها چیزی بگویی. اینها بچههای خوبی هستند. شروع کردم بــه گریه کردن که بابا گفت تو چرا اینقدر غصه من را میخوری؟ چرا اینقدر خودت را ناراحت میکنی؟ به خاطر من خودت را از بین میبری. گفتم بابا تو را به خدا مواظب باشید. گفــت خیلی خب این را نه به مادرت میگویی که نگران شــود، مادرت به اندازه کافی نگران هســت و نه به کس دیگری. گفتم به هیچکســی نمیگویم ولی خودتان رعایت کنید؛ چون نمیخواستم به محافظانش هم بگویم.
[پدر در خاطراتش]… اسم دو نفر را نوشته که سال ۹۵ نزد من آمدند و گفتند کمیته چهارنفره تشکیل دادهاند و اســم آن کمیته را هم نوشتهاند که علیه شما کار میکنند. هر کاری بوده با خانواده شــما و خودتان کردهاند به نتیجه نرسیدند و بابا جمله را اینطور تمام کرده که «میخواهند دست به اقدامات خطرناکی بزنند». آقای مسیح مهاجری هم سال گذشته در صحبتهایش گفت آقای هاشــمی در خانه موزه من را به اتاقی کشــیده و در گوشی گفته اینجا شنود است و درباره این مســئله با من صحبت کرد. یک بار دیگــر هم بعد از فوت بابا یکی از اهالی دفتر بابا گفت که آقای هاشــمی گفته فلانی (اسمش را نمیگویم) گفته اگر اجازه بدهند ما آقای هاشمی را اعدام میکنیم.خبر درگذشت هاشمی رفسنجانی
[خبر فوت پدر را] یکی از برادرها به ایشان [مادر] خبر داد. بابا همیشه ساعت هفت به خانه میآمد و مامان آجیل و میوه میگذاشــت و منتظر بابا بود. به خانومی که کنار مامان بود میگفت آشــیخ اکبر چرا نیامد. او هم بیرون آمده و پرسیده که به او خبر فوت بابا را داده بودند. ایشان هم میگفت من نمیتوانستم به مامانت بگویم. بعد گفتم در راه هستند و میآیند. بعد یکی از بچهها به خانه آمده و خیلی راحت گفته مامان، بابا مرد. مامان من شوکه شد. مامانم بعد از آن قضیه مات و مبهوت شده و فقط آرام یکجا مینشیند…
بابا را دیر به بیمارستان رساندند
بعدا که خاطرات بابا را دیدم، آقای مسیح مهاجری هم به آن اشاره کرده بود. یکی از دفتریها هم گفت و اینکه بابا را از استخر ۲۲ دقیقه دیرتر به بیمارستان بردند. یکی از محافظان می گفت پدر شــما آدم دقیقــی بود و ۴۰ یا ۴۵ دقیقه بیشــتر در استخر نمیماند و سر ســاعت بیرون میآمد. صبح همان روز بلندگوها و آیفون ها را جمع کرده بودند. سنســورهایی وجود داشت که وقتی بابا حرکت میکرد نشان میداد، ولی سنســورها بیحرکت شــده. میگفت دو سه بار به سرتیم گفتیم سنســور حرکت نمیکند و باز هم داخل نمیرفتند. بعد هم وقتی شــما محافظ هســتید وقتــی داخل فضای اســتخر رفتید، هــر چهار نفری باید تــوی آب بپرید و بابا را بیرون بیاورید. در حالی که فقط یک نفر از آنها توی آب پریده بود و دیگران نپریدند. او هم میگفت حاج آقا از دست من لیز میخورده و دوباره داخــل آب فرو میرفتیم. آقایی هم که بابا را از استخر بیرون آورده بود، میگفت آقای هاشمی دست من را فشار میداد و استفراغ میکرد.
… اتفاق عجیب دیگــری هم که افتــاد اینکه یک بار یکــی از فامیلهای ما حدود یک سال و نیم گذشته اینجا بود، حالش بد شده بود و به اورژانس زنگ زدند. دو نفری که با اورژانس آمده بودند گفتند ما به کوشک رفتیم (ساختمانی که بابا آنجا بوده) و گفتند شما بروید ما خودمان ایشان را میآوریم. یعنی حتی آمبولانسی که رفته بود را هم نپذیرفته بودند و بابا را یک یا دو تا پتو در ماشــین گذاشته بودند. از آنجا تا بیمارستان ســه دقیقه راه است و اینها ۱۱ دقیقه طولش دادند!
