نابینایی که گاوداری را مثل ساعت میچرخاند!
روحالله ذاکر، جوان 35 ساله ساکن شهرضای اصفهان، وقتی فهمید تاریکی تقدیر اوست و تا دنیا دنیاست، قرار نیست چشمهایش جایی یا چیزی و کسی را ببیند، برای لمس زندگی یاعلی گفت و دست به زانو گرفت و روی پاهایش ایستاد.
روزنامه ایران: این درست که سالهاست چشمهایش به روی دنیا بسته است، اما انگار با چشم دلش چیزهایی را میبیند و لمس میکند که خیلیها با چشمهای سالم نیز نمیتوانند و درمیمانند. نکته اینجاست که با وجود این معلولیت، هیچ گاه تسلیم سیاهی حاکم بر زندگیاش نشده و با همت خود، باقی تن، و از جمله بازوها را به یاری طلبیده تا جور چشمها را بکشند. قصه روشندل شهرضایی روایت انسانی است که نشستن در کنج عزلت را برنمیتابد و زندگی را طور دیگری معنا میکند و ناتوانی را به سخره میگیرد و از پای نمینشیند.
روحالله ذاکر، جوان 35 ساله ساکن شهرضای اصفهان، وقتی فهمید تاریکی تقدیر اوست و تا دنیا دنیاست، قرار نیست چشمهایش جایی یا چیزی و کسی را ببیند، برای لمس زندگی یاعلی گفت و دست به زانو گرفت و روی پاهایش ایستاد. او از کودکی با نابینایی همدم و همراه است اما تا جایی که به یاد میآورد، اجازه نداده تاریکی مانعی برای رسیدن او به روشناییها باشد. نشان به آن نشان که حالا با تلاش زیاد یک گاوداری کوچک راه انداخته و سالهاست با برنامه ای منظم و فشرده در این گاوداری فعالیت میکند. به گواه هر آنکه روحالله را میشناسد، این جوان موفق روشندل هیچ گاه لبهایش به گلایه باز نشده و از داشتن چنین وضعیتی شکوه نکرده است. او معتقد است که حکمت خدا در این بوده که او با همه وجود، زیباییهایی را که در اطرافش وجود دارند، لمس کند. او فرزند اول خانواده است و این روزها به عنوان یک جوان موفق همه کارهای یک گاوداری را رتق و فتق میکند. از روحالله درباره دوران کودکی اش و زمانی پرسیدیم که متوجه تاریکی دنیای اطرافش شد: فرزند اول خانواده هستم و در کودکی چشم هایم خیلی ضعیف بود اما با وجود این میتوانستم به زحمت ببینم و تشخیص بدهم. هنوز هم دوچرخه سواریهای دوران کودکیام را به یاد دارم. روزهایی که با شوق زیاد همراه با دوستانم در کوچه و خیابان دوچرخه سواری میکردم. اما نور چشمانم کم کم خاموش شد و روشنایی آن کاملاً از بین رفت. یک روز صبح وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود. میدانستم که صبح شده است و صدای پرندهها را میشنیدم و گرمای خورشید را حس میکردم اما نمیتوانستم خورشید را ببینم یا برای پرندهای که به روال معمول هر روز صبح، آمده و کنار پنجره نشسته بود و میخواند، دانه بریزم. خیلی ترسیده بودم و بشدت گریه میکردم. پدر و مادرم با گریههای من متوجه موضوع شدند و مرا نزد پزشک بردند. از آن روز درمانهای مختلفی روی من انجام شد و بارها به اتاق عمل رفتم و چشمانم جراحی شد اما فایدهای نداشت. سرانجام پزشکها به پدر و مادرم گفتند که بیماری من درمان ندارد و برای باقی عمرم نابینا شده ام. با وجود آنکه سن زیادی نداشتم اما بخوبی معنای نابینایی را میفهمیدم و درک میکردم. آخرین تصویری که به یاد میآورم و آن را خیلی واضح و روشن به خاطر سپرده ام، چهره نگران پدر و مادرم است که مرا در آغوش گرفته بودند. باور نمیکردم که دیگر قرار نیست تا آخر عمر جایی و کسی و از جمله چهره آنها را ببینم. روحالله ادامه داد: بعد از گذشت مدتی تصمیم گرفتم با این واقعیت تلخ کنار بیایم. حس ترحم اطرافیانم را از نوع رفتارشان متوجه میشدم اما بشدت از ترحم بیزار بودم. برخلاف بسیاری که تصور میکردند من از این وضعیت ناراحت هستم و حتی ممکن است به خدا گلایه کنم اما هیچگاه ناراحت نبودم و گرچه شاید توانایی یک انسان بینا را نداشتم اما خدا در وجودم قدرتی قرار داده بود تا بتوانم با استفاده از دیگر اعضای سالم بدنم به زندگی ادامه بدهم. تحصیلات را در مدرسه نابینایان شهرضا و اصفهان آغاز کردم و تا سوم راهنمایی تحصیل کردم. پس از آن تصمیم گرفتم مشغول کار شوم. بیکاری را دوست نداشتم و باید به همه نشان میدادم که من میتوانم. پدربزرگم گاوداری داشت و از آنجایی که عاشق حیوانات بودم وقتی از مدرسه بازمی گشتم کیف و کتاب هایم را در خانه رها میکردم و بلافاصله به گاوداری پدربزرگم میرفتم تا به او در علوفه دادن به گاو و گوسفندان و دوشیدن شیر آنها کمک کنم. پدربزرگ با حوصله زیاد سعی میکرد به من کارهای گاوداری را بیاموزد و من نیز بخوبی آنها را یاد گرفتم. ابتدا با نگهداری از گوسفندان شروع کردم و باید صبح زود به آنها علف میدادم و عصر، شیر آنها را میدوشیدم. از آنجایی که گوسفندها از جثه کوچک تری برخوردار بودند به سختی میتوانستم آنها را به آغل ببرم به همین خاطر پدربزرگ چند رأس گاو را به من سپرد تا کارهای مربوط به آنها را انجام بدهم. ساعت 5 صبح از خواب بیدار میشدم و بعداز عبادت سراغ گاوها میرفتم و شیر آنها را میدوشیدم و سپس به گوسالهها شیر میدادم. پس از آن برای گاوهای شیرده علوفه میریختم و بعد از تمیز کردن آغل سراغ کارهای دیگر میرفتم. ساعت 5 عصر نیز دوباره شیر گاوها را میدوشیدم و بعد از خوردن علوفه آنها را به آغل میبردم. کارآفرینی با دستهای خالی روحالله بعد از مرگ پدربزرگ تصمیم گرفت این بار برای خودش باشد و برای خودش کارآفرینی کند. میگوید بسیار سخت بود اما برای یک نابینا که هدفی در زندگی دارد، هیچ چیزی نمیتواند مانع شود. با چند رأس گاو شروع کرد و یک گاوداری کوچک در کنار دو برادر و پدرش به راه انداخت. هر روز با شوق فراوان ساعتها کار میکرد تا بتواند محصولات خوبی را به دست بیاورد. در این راه با مشکلات زیادی نیز دست و پنجه نرم کرد، اما هیچگاه متوقف نشد. او از آن روزها اینگونه میگوید: همه کارهای ریز و درشت گاوداری را خودم انجام میدادم. علوفه را بموقع توزیع و نظافت میکردم و در ساعت مقرر شیر گاوها را میدوشیدم. بارها با افراد نابینایی که احساس میکنند نابینایی یعنی رسیدن به انتهای زندگی مواجه شدهام و از آنها خواستهام و حتی بعضاً التماسشان کردهام که نباید اجازه بدهند «ندیدن» آنها را از ادامه راه بازبدارد. خودم علاقه زیادی به شنیدن سرگذشت آدم های بزرگ نابینا داشتهام و به آنها هم میگویم، کافی است سرگذشت افراد موفق نابینا را بشنوند. میدانم افراد نابینای موفق زیادی در کشور خودمان هم وجود دارند که من نمیتوانم کارهایی مشابه کارهای آنها انجام بدهم. البته هیچگاه از نابینایان نخواستهام به کار گاوداری بپردازند، شاید این کار خیلی سخت باشد و از عهده هرکسی بر نیاید. با دستان خالی برای خودم کارآفرینی کرده بودم اما متأسفانه به دلیل حمایتی که انجام نشد کارها به سختی پیش رفت. با وجود این ناامید نشدم و امروز در کنار برادرها و پدرم گاوداری کوچکمان را اداره میکنیم و هر روز برای 10 رأس گاوی که داریم علوفه میبرم و با دوشیدن شیر آنها کارهای مربوط به گاوداری را انجام میدهم. یکی از مشکلاتی که مدتها است با آن دست به گریبان هستیم گران بودن علوفه و خرید شیر از گاوداریها به قیمت ارزان است و ما برای گاوها مجبوریم علوفه را گران بخریم و از آن طرف شیر تولیدی گاوها به قیمت کیلویی هزار تومان از ما خریده میشود. علاوه بر آن درمان بیماری گاوها هزینههای زیادی را تحمیل میکند و به همین دلیل کسب درآمد از گاوداری بسیار سخت و مشکل است. مدتهاست که چشم انتظار حمایت مسئولان هستیم تا بتوانیم از این وضعیت سختی که در آن قرار داریم خارج شویم. روحالله 10 سالی هم هست که ازدواج کرده است و دختر 7 سالهاش مهرماه امسال به مدرسه خواهد رفت. همسر او با چشمانی بینا زندگی در کنار یک نابینا را انتخاب کرد و امروز به داشتن مردی که دنیای اطرافش تاریک است اما برای آنها مصداق روشن بینی است، افتخار میکند. روحالله از آشنایی و ازدواج با همسرش اینگونه میگوید: وقتی به خواستگاری همسرم رفتم به آنها گفتم از نعمت دیدن محروم هستم اما این محرومیت هیچ خللی در اراده محکم من نداشته است. خانواده همسرم برای بررسی حرفهایی که من و خانوادهام زده بودیم به خانه و گاوداری ما آمدند و از نزدیک دیدند که مثل بقیه کسانی که میتوانند ببینند کار میکنم و هیچ کمبودی را احساس نمیکنم. با تأیید خانواده همسرم ما ازدواج کردیم و 7 سال قبل نیز خدا انسیه را به ما داد تا شیرینی زندگیمان کامل شود. زندگی بسیار سخت است اما برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کرد. خانه ما در نزدیکی گاوداری قرار دارد و هر روز صبح زود قبل از طلوع خورشید کار من شروع میشود و در مسیر بازگشت به خانه نیز سعی میکنم خریدهای خانه را انجام بدهم. باور کنید، هرچند من از دیدن خورشید زندگی محرومم، اما گرمای آن را با همه وجودم لمس میکنم.