سیدجواد:برای بازی ریشم را نمیزنم
نه، اصلا. حاضر بود یک «بی.ام.و» زیر پایم بگذارد که من نروم جبهه، البته پدرم هم دوست دارم، او واقعا بزرگوار است.
سیدجواد هاشمی که خودش را معلم میداند و نه مجری و بازیگر و کارگردان و آهنگساز، میگوید برای بازی در یک فیلم ریشهایش را نمیزند.
«سیدجواد هاشمی» هنرمندی است که بازیگری،
اجرا، نویسندگی، آهنگسازی و کارگردانی همه در کارنامهاش جمعاند، اما از
او که بپرسی چهکارهای، خودش را تنها یک معلم میداند و بس.
وی که این روزها به گفته خودش از ابتدای ماه مبارک رمضان شاید یک شبانه
روز کامل نخوابیده، هم اجرای تئاتر دارد، هم پخش زنده برنامه تلویزیونی؛
خواب نیز برایش دست نیافتنی شده به فراخور. اما با همه این اوصاف در این
تنفسهای چند ساعته بین کارهایش، برایمان وقتی خالی کرد تا با هم گپی
بزنیم.
مشروح گپوگفت فارس با سیدجواد هاشمی در ادامه میآید:
* خودتان رو معرفی کنید؟
سیدجواد هاشمی پوراصل.
* اهل کجائید؟
من تهران به دنیا آمدم، صادره از تهران. اما اصلیتم تالشی است، آن طرف بندرانزلی.
* پدرتان چه کاره بود؟
پدرم قبل از انقلاب آهنگساز و بعد از آن وکیل دادگستری.
* شغل خودتان؟
معلم هستم.
* چند سال است که معلم هستید؟
29 سال.
* خودتان چند سال دارید؟
من 47 سالم است به شرطی که زمستان بیاید.
* ازدواج کردید؟
بله
* فرزند هم دارید؟ اسمهایشان چیست؟
دو فرزند، محسن و فاطمه
همیشه درس زبان را از روی دست سعید آقاخانی مینوشتم
* در مدرسه چه درسی میدهید؟
من جز ریاضی و فیزیک و زبان انگلیسی همه چیز درس دادهام.
* چرا؟
من در دانشگاه همیشه زبان را از روی دست «سعید
آقاخانی» مینوشتم. البته با اجازه استاد! چون اهل تقلب نبودم. جالب اینجا
بود که یک بار سعید برگهاش را با من عوض کرد من شدم 17 و او 16؛ چون وقت
نکرد برگه خودش را پر کند!
همیشه میگویم «سعید آقاخانی» در پاس کردن زبان، خیلی در زندگیام نقش
داشته. من ضربالمثل بودم در کلاس زبان، اگر استاد سادهترین سوالها را
میپرسید و کسی بلد نبود میگفت: «واقعا که! این که جوابش رو هاشمی هم
بلده!» من ضربالمثلی بودم، برای خودم.
یک سال است که در تعلیقم
* هنوز بازنشسته نشدید؟
(کمی مکث میکند) خیر اما یک سالی است که در تعلیقم.
* چرا؟
من به شدت از مسئولان آموزش و پروش منطقه 11 دلخورم، به خاطر اینکه بعد
از 28 سال خدمت، تازه یادشان آمد که من را از کار تعلیق کنند.
* شاید کلافهشان کردید؟
نه این طوری نیست، چون من اوایل کارم که زیاد مدرسه نمیرفتم، همهاش
جبهه بودم. بعد از جنگ هم، مدرسه که تمام میشد میرفتم سر فیلمبرداری.
سالی 600 پیشنهاد مجریگری دارم
* به نظرتان این طور کار کردن، کمی عجیب نیست؟
خب، من در کانونها کار میکردم و آموزش موسیقی و سرود و تئاتر میدادم.
من بچههایم را از 6 عصر تا شب آموزش میدادم و کسریها جبران میشد.
