گرامی باد یاد شهریار، استاد شعر و سخن
شاید این شعر، لابهلای این همه اندوه بعد از زلزله، یادمان بیاورد فرصت کم است، تا هستیم، به بودنمان معنایی دیگر ببخشیم.
باز شهریور به انتها نزدیک شد و خاطرات ما را گره زد به نام شهریاری که کلماتش را میشناسیم.
به گزارش فارس، نگاهش آرام بود و یادش، قاصدی از سوی
یار. با او خندیده بودیم، اما دوستش داریم چون لحظاتی را به خاطر میآوریم
که با او «های های» گریستهایم.
سالها میگذرد از روزی که مردی از جنس شعر را روی دستانمان گرفتیم و لا
الله الا الله گویان، تا مزار ابدی و ادبیاش همراهی کردیم.
از آن پس، مردِ تنها هیچ گاه تنها نبوده. حتی بیش از سالهای زنده بودنش
همراهش بودهایم، در کنارش نشستهایم، برایش از شعرهای خودش خواندهایم و
حظ بردهایم. گاهی هم اولدوز لارا، آی دمیشوخ .. و کمی بعد که یاس آمده
سراغ دلهایمان، «آغلاری های های دمیشوخ … »
آن مرد رفت. خودمان همراهیش کردیم تا در کنار شاعران و عارفان آرام گیرد و
نمیدانم چرا و چطور بود که پس از آن، مرد تنها، آن قدر بوده که جای
خالیاش را ندیدهایم.
ما با او زندگی کردهایم. با او، آه و ناله کردهایم، گفتهایم، با او خندیدهایم، با او عاشق شدهایم و با او گریستهایم.
آن مرد، حافظه ما بود .. آن مرد، شهریار بود .. آن مرد، شهریار هست.
***
سالها میگذرد از خاموشی شهریار شعر و سخن و هنر که یکه تاز است. کلامش
وقتی احساسات میآید سراغت و نمیدانی چگونه حق کلام را ادا کنی و ناگهان
است که جاری میشود: «عشقینکی قرارینده وفا اولمیاجاغمش، بیلمم کی طبیعت
نیه قویموش بو قراری…»
شهریار را باید از زبان خودش شنید. آنجا که یاد میکند از گذشتهاش، از
خاطراتش، از خان ننهاش، از عشقش، از دیر آمدنها و زود دیر شدنهایش.
اما برای ما که دورتر نشستهایم، نوشداروی بعد از مرگ سهراب حکایت غریبی
است که با دویدنها و نرسیدنهای زمانمان جور نمیآید. سئوال میشود و
میکشد تو را تا جایی که دوباره برداری دیوان را و از غم و شادیهایت سراغ
بگیری، شاید یادت بیاید که «اولدوز سایاراق گوزلمیشدین هر گئجه یاری»، شاید
تکرار شوی و بخندی و از صدای بیصدای اشکهایت متعجب گردی…
شهریار، یار همه ما بود.
همراه همه آنهایی که کوه را، ابر را، ستاره را، اشک را، امید را دیده بودند و ندیده بودند.
صدای تار «صبا» و دلتنگیهای «بهار» همراه تک تک کلمات اوست و ما بیآنکه
بخواهیم یا حتی بدانیم، دل میدهیم به صدایی که ته لهجه ترکیاش دل را
میبرد و همراه میکند با خروش ارس و هوهوی باد در دشتهای گندم و طلوع
خورشید از پس حیدربابا.
***
محمد نامور، چهرهای آرام و مهربان داشت. دستش میلرزید اما صدایش که اوج
و فرود میگرفت بیخش و استوار از کوه و دشت و حیدربابا میگفت.
خویشاوند مادری شهریار بود. و عاشق کلمات «محمد حسین».
میگفت یادم میآید بارها و بارها میرفتم و چایش را تازه میکردم تا دمی پای میزش بمانم و شعرهایش را با صدای خودش بشنوم.
کودک بوده و در مقابل دنیای وسیع شهریار، کوچک. اما شیرینی صدای شهریار،
یاد داشلی بولاغ، آمیر غفار، رخشنده و … هنوز از مقابل چشمان کم سویش
نرفته و یاد میآورد روزهایی را که در کنار این شاعر عاشق شعر میشنیده.
آقا محمد، خاطرهی سرایش « آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» را با لحنی
شیرین و فارسی دست و پا شکستهای تعریف میکند و با چشمانی اشک آلود آن را
میخواند. انگار که با خودش زمزمهای درونی با صدای بلند داشته باشد.
میخواند، تکرار میکند، تصحیح میکند، اشک میریزد و باز میخواند.
میگفت تمام سالهایی که در ایران نبودم با عشق به همین منظومهها زنده ماندم.
تمام منظومه حیدربابا را از بر بود و از هر بند خاطرهای داشت. میدانست
سنگی که از دلش آب گوارا بیرون بیاید یعنی چه، میدانست چرا به سیب زرد و
سرخ شیرین روستا «عاشیق آلما» میگفتند، میدانست «ننه قیز» چه مهربان
بوده، میدانست کلام ملا ابراهیم چقدر نافذ است و میدانست غم خان ننه یعنی
چه…
پیرمرد بلند شد، نه اینکه خمیده قامت باشد، که میگفت سالها دلش را به
استواری حیدربابا نگاه داشته، دیوان قدیمیاش را که جای جایش آکنده بود از
شرح و خاطره نویسی بر کلام شهریار، برداشت و عصا زنان دور شد.
دور میشد، صدایش ضعیفتر میآمد، اما یادی را در دل زنده میکرد، چون چراغی که در شب بیفروزی …
حیدربابا، کندین تویون توتاندا،
قیز گلینلر حنا، پیلته ساتاندا،
بیک، گلینه دامنان آلما آتاندا،
منیم ده او قیزلاروندا گوزوم وار،
عاشیقلارین سازلاریندا سوزوم وار
***
آغاز همیشه یکسان بوده، پایان مشخص کرده راه را … بیراه را …
این روزها، روزهای درد و داغ مردم آذربایجان، بیشک التیام بخشی جز نگاه
پر مهر مردمان ایران زمین و کلامت شهریار شعر و ادب نخواهد یافت؛ آن هنگام
که میگفت: بیربیریزدن آیریلمایین، آماندی …
شاید این شعر، لابهلای این همه اندوه بعد از زلزله، یادمان بیاورد فرصت کم است، تا هستیم، به بودنمان معنایی دیگر ببخشیم.
و ما همیشه و هنوز وامدار مردی هستیم که سوز دلش را برایمان به یادگار
گذاشت تا سخن گفتن از عشق و مهر و لبخند و غم و تنهایی برایمان سادهتر
شود. تا بدانیم چه بگوییم و چگونه بگوییم که بر دل بنشیند… یادش یاد باد
سلام اولسون شوکتوزه، ائلوزه…
منیم ده بیر آدیم گلسین دیلوزه…