هیچکس حاضر نشد گواهی فوت صادر کند
اتفاق مهم دیگری که افتاده این بود که هیچکس حاضر نشــد برای بابا گواهی فوت صادر کند. بابا گواهی فوت نداشت! چون به دکترها گفتند علت مرگ را بنویسید سکته قلبی! ولی در بیمارستان شهدا هیچکس قبول نکرده بود. من در جایی بودم، پرستاری من را دید و گفت میدانید پدر شما گواهی فوت نداشته؟ گفتم نه. گفت هیچکس حاضر نشده بنویسد. به محسن موضوع را گفتم. گفت بله برای انحصــار وراثت که رفتیم میگفتند گواهی فوت بیاورید که دیدیم صادر نشــده! رئیس بهشتزهرا به حسن آقای خمینی گفته بود که آقای هاشمی گواهی فوت نداشته. چند وقت بعد خودشــان یک گواهی صادر کردند! از بابا خونی گرفته بودند. بعد گفتند خون گم شده و نمیدانیم دست چه کسی است! من را دو، سه بار حالت بازجویی مانند بردند و البته محترمانه سؤال کردند. میگفتند این خون کجاست؟ گفتم خون دست شما بوده. شما مگر آنجا دوربین ندارید؟ خب ببینید خون دســت چه کسی بوده. گفتم اصلا خون دست من است، چرا نگران هستید؟ خیلی دنبال آن خون بودند و بلاخره نفهمیدیم آخر آن خون چه شد!
… یک روز محســن بــه خانه آمد و گفت دفتر آقای خامنهای بــودم، آقای حجازی من را دید و گفت طبق گزارش مرگ طبیعی بوده. گفتم من خودم نزد آقای شــمخانی، دبیر وقت شورای عالی امنیت ملی میروم. به آقای شمخانی خیلی از مسائل را گفتم و ایشان گفت من که اینها را نمیدانستم، حالا دوباره شروع میکنم. من هر هفته یا ۱۰ روز یک بار تماس میگرفتم که نتیجه چه شــد. بلاخره یکی از معاونانش را صدا کرد که کار به کجا رسید، گفت ما که نیرویی نداریم و غیرمستقیم گفت ما نمیتوانیم کاری کنیم. تا اینکه آقای شمخانی گفت در ادرار پدرتان ۱۰ درصد رادیواکتیو بالاتر از حد مجاز بوده. گفتم ادرار ایشــان را از کجا آوردهاید؟ گفت ادراری که در ســوند در بیمارســتان بوده را آزمایش کردیم. فهمیدم نقشهای در کار است؛ چون رادیواکتیو بلافاصله که نمیکشد. یعنی باید یک جاهایی آلوده شــده باشــد و بعد از مدتی اثر بگذارد. از انــرژی اتمی آمدند خانه را آزمایش میکردند. من و مامانم را برای آزمایش بردند و جالب اســت هیچکدام از محافظان را نبردند. از مامانم آزمایش گرفتند و گفتند ســه درصد بالاتر از حد مجاز آلوده است و تو هم کمی آلوده هستی. گفتم خب آزمایشات را بدهید مادر را به دکتر ببریم. به هر حال داروهایی هســت که اینها را دفع میکند؛ چون با یکی دو نفر از دکترهایی که آشنا بودم تماس گرفتم، گفتند رادیواکتیو که خارج نمیشود ولی داروهایی هست که دفع را سریع میکند. بعد کاغذی به ما دادند و گفتند این کاغذ را به کسی نشان ندهید و من یواشکی از روی کاغذ عکس گرفتم و به دو نفر از متخصصان در این زمینه نشــان دادم و گفتند این عددها الکی اســت. با یکی از آشنایان پزشک مشورت کردم که به من گفت بهتر است این را به خارج از کشور ببرید و مامان را آزمایــش کنید. من مــادرم را به خارج بردم. آنجا آزمایش کردند و آزمایشــات قبلی را هم نشــان دادم، گفتند مامانت اصلا آلوده نیســت. آلودگی طبیعی است که همه به خاطر لایه اوزون اینطور آلودگی را دارند. بعد از آن دوباره به آقای شــمخانی گفتم. یک بار ایشان همه ما را در شــورای امنیت جمع کرد، دو نفر آمدند گزارش دادند که بررســی کردیم، نه آمریکا و نه اسرائیل نقش نداشتند. من خندیدم گفتم خودیها و روسها را هم بررسی کردهاید؟ بعد گفتند سوند ایشان را آزمایش دادیم و حولهای که زیر پایشان بود، آلوده بود. گفتم حوله چرا؟ گفتند حوله زیر پایشان بوده، سوند را که کشیدهاند ادرار روی حوله ریخته. من هیچی نگفتم. شــب به کسانی که بالا ســر بابا بودند، زنگ زدم و گفتند اصلا حولهای زیر پای بابایت نبوده. آقای شــمخانی در آخر گفت من دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. به من میگویند تو میخواهی آقای هاشمی را شهید اعلام کنی و پرونده همینجا مختومه است. همان گزارش را برای آقای روحانی فرستادند که ایشان هم نوشتند اقناع نشدم.