فکر میکنم با من لج کردند و از آنها گلهمندم، مخصوصا از رئیس آموزش
و پروش منطقه 11 سرکار خانم ماجد. من فکر میکنم ایشان میتوانست قدر و
منزلت این همه آدمهای بزرگ را که در عرصه هنر تربیت کردم را در نظر بگیرد
و بعد این کار را کند. البته حقوق آموزش و پرورش برایم هیچ اهمیتی نداشت.
این را میگویم و با افتخار میگویم که من با ماشین آخرین سیستم وارد محل
کارم در میدان راهآهن میشدم.
* حقوق آموزش و پرورش در یک ماه، یک چهارم یک ساعت حقوق مجریگری من است
شما فکر کنید، حقوق آموزش و پرورش در یک ماه، یک چهارم یک ساعت حقوق
مجریگری من است. من اگر من فقط مجریگری کنم میلیاردر میشوم! سالی 600
پیشنهاد برای اجرا دارم. به طور متوسط روزی 2 تا، به هیچ کس این قدر
مجریگری پیشنهاد نمیدهند.
* اولین فیلمی که بازی کردید چه بود؟
فیلم «پرواز در شب» رسول ملاقلی پور در سن 19 سالگی.
* تئاتر، سینما، تلویزیون کدام را ترجیح میدهید؟
تئاتر
* چرا؟
من سالی دو تئاتر کار میکنم، اما سالی دو فیلم بازی یا کارگردانی نمیکنم؛ بنابراین تئاتر را بیشتر دوست دارم.
* جنگ رفتید؟
بله.
* در کدام گردان و لشکر یا دسته؟
لشکر 27 محمد رسولالله، گردان مقداد. در تبلیغات هم بودم، اما برای
اولین بار که به جبهه رفتم در تیپ قدس لشکر خوزستان بود، من 15 سالم بود و
چون قدم کوتاه بود، شنیده بودم که بچههای کوتاه را هم در شادگان اعزام
میکنند، برای همین به شادگان رفتم و با بچههای آنها اعزام شدم.
* چه سالی بود؟
سال 61
پدرم حاضر بود برایم «بی.ام.و» بخرد تا جبهه نروم
* پدرتان راضی بودند که به جبهه بروید؟
نه، اصلا. حاضر بود یک «بی.ام.و» زیر پایم بگذارد که من نروم جبهه، البته پدرم هم دوست دارم، او واقعا بزرگوار است.
* ایشان را راضی کردید یا در شناسنامهتان دست بردید؟
پدر و مادرم از هم جدا شده بودند، مادرم من را به اصرار راهی جبهه کرد. البته اصرار که نه تشویق، چون خودم هم خیلی دوست داشتم.
مادرم سرافکنده بود که شهید نشدم
* اختلاف پدر و مادرتان بر سر مسائل اعتقادی بود؟
شاید، مادرم آدم خیلی مذهبی بود. روی سردر خانه یک تابلو نوشته بود که
«هر که باشد با خمینی بد گمان/ حق ندارد پا نهد در این مکان». من همه
زندگیام را مدیون مادرم هستم، واقعا دوستش دارم. شما فکر کنید یک پسر
بیشتر نداشت و آن را هل میداد به سمت جبهه! سرافکنده بود که شهید نشدم
(میخندند)
* خب جبران کردید دیگر، در هر فیلمی که بازی کردید شهید شدید.
(باز میخندد) خب بله، اما میدانست اینها خالیبندی است. میگفت تو
نمیخواهی راست بگی! البته هنوز هم امیدوار است که مادر شهید شود.
* چند کلمه میگویم، احساستان را برای ما بفرمایید.
بفرمایید.
* روز مادر؟
روز تکریم این مادری که برایتان گفتم.
* روز پدر؟
با احترام از آن یاد میکنم، چون خودم هم پدرم.
