گزارشی از یک خانه سالمندان در شمال تهران
لحظه آخر قبل از سوار شدن به ماشین نگاهم به تابلوی معرفی مرکز میافتد: «مرکز سالمندان... تحت نظارت اداره کل بهزیستی استان تهران» میخندم و سوار میشوم...و اینبار نیز مشت نمونه خروار است.
سراهای نگهداری سالمندان، جایی برای آرامش سالهای آخر گروههایی از زنان و مردانی است که فرزندانشان به هر علتی، آنها را به این مراکز میسپارند. مراکزی که تحت نظارت سازمان بهزیستی، باید شرایط بهتر زندگی گروهی از سالمندان را فراهم کرده و در مقابل آن نیز، وجه دریافت میکنند. اما در همه همهمههای شهر و البته در بی توجهیهای مسئولان، اتفاقاتی تلخ در سراهای نگهداری سالمندان اتفاق میافتد که این مراکز را به «خانه آخر دنیا»ی سالمندان تبدیل کرده و هر روز بیشتر آرزوی مرگ را طلب میکنند. گروههایی از سراهای سالمندان در تهران با آنکه تابلوهای پر زرق و برق و خدماتی به ظاهر رنگین را ارائه میدهند، بیشترین بی مهریها را به سالمندان روا داشته و روزهای آخر زندگیشان را سخت و سختتر کرده اند. خبرنگار قانون در قامت همراه یکی از سالمندان شهر که در خانه سالمندانی در شمال تهران نگهداری میشود، گزارشی تلخ اما پر معنا از کوتاهی هایی که در خانههای سالمندان در حق پدران و مادران این مملکت میشود، تهیه کرده که در ادامه میخوانید:
قانون در ادامه نوشت: این سالها بسیار زیاد شدهاند تابلوها و تبلیغات خانههای سالمندان در شهر. تبلیغاتی که فضایی مجلل و باغی رویایی را به رختان میکشد و خود را اینطور معرفی میکند: « مجهز ترین و مدرنترین آسایشگاه خصوصی متناسب با نیاز سالمندان شما». امکانات و خدمات ذکر شده برای این مرکز هم شاید برایتان چشمگیر باشد: «ترکیبی منحصر به فرد از فضای کلینیکی و مسکونی و هتلی، حضور روزانه پزشک مسئول و کارشناس فیزیوتراپی در مجموعه، ارائه خدمات کیفی توانبخشی، پرستاری، روانشناسی و مراقبتی، برگزاری جشنهای ملی و مذهبی و مناسبتی و جشن تولد و غیره، دریافت آخرین اطلاعات از شرایط سالمند عزیز شما به صورت شبانه روزی، فعالیت کادری دلسوز و کارآزموده در راستای زندگی بهینه سالمندان محترم». شاید هم عاقبت همین مرکز را انتخاب کرده اید و سالمندتان اکنون ساکن خانه سالمندان شده و خیال شما هم از سر هزینه ای که هر ماه برای آسایش پدر و مادرتان در این سرا میپردازید راحت است. با این حال بد نیست سری به آن سوی دیوارهای این ساختمان شیک شمال شهر هم بزنید. شرایط همیشه آنطور که ما به آن اطمینان کرده ایم پیش نمی رود. اینجا پشت این دیوار ها، پیرمرد و پیرزنهایی ساکن هستند که فقط کافیست کمی پشت دستشان را نوازش کنید تا ناگهان خم شوند و دستتان را ببوسند. آدم هایی که به عقیده جامعه و خانواده و حتی به عقیده پرستارشان، عمر خود را کردهاند اما تا چشم مراقب را دور میبیند کنار گوشات زمزمه میکند: «دخترمو راضی میکنی منو از اینجا ببره؟» آدم هایی که هنوز زنده اند، میل به زندگی دارند و وقت رفتن میخواهند به دنبالت از در مرکز بیرون بزنند و تو مجبوری بهشان بگویی: «شما نباید بیاین بیرون.» آنها این خانه را دوست ندارند. خانه ای که روزهای یکنواخت و کسالت بارشان در آن به انتظار مرگ میگذرد، و این حقیقت را کنار هر گوش شنوایی که بیابند نجوا میکنند.
روایت یک اتفاق
«آقای جلالوند» یکی از ساکنان این خانه سالمندان است که روز چهارشنبه 30 بهمن ماه به اتفاق همسرش راهی این مرکز میشویم. خانم جلالوند، زنی میانسال که به دلیل شرایط خاص همسرش او را در این مرکز بستری کرده و اکنون بعد از 2 ماه نه تنها به شدت از شرایط ناراضی است، بلکه به مشکلی برخورده که از سوء مدیریت یا شاید بتوان گفت سوءاستفاده از عنوان مدیریت نشأت میگیرد. توضیح که میدهد نگاهش بی قرار و ناآرام است، انگشت هایش مدام توی هم پیچ و تاب میخورند و صدایش رفته رفته میلرزد. میگوید: « روز اول که اینجا آمدم 3 میلیون و 200 هزار تومان پول پیش، و یک میلیون و 500 هزار تومان هزینه یک ماه مراقبت را پرداخت کردم. گفتم به هرچه احتیاج دارید من خودم تهیه میکنم که با روی باز پذیرفتند. حتی گفتم آشپزی بلدم و میتوانم طعم و نوع غذا را طوری تغییر دهم که برای سالمند مورد پسند و دلچسب بوده، در عین حال رژیمی و آبپز هم باشد. اما طی این مدت چون هر روز از صبح تا بعدازظهر کنار همسرم بودم دیدم از خدماتی که از آن دم میزدند خبری نیست. رسیدگیها مناسب نیست. از وسایلی که میخریدم اندکی استفاده میکردند و بعد وسایل غیب میشد و معلوم نبود کجا میرفت. به آنچه برای مریض حیاتی بود اهمیت نمی دادند، برای مثال همسر من انسولین تزریق میکند. مریضی که انسولین میزند باید بلافاصله غذا بخورد، در غیر این صورت خطر سکته مغزی وجود دارد. تا بعد از ظهر که بودم و مراقبت میکردم حالش خوب بود، اما فردا که میآمدم میدیدم حالش بد شده و حتی کارش به بیمارستان میرسید. بعد از مدتی فهمیدم انسولین که تزریق میکنند غذایش را نمی دهند. اگر من خودم این را از دکتر نپرسیده بودم و نمیدانستم، اینجا نه رعایت میکردند نه چیزی به من میگفتند و اگر هم همسرم سکته میکرد مطمئنا کسی پاسخگو نبود.» مکث میکند و وقتی مجدد به حرف میآید لحنش آزرده است: «هر چه احتیاج بود خودم خریدم و آوردم و آنها هم پذیرفتند. اما همین چند روز قبل گفتند یک میلیون و خرده ای برای ماه گذشته بدهکارم و این ماه هم هنوز معلوم نیست حسابم چه قدر شده، یعنی رقمی در حدود 3 میلیون تومان از من میخواهند در حالی که شاید تنها خرجی که کرده باشند چند ورق قرص و تعدادی آمپول باشد. وقتی میپرسم این پول را برای کدام خدمت از من میخواهید هیچ کس پاسخگو نیست.» از بیقانونی آزرده است. از اینکه حقوق همسرش یکسوم مخارجی که یک بار پرداخته و حالا بار دیگر به ناحق از او خواستهاند نیست. میگوید: «امروز از صبح به من زنگ میزنند که بیایید با مدیر صحبت کنید و مریضتان را بردارید و ببرید. ما دیگر اینجا نگهاش نمی داریم. حالا آمده ام او را ببرم چون جای دیگری برایش رزرو کرده ام، اما قرانی بیش از آنچه حقشان است پول نخواهم داد.» همراه او که عزمش را جزم کرده تا جلوی بی قانونی این مرکز خصوصی بایستد، داخل میرویم تا ببینیم اوضاع از چه قرار است.
اینجا کفشهایتان را درآورید!
جلوی در این خانه سالمندان، کفش هایمان را با دمپاییهای پلاستیکی عوض میکنیم و داخل میرویم. از پرسنلی که یا پشت میز نشستهاند یا این سو و آن سو پراکنده اند، هیچ کس رفتار گرمی با ما ندارد. سرشان به کارشان گرم است یا اینطور نشان میدهند، به هر حال هیچ کدام مسئولیت تماس صبح را مبنی بر بردن آقای جلالوند قبول نمی کند و عاقبت مسئولیت گردن خانمی میافتد که حالا حضور ندارد! خانم جلالوند میگوید: « یکی از مدیران این مرکز میخواستند با من صحبت کنند. هماهنگ کنید ایشان را ببینم.» جواب یک کلام است: «آقای رئیس نیستند!» میپرسیم: «چرا نیستند؟ پس چرا تماس گرفتید بیایم برای صحبت؟» از این چیزها خبر ندارند، وقت هم ندارند. مدتی معطل میمانیم بی آنکه کسی حضور ما را به روی خودش بیاورد، بعد اتفاقی یکی از خانمهای مدیر در این مرکز را میبینم که از یکی از پرسنل میخواهد ماشینش را جا به جا کند. فورا به سراغش میرویم اما آن قدر عجله دارد که نمی تواند به اعتراض ما توجه کند. عجولانه عذرخواهی میکند چرا که پرستار فرزندش دارد میرود و او باید همین حالا به خانه برگردد. خانم مدیر هم وقتی ندارد که برای ما بگذارد. عاقبت هم مرکز را ترک میکند و بی حواس میگوید که تماس خواهد گرفت. میگویند اوجانی رفته و قرار هم نیست بیاید. ناچار از پلهها بالا میرویم تا سری به آقای جلالوند در طبقه سوم ساختمان بزنیم. اما سر راهمان در طبقه دوم، نگاهی هم از سر کنجکاوی به اتاق آقای رئیس! میاندازیم: جالب است: کیفشان هست اما خودشان نیستند!
ما را از اینجا ببرید
طبقه سوم ساختمان این مرکز، محل اقامت سالمندان مجموعه است. اینجا هم مثل طبقه اول آرام و بی سر و صداست. تنها صدایی که به گوش میرسد، صدای تلویزیون و پخش بازی فوتبال است. اتاقی که آقای جلالوند در آن بستری است، به 3 سالمند دیگر هم تعلق دارد که وقتی داخل میرویم با دیدنمان بال در میآورند و از روی تخت بلند میشوند. خانم جلالوند با تکتکشان به گرمی خوش و بش میکند. پیرمردها ذوق زده اند. مرتب میپرسند: «کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟» پیرزنی داخل اتاق سرک میکشد و با دیدن خانم جلالوند خندان جلو میآید. تخت آقای جلالوند آخرین تخت است و خودش آرامترین ساکن این اتاق. همسرش با محبت به او میگوید که آمده او را به جایی بهتر ببرد. همین جمله اش کافیست که ناگهان یکی از پیرمردها با چشمهای گرد و صدای بلند بپرسد: میخوای بری؟! با نگرانی به ما زل میزنند. ترس تنهایی توی وجودشان بیداد میکند. التماس میکنند: «توروخدا نرین!» یکی میگوید: «کجا میخوای ببریش منم بیام اونجا؟» آن یکی میگوید: «منم میام. اینجا بمونم واسه چی؟» با تمام وