گلوله منافقین نجاتمان داد!
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا رضا خسته و خاکآلود از راه رسید. آقا رضا که بین نیروهای لشگر به رضا بسیجی معروف بود، یکی از نیروهای واحد اطلاعات_ عملیات بود که به تازگی از خط مقدم برمیگشت. او پس از دیدهبوسی با ما، بلافاصله آماده حرکت شد تا به عنوان راهنما ما را به سمت خط مقدم نیروهای خودی هدایت کند.
در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد.
به گزارش فارس، 5 مرداد 1367 روزی که
عملیات مرصاد آغاز شد کسی فکر نمی کرد بعد از پذیرش قطع نامه 598 عملیات
دیگری انجام شود آن هم بر علیه منافقین. اما زمانی که خبر به گوش رزمندگان
رسید همه از هر نقطه ای که می توانستند خود را به غرب کشور رساندند تا دست
منافقینی را که دستشان به خون هموطنانشان آلوده شده است را کوتاه کنند.
آنچه خواهید خواند روایتی است از این عملیات به زبان یکی از رزمندگان.
*تابستان 1367 در حالی از راه میرسید که بیش از چهار ماه بود بنا به
توصیه پزشکان مشغول استراحت در همدان بودم. در طی این مدت دو واقعه ناگوار
را به سختی پشت سر گذاشتیم. ابتدا شهادت صمیمیترین دوست دوران کودکیام
صادق جنتی بود که در غرب کشور بر اثر اصابت مستقیم گلوله آر پی جی هفت
تکهتکه شده بود.
چند هفتهای از شهادت صادق نگذشته بود که برادر بزرگترم دچار سکته قلبی
شده و خانواده را در سوگ خود نشاند. با اینکه برای برگشتن به جبهه لحظه
شماری می کردم، اما میبایست تا چهلم او در همدان و در کنار پدر و مادرم
میماندم. در این مدت هر گاه سخن از رفتن به میان میآمد مادرم با بیتابی
از من میخواست چند روز دیگر نیز در کنارشان بمانم. جای خالی برادرم اکبر
به شدت احساس میشد و حضور من میتوانست تسلیخاطر آنان باشد.
اوایل تیر ماه بود که از مادرم خواهش کردم تا برای رفتنم به منطقه رضایت
دهد. او که شوق حضور در جمع همرزمانم را بارها و بارها دیده بودم. این بار
نتوانست به من “نه” بگوید و با دعای خیر ساک سفرم را آماده کرد.
به محض ورود به چارزبر، یک راست به کارگزینی رفتم و از آنها خواستم مرا
از گردان 154 به واحد اطلاعات- عملیات مامور کنند. در نبود صادق و علی دیگر
نمیتوانستم وارد گردان شوم. جای خالی آن دو در گوشه و کنار گردان 154
احساس میشد و بهترین کار برای من هجرت بود. شاید با ورود به جمع دوستانم
در واحد اطلاعات عملیات میتوانستم تا اندازهای روحیه از دست رفتهام را
بازیابم. با این نیت، در اواسط تیر ماه 1367 طی معرفی نامهای به واحد
اطلاعات عملیات معرفی شدم.
کمتر از یک ماه بود که در کنار دوستانم در واحد اطلاعات- عملیات مشغول
انجام وظیفه بودم. در آن روزها لشکر انصار الحسین تبدیل به دو تیپ شده بود.
یکی از تیپها در منطقه جنوب و دیگری در غرب مستقر گردیده بود. واحد
اطلاعات عملیاتی نیز به تبع این تحولات، به دو قسمت تقسیم شده بود. که
فرماندهی هر دو قسمت بر عهده آقای اکبر امیرپور بود. واحد مستقر در منطقه
جنوب در شهر آبادان و واحد غرب کشور در منطقه چارزبر قرار داشت.
در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که
خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد جمهوری اسلامی
ایران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را به رسمیت شناخت.
گوینده خبر پشت سر هم مشغول صحبت بود اما گوشهای من هیچ چیز نمیشنید.
سکوت عجیبی بر منطقه کوهستانی چارزبر حکمفرما شده بود. بچهها مات و مبهوت
به یکدیگر نگاه میکردند بدون اینکه کلمهای بین آنها رد و بدل شود.
باورکردنی نبود. جنگ تمام شده بود و ما از قافله شهدا جدا مانده بودیم.
به یاد روزهایی افتادم که بر اثر غم از دست دادن دوستان شهیدمان آرزوی
پایان جنگ را میکردیم اما همه آن حرفها فقط و فقط در حد یک حرف و برای
رفع دلتنگیمان بود. هرگز باور نمیکردم روزی برسد که واقعا جنگ به پایان
رسیده باشد و من زنده باشم. حال و هوای بقیه دوستان و همرزمانم بهتر از من
نبود.
به فاصله چند دقیقه پس از پخش خبر هر کس به گوشهای پناه برد و بغض در
گلو ماندهاش را در خلوت ترکاند. با فرا رسیدن غروب دلتنگی بچهها به اوج
خود رسید. همه جلوی چادرها زانوی غم در بغل گرفته زار زار میگریستند. در
همین حال و هوا بودیم که یک باره خبر آوردند دشمن از منطقه خوزستان حمله
گستردهای را آغاز نموده و تا نزدیکیهای اهواز پیشروی کرده است، با تعجب
پرسیدم؟ مگر جنگ تمام نشده؟ پس حمله به خرمشهر و اهواز دیگه چیه؟ همه
سردرگم شده بودیم. هیچ کس تکلیف خود را نمیدانست. داخل چادر تنها نشسته
بودم که آقای امیرپور با عجله وارد شد و گفت: مهدی جان یک مقدار کنسرو و
غذا آماده کن. فردا صبح زود سه نفری به طرف آبادان حرکت میکنیم.
نفر سوم نیز آقای سعید صداقتی معاون واحد بود. دو عدد کوله پشتی را پر از
وسایل کردم و در انتظار حرکت، شب را به صبح رساندم. با روشن شدن هوا سوار
بر تویوتا همراه عمو اکبر و آقا سعید به سمت اهواز حرکت کردیم. عمو اکبر و
آقا سعید هر دو در رانندگی نظیر نداشتند و با سرعت هرچه تمامتر جادهها را
پشت سر میگذاشتند.
نزدیکیهای غروب به اهواز رسیدیم. به محض رسیدن به شهر باخبر شدیم که
نیروهای خودی با یک حمله برق آسا، دشمن را تا خطوط مرزی عقب زدهاند. خبرها
حاکی از پیروزی قاطع رزمندگان در منطقه جنوب بود اما از غرب کشور اطلاعات
خوبی به گوش نمیرسید.
عراقیها پس از عقب نشینی در منطقه جنوب، به شکلی ناجوانمردانه از
محورهای عملیاتی غرب کشور حمله دیگری را آغاز کرده بودند و طی این اقدام
شهر اسلام آباد سقوط کرده بود. میبایست راه آمد را برمیگشتیم زیرا حضور
ما در چارزبر بیشتر از هر جای دیگری لازم بود. به پیشنهاد عمو اکبر وارد
یکی از مقرهای لشکر در اهواز شدیم و پس از خوردن شام به استراحت پرداختیم.
پس از مدت کوتاهی استراحت آماده حرکت به طرف اسلام آباد شدیم. پیش از حرکت
خبر خوشحال کنندهای شنیدیم که روحیهمان را بالا برد. اسلام آباد به دست
نیروهای خودی افتاده و دشمن مجبور به عقب نشینی شده بود. هر چند این خبر
نشان از پیروزی ما و شکست دشمن داشت، اما اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. هر
آن احتمال حمله مجدد دشمن وجود داشت و ما میبایست به یاری دوستانمان
میشتافتیم.
پس از خواندن نماز صبح، با سرعت به طرف اسلام آباد حرکت کردیم. چند ساعت
بعد، تخت گاز در جاده دو بانده اسلام آباد جلو میرفتیم که یک باره عمو
اکبر گفت: بچهها دقت کنید. الان خیلی وقته به هیچ ماشینی برخورد
نکردهایم. آقا سعید که در حال رانندگی بود گفت: اتفاقا من هم به این موضوع
فکر میکردم کاش توی مسیر به کسی برخورد کنیم تا از او اطلاعاتی به دست
بیاوریم.