* بهترین تئاتری که دیدید؟
شاهزاده و گدا که مرحوم خسرو شکیبایی بازی میکرد.
* ارتباط معلمی و بازیگری؟
به نظرم بازیگری همان معلمی است، با این تفاوت که تخته معلمی سیاه است و تخته بازیگری سفید.
*رسول ملاقلیپور؟
خیلی به او بدهکارم.
* ابراهیم حاتمیکیا؟
فکر میکنم فیلمهایش را از دلش میسازد.
* محمدرضا شریفینیا؟
دروغ پشت سرش زیاد است.
* سیمرغ؟
یک دانهاش هم گیر نمیآید، چه برسد به سی تا!
* شهید؟
آرزو
* شهید کشوری؟
آبرو
* اخراجیها؟
فقط اخراجیها 1
* پس چرا در اخراجیهای 2 و 3 هم بازی کردید؟
چون حرفهای نبود که بازی نکنم.
* سنگر؟
خانه عاشقی
* هشت سال جنگ تحمیلی؟
تکرار نشدنی
* هشت سال دفاع مقدس؟
عزت
* کربلا؟
(سکوت میکند)
* عاشورا؟
باید یک ساعت و نیم راجع به آن حرف بزنم.
* اجرا؟
دغدغه
* سفر؟
خستگی
* جاده؟
اوه (میخندد)
* آلودگی هوا؟
یک روزی جانمان را میگیرد.
* ترافیک؟
چُرت
* خواب؟
دست نیافتنی
* بی آر تی؟
شایعه! (بلند میخندد)
* بهترین اجرا؟
یادواره شهدا
* 12 اردیبهشت؟
روز خودم
* بهترین هدیه روز معلم؟
800 تومان پول، دو سه سال قبل که یکی از شاگردانم به من داد.
* تا حالا کاری انجام دادی که از انجامش پشیمان شده باشید؟
بله. هزاران بار!
نقش منفی زیاد بازی کردهام حتی نقش شیطان را
* تا حالا نقش منفی بازی کردید؟
در تئاتر، بله. من بازیگری را از تئاتر شروع کردم.
اولین کاری که کردم 13 سالم بود. من نقش شیطان را بازی کردم در دوره جوانی.
نقشهای مختلف منفی مانند دزد و…
* در سینما و تلویزیون هم نقش منفی بازی کردید یا دوست دارید بازی کنید؟
نه، بازی نکردم. دوست هم ندارم بازی کنم، مگر در کار
تاریخی باشد. من به آقای میرباقری سر «مختارنامه» گفتم جرات کن و یک نقش
منفی به من بده.
* از بازی خود در «مختارنامه» راضی بودید؟
بله چون کارگردان فهیمی بالای سرم بود و فکر میکنم خیلی غیرمتعارف بازی کردم و عمیقتر؛ با اینکه نقشم اصلا جای کار نداشت.
هنرپیشه نیستم، معلمم
* شما تقریبا شبیه هیچ هنرپیشهای نیستید، چرا؟
چون هنرپیشنه نیستم (میخندد)، من معلمم.
البته در دانشگاه رشته کارگردانی خواندم و کارگردانی را بیشتر از
رشتههای دیگر هنر دوست دارم. در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران
همکلاس خیلی از آدمهای بزرگ هنر ایران بودم. «اصغر فرهادی»، «حمید
فرخنژاد»، «علیرضا اوسیوند»، «حمیرا ریاضی» و «سعید آقاخانی» و… اینها
همه کسانی بودند که با هم در یک کلاس بودیم.
اصغر فرهادی کارگردانی قبول نشد
مثلا «اصغر فرهادی» کارگردانی قبول نشد رفت ادبیات نمایشی خواند، اما من قبول شدم و خیلی تلاش کردم مدرکم کارگردانی باشد.