هاشمی به جنگ فکر نمیکرد
… در خاطــرات بابا خواندم که آقایــان روحانی و ظریف برای امضای «برجــام» نگران بودند و بابا وادارشــان کرد کــه برجام را امضا کنند. بابا کارهای خودش را انجــام میداد، ولی آرام و بی سروصدا. برای بابا منافع ملی از همه چیز مهمتر بود. سؤالهایی که اول پرسیدید، اگر بابا قبلا در جریانش قرار میگرفت، به امــام (ره) میگفت. بابا میگفت هفت مورد را خودم به امام (ره) گفتم که تا خودتان هستید، درست کنید: یکی جنگ بود، ولی رابطه با آمریکا را امام درســت نکردند. حتی زمانی به بابا گفتم، شــما که از جنگ بدتان میآید، چرا فرمانده جنگ شدید؟ گفت من به امام(ره) هم گفتهام که من به جنگ فکر نمیکنم، به صلح فکر میکنم. نمیدانم یادتان هســت یا نه، در جبهه میگفتند ما میگوییم جنــگ جنگ تا پیروزی. آقای هاشمی میگفت جنگ جنگ تا یک پیروزی. بابا میگفت یک پیروزی خوبی به دست بیاوریم و جنگ را تمام کنیم. واقعا هم تاریخ جنگ را که بخوانید، احساس میکنید کسانی که در آن میان بودند، دلشــان نمیخواسته جنگ تمام شــود. ولی در نهایت بابا یک روز نزد امام(ره) رفت و به ایشان گفت نمیتوانیم بجنگیم و نیروهای مردمی دیگر خیلی به جبهه نمیرفتند و کمکهای مردمی کم شــده بود. البته بابا گزارشی از همه امرای ارتش و سپاه گرفت. آقای رضایی نامهای نوشت که اگر بخواهیم بجنگیم، امکانات و پول میخواهیم که تا سه سال اگر بودجه کشــور را میدادیم، آن امکانات به دســت نمیآمد. بعد از آن امام(ره) در آن شرایط مسئله را تمام کردند.
یکی از زندانیان تعریف میکرد و میگفت ما در زنــدان اوین بودیم و حکم اعدام و حبــس ابدمان را آورده بودند (نمیخواهم اســمش را بیاورم) همه ما یک گوشــه کز کرده بودیم، دیدیم آقای هاشــمی نقشه ایران را مقابل خود پهن کرده. مسخرهاش کردیم و گفتیم چــکار میکنی؟ گفت نگاه میکنم اگر یک روزی رئیسجمهور شــدم، کجا میتوانیم ســد بســازیم، چون کشور ســد ندارد؛ یعنی همیشــه اینطور به آینده امیدوار بود. یادم هست بابا در جبهــه بود و به ما گفتند بابایتان میخواهــد جایی برود (نگفتند کجا) گفتند اگر بچهها میخواهند بیایند بگویید با هم برویم. ما هم سوار هواپیمای بابا شدیم و به جایی رفتیم، مثل نخلســتان بود. از صبح تا شــب توی هواپیما بودیم. گفتیم نکند ما را به عراق آوردهاند. همه هم زنها و بچهها بودیم. نزدیکهای غروب بابا آمد، سوار هواپیما شد و به کیش رفتیــم. آنجا برنامه بندر آزاد را برنامهریزی کرد