هر چه جلوتر میرفتیم اوضاع مشکوکتر به نظر میرسید. آقا سعید ناخودآگاه
سرعت ماشین را کم کرد. در آن لحظه بیشتر از 60 کیلومتر سرعت نداشت. با
همین سرعت چند کیلومتر جلوتر رفته بودیم که ناگهان صدای رگبار سکوت جاده را
شکست. همزمان یک گلوله آر پی جی هفت نیز به طرف ماشین شلیک شد. آقا سعید
با عجله پایش را روی پدال ترمز گذاشت و همان جا وسط جاده ایستاد. با توقف
ماشین به سرعت پایین پریدیم و خودمان را به کنار جاده رساندیم. آقا سعید آن
طرف جاده و من و عمو اکبر هم این طرف. چند دقیقه به همین حالت گذشت اما
شلیک گلولهها همچنان ادامه داشت. یک باره صدای آقا سعید از آن طرف جاده
بلند شد:
بچهها خوب گوش کنید. من ماشین را به عقب برمیگردانم به محض دور زدن باید به سرعت سوار بشید. سپس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
هرکس جا بمانه جدا مانده. من برای هیچ کس صبر نمیکنم. با توجه به شناختی
که از آقا سعید داشتم مطمئن بودم که به حرفش عمل خواهد کرد. لذا خود را به
تمام قدرت آماده دویدن نمودم. در چشم به هم زدنی آقا سعید سوار ماشین شد و
در جا ماشین را سر و ته کرد و با سرعت راه افتاد. با حرکت او من و عمو
اکبر نیز همچون تیری که از چله کمان رها شده باشد از دیواره ماشین بالا
کشیدم و خودمان را عقب وانت انداختیم. در تمام این مدت لحظهای شلیک
گلولهها متوقف نشد و آنها تا میتوانستند به طرف ما تیراندازی کردند اما
خوشبختانه هیچ صدمهای به ما نرسید. آقا سعید با سرعت هر چه تمامتر
رانندگی کرد تا از منطقه تیررس آنها خارج شدیم. پس از دور شدن از دشمن به
فکر فرو رفتیم که ماجرا از چه قرار است؟ عمو اکبر گفت: خدا وکیلی رحم کرد
اگه آنها شلیک نمیکردند ما یک راست به وسط دشمن میرفتیم.
آقا سعید که تا آن لحظه سکوت کرده بود ادامه داد:
احتمالا فکر کردهاند ما برای مقابله با آنها رفتهایم اگه میدونستند ما
از وجود آنها هیچ اطلاعی نداریم به راحتی میتونستند ما را هدف بگیرند یا
به اسارت درآورند. به هر ترتیب از این مهلکه هم جان سالم به در بردیم.
امنترین جا برای ما شهر کرمانشاه بود زیرا هیچ اطلاعی از اوضاع منطقه
اسلام آباد نداشتیم. در مسیر بازگشت پس از ساعتی رانندگی، آقا سعید وارد
جادهای فرعی و بیراهه شد. این جاده بسیار قدیمی بود و به روستاهای اطراف
منتهی میشد اما با توجه به اینکه آقا سعید از ابتدای جنگ در منطقه حضور
داشت مسیرهای فرعی را همچون کف دستش بلد بود و ما در کمال ناباور دیدیم که
پس از مدت کوتاهی وارد شهر کرمانشاه شدیم. در همان بدو ورودمان به شهر
فهمیدم که اوضاع بسیار غیر عادی است. ظاهر شهر همچون مناطق جنگ زده به نظر
میرسید هیچ خانوادهای در سطح شهر و خیابانها دیده نمیشد.
هر چه بود نیروی نظامی بود و بس. اکثر مغازهها نیز بسته بودند و در این
میان تنها دکانی که توجهمان را به خود جلب کرد مغازه بستنی فروشی بود.