گرچه این مدرک به دردم نخورد، چون هیچ وقت «اصغر فرهادی» نشدم اما
میخواهم بگویم برای اینکه بتوانم شاگرد تربیت کنم، باید میتوانستم اجرا
کنم، بازی کنم، شعر بگویم. بنابراین در هر کدام ورودی کوچک داشتم. به هر
کدام یک ناخنکی زدم اما در هیچ کدام گل نکردم.
فرزاد جمشیدی و احسان علیخانی شاگردان من بودند
شاید کسی باور نکند فرزاد جمشیدی، احسان علیخانی، امیرحسین مدرس در رده
مجریگری، حسین هوشیار، ابوالفضل بختیاری در مداحی، شاگردهای من بودند.
شاید کسی باورش نشود شهناز حقیقی، امیر بکان، علی تفرشی و علی لهراسبی در
حوزه موسیقی، علی سلیمانی، عباس غزالی و خیلی از بازیگرهای اصلی تئاتر یا
بر و بچههایی که الان تهیهکنندههای اصلی برنامههای تلویزیونی هستند،
محمد هاشمی اصل و قنبری شاگردهای من بودند و من برای همه آنها خوشحالم که
بهتر از من شدند.
برای بازیگری ریشم را نمیزنم
با همه این تفاصیل، من واقعا با بقیه بازیگرها فرق دارم. چون بازیگر
نیستم، حتی برای بازی در فیلم ریشم را هم نمیزنم. بازیگر آن کسی است که هر
نقشی که به آن بدهند بازی کند ولی من نقشی را بازی میکنم که با اعتقاداتم
سنخیت داشته باشد.
نمیخواهم اسمم با جسمم دفن شود
من دغدغهام معلمی است. دوست دارم وقتی پیر شدم اسمم به یادگار بماند.
وقتی من را در قبر گذاشتند اسمم با جسمم دفن نشود. آن روز فکر میکنم خیلی
از کسانی که برایشان خیلی آبروریزی است که اسم من را به عنوان معلمشان
ببرند آن روز شاید بگویند که روزی شاگرد من بودهاند.
* یعنی اگر نقشی را به شما پیشنهاد بدهند که مجبور باشید ریشتان را بزنید، این کار را نمیکنید؟
برای بازی در دو نقش این کار را کردم. شهید کشوری و شهید رجایی. چون
دوران سربازی داشتند و نمیشد دروغ گفت، اما برای بازی در نقشهای دیگر این
کار را نمیکنم.
* شما با این اعتقادات چگونه با برخی از بازیگرانی که از لحاظ ظاهر هم با شما فرق میکنند دم خور هستید؟
اوایل وارد هر گروهی میشوم که من را نمیشناسند، میگویند «ای داد
بیداد! دیگه ما راه هم نمیتونیم بریم». گارد میگیرند، اما بعد میبینند
که این طورها هم نیست. به هر حال، اگر من بتوانم در ارتباط با
همکارانم کاری کنم که قدری کنترل شدهتر و قدری باحیاتر برخورد کنند،
برایم مایه افتخار است.
تذکر مستقیم نمیدهم، وجودم تذکر است
* پیش آمده گاهی تذکر هم بدهید؟
من تذکر مستقیم نمیدهم، اصلا وجودم تذکر است. خیلی جاها که میرویم،
احترام را قائل میشوند میگویند: « فلانی این جاست، این خطا را نکنیم
بهتره».
* تا به حال با این افراد بحثتان نشده؟
هیچ آدم معقولی در کره زمین پیدا نمیشود که بگوید کار بد، خوب است. من
حسم این است که در حقیقت یک قطره رنگ در یک لیتر آب خیلی جواب نمیدهد. در
مزه و رنگ و بو آب تاثیر نمیگذارد اما همین که این رنگ با بقیه آب فرق
میکند همین قدر برای این جماعت و برای کل من کافی است.
بازیگری که عزاداری برای حضرت علی (ع) را مسخره میکرد
* بعضی میگویند که شما آدم شجاعی هستید، چراکه با این سر و شکل و اعتقادات وارد عرصه هنر شدید، نظر خودتان چیست؟
در آن بخشی که به من مربوط است سعی میکنم درستترین ارتباط را برقرار کنم، اما نمیدانم تا چه حد درست است یا خیر.
مثلا یادم هست ماه مبارک رمضان یکی از سالها، من در فیلمی از «شاپور
قریب» خدا بیامرز بازی میکردم. وسط فیلمبرداری بود که مکه قسمتم شد. از
گروه عذرخواهی کردم که باید از آنها جدا شوم، البته قبلش هم در
قرارداد احتمال رفتن به مکه را قید کرده بودم. وقتی داشتم خداحافظی
میکردم یکی از خانمهای بازیگری که در حال گریم بود با کنایه گفت: «خیلی
زشته ما معطل یکی بشیم، اونم فقط به خاطر اینکه میخواد
بره مسافرت». وقتی کارم تمام شد، رفتم از آن خانم عذرخواهی کردم و گفتم
متوجه شدم که منظور شما من بودم، اما من احتمال مکه رفتنم را در قرارداد
آورده بودم. من میخواهم بروم جای پای امیرالمومنین را ببینم.
اتفاقا آن سال، سالی بود که کریسمس با شب قدر منطبق بود، یعنی سال 2000.
درست شب شهادت امیرالمومنین (ع) ما محزون بودیم. یک دفعه آن خانم گفت:
«منم میخوام برم مسافرت از این مملکت دور باشم، این شبها شب عزاداری
است». بعد من رفتم مکه و برگشتم. عکسهایی را که گرفته بودم، سر صحنه
آوردم. در مورد مدینه و مکه حرف زدم. یک دفعه آن خانم شروع کرد به گریه
کردن، حالش عجیب بد بود. یادم افتاد که همان خانم قبل از این گفته بود:
«حالا علی کیه که من براش گریه کنم! بهتره من برم اون ور دنیا کیف کنم»،
اما حالا داشت گریه میکرد.
جو عجیبی ایجاد شده بود. کار خوابید، چون چشمهای این خانم به قدری
از گریه پف کرده بود که نمیتوانستند گریمش کنند. خدا رحمت کند شاپور قریب
را، گفت: «چی گفتی کار رو تعطیل کردی؟ گفتم شرمنده من فقط از علی گفتم.»
همکار بازیگرمان، فردایش هم سرکار نیامد. بعد از چند روز که آمد برای من
انگشتری از بازار خریده بود که روی نگین آن نوشته بود «علی». گفت که
امیرالمومنین (ع) به خوابش آمده و گفته که تو با حرفت یکی از فرزندان ما را
آزرده کردی».
وقتی خوابش را تعریف کرد، گفتم: «کی، شما کی من را ناراحت کردید؟» گفت:
«یادتون نمییاد؟ در مورد امام علی (ع) گفتم و ناراحت شدید» و من تازه همه
ماجرا را به یاد آوردم. جالب است که برایتان بگویم امسال بعد از 12 سال،
با همان خانم در فیلمی دیگر همبازی شدم. دیدم ایشان نماز میخواند، تسبیح
میگوید، این اتفاق برایم خیلی جالب بود.
شهید کشوری گفت بیخود میکنی نقشم را بازی نکنی
* در مورد سریال «سیمرغ» خاطرهای دارید؟
در سیمرغ بهترین و زیباترین و دلانگیزترین خاطرهام، برخورد با مادر
شهید کشوری بود. آن وقتها «علی لاریجانی» رییس سازمان صدا و سیما بود و من
برای اولین بار مادر شهید کشوری را در راهروهای صدا و سیما در کنار یکی از
استودیوها دیدم. مادر شهید کشوری خیلی اصرار داشت که من نقش پسرش را بازی
کنم.