داخل بستنی فروشی مملو از مشتری بود و مشتریها هم همگی نظامی بودند. هر
کس را میدیدی، سلاحی در دست داشت و با تجهیزات کامل نظامی مشغول خوردن
بستنی بود. آقا سعید و عمو اکبر دست خالی بودند و تنها من اسلحه کلاشم را
همراه داشتم. یکی از میزها جایی برای نشستن داشت و ما سه نفر در کنار یکی
از نیروهای بومی شهر مشغول خوردن بستنی شدیم آقا سعید سر صحبت را باز کرده و
پرسید:
– آقا چه خبر؟
مرد جوان که بیشتر از بیست سال سن نداشت با شنیدن این سؤال نگاهی به ما
انداخت و گفت: منافقین قصر شیرین و اسلام آباد را گرفتهاند. و همین طور
دارن می ان جلو فکر میکنم الان باید تا نزدیکی چارزبر رسیده باشن.
با شنیدن اسم چارزبر از جا پریدم و سه نفری با تعجب پرسیدیم: چی گفتی؟ تا چار زبر آمدهاند؟ مطمئنی؟
او که انتظار چنین عکسالعملی را از ما نداشت. کمی من من کرد و گفت: نه
نه هنوز به اون جا نرسیدهاند. گفتم تا نزدیکیهای چارزبر. یکباره دلشوره
غریبی به دل همه افتاد با عجله از بستنی فروشی خارج شدیم و به سمت چارزبر
راه افتادیم. در راه مدام با نیروهایی مواجه میشدیم که یا از جنگ برگشته
بودند یا آماده حرکت به طرف خط مقدم میشدند با اینکه با چشمهای خودمان
نظارهگر این اتفاقات بودیم اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم دشمن تا این
اندازه پیشروی کرده است. با سرعت از کنار پلیس راه کرمانشاه عبور کردیم که
ناگهان با صحنه تعجب آور دیگری مواجه شدیم. درست چند متر جلوتر از پلیس
راه، یک دستگاه تویوتا وانت مدل بالای نظامی چپ کرده بود.
این نوع تویوتا در کشور ما وجود نداشت و ما برای اولین بار آن را
میدیدیم. به محض ایستادن در کنار ماشین چپ شده چند نفر به ما نزدیک شدند و
بیمقدمه شروع به تعریف کردند:
این ماشین از درگیری تنگه چارزبر عبور و تا اینجا جلو آمده بود که توسط نیروهای خودی مورد هدف قرار گرفت.
دیدن آن صحنه بیش از پیش بر تعجبمان افزود. بد جوری دلواپس بچههای واحد
اطلاعات- عملیات و بقیه نیروهای مستقر در چارزبر بودیم. با چنان سرعتی به
طرف مقر لشکر حرکت کردیم که در عرض 15 دقیقه وارد جادهای خاکی شدیم که ما
را به محوطه اردوگاه میرساند. هنوز بیشتر از چند متر جاده را طی نکرده
بودیم که یک گلوله خمپاره 60 در دو متری ماشین منفجر شد. انفجار خمپاره 60
آن هم در آن محل، نشان از نزدیکی بیش از حد دشمن به ما داشت.
به محض ورود به داخل مقر، چند نفر از بچههای واحد با عجله از چادر بیرون
آمدند و خودشان را به ما رساندند. عمواکبر با دیدن آنها پرسید:
_ چه خبر شده؟
یکی از آنها که خود را آماده جواب دادن کرده بود گفت:
_ منافقین حمله کردهاند و همه بچههای واحد هم به همراه بقیه نیروهای لشگر توی خط هستند.
آقا سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
_ خط؟ خط کجا هست؟
او با شنیدن این سوال به پشت سرش نگاهی انداخت و با دست به ارتفاع بلندی
اشاره کرد که در بالای اردوگاه قرار داشت. این کوه در حدفاصل جاده آسفالته
با اردوگاه چارریز واقع شده بود. عمواکبر با ناراحتی پرسید:
_ کسی هست ما را راهنمای کند تا…
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا رضا خسته و خاکآلود از راه رسید. آقا
رضا که بین نیروهای لشگر به رضا بسیجی معروف بود، یکی از نیروهای واحد
اطلاعات_ عملیات بود که به تازگی از خط مقدم برمیگشت. او پس از دیدهبوسی
با ما، بلافاصله آماده حرکت شد تا به عنوان راهنما ما را به سمت خط مقدم
نیروهای خودی هدایت کند.
ادامه دارد…
پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (42)