ماجرا از این قرار بود که قبل از من، این نقش را شخص دیگری بازی میکرد،
حتی 10 درصد از سریال فیلمبرداری شده بود، با یک کشوری و شیرودی دیگر.
در همان اوضاع و احوال، به مادر شهید کشوری خبر دادند که بازیگر نقش
پسرت، آدم علیهالسلامی نیست. مادر شهید کشوری خیلی ناراحت شده بود و گفته
بود من اجازه نمیدهم یک چنین آدمی نقش بچه من را بازی کند و با همین حرف
آقای رحیمیان؛ رئیس بنیاد شهید آن زمان، کار را تعطیل کرد. ایشان گفت: مادر
شهید کشوری راضی نیست. یا سناریو را عوض کنید یا بازیگر نقش کشوری را.
سناریو را که نمیتوانستند عوض کنند، پس باید بازیگر نقش شهید کشوری را عوض
میکردند.
از طرفی دیگر قبل از این ماجرا و شروع فیلمبرداری سریال با بازیگر
دیگر، آقای جامی به من گفتند تو شبیه شهید کشوری هستی. رفتم و برای نقش تست
دادم. اما با بازیگر نقش شهید شیرودی توازن قد نداشتیم. نشد که من این نقش
را بازی کنم.
بعد از 10 ماه که من سر فیلم آقای شورجه بودم، آقای جامی زنگ زد و
از نارضایتی مادر شهید کشوری برایم تعریف کرد. گفت که ایشان رفته و تحقیق
کرده و اصرار دارد که تو این نقش را بازی کنی، اما من گفتم: به من چه که
تحقیق کرده! من نمیتونم این فیلم را رها کنم و بیایم تهران، من این طور
برخورد کردم.
سه شب بعد، خواب دیدم، در همان هتل خوابیدم پنجره باز شد، باد عجیبی
میآمد. دیدم پایم به سمت پنجره است. یک دفعه شهید کشوری آمد و نشست روی
پاهای من. از سنگینی پای شهید کشوری چشمهایم را باز کردم، گفتم تو کی
هستی؟
گفت: «من شهید کشوریام! تو بیجا میکنی نقش من رو بازی نمیکنی! تو چند
سالته؟ گفتم من 27 سالهام، گفت منم 27 ساله بودهام که شهید شدم و
قیافهات هم شبیه منه. گفتم خوب نمیتونم بازی کنم، اصلا من را قبول
نکردند. گفت حالا همین که گفتم و من از خواب بیدار شدم».
فردا شب، مادر شهید کشوری شماره هتل ما را در انزلی را پیدا کرده بود.
مادر شهید کشوری به من زنگ زد، بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت شما باید
بازی کنی. من شنیدم تو مسجد نماز میخوانی، من ندیدم بازیگری مسجد نماز
بخواند.
گفتم مادر جان شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت تو هنوز نقش بچه من را بازی
نکردی من مادرت شدم، من عاقت میکنم اگه نقش پسرم را بازی نکنی. گفتم اگر
یک چیزی به شما بگویم شما باور میکنید؟ و ماجرای خواب را برایش تعریف
کردم. مادر شهید گفت: درست است پسرم 27 ساله بود که شهید شد. یکدفعه حالش
بد شد و گوشی را انداخت.
خلاصه همه این ماجراها را برای آقای شورجه گفتم: ایشان هم به من گفت: برو، هر طور شده، این نقش را بازی کن.
بعد به جامی زنگ زدم و گفتم: هر طور شده این نقش را بازی میکنم. آنها
هم گفتند برای اینکه به فیلم آقای شورجه هم برسی، ما سکانسهای شیرودی
را با یک بازیگر میگیریم و بعد از اتمام کار آقای شورجه صحنههای مربوط
به شهید کشوری را میگیریم. من هم بعد از پایان فیلمبرداری فیلم آقای
شورجه، رفتم در «سیمرغ» بازی کردم و این قشنگترین و ماندگارترین خاطرهام
از این سریال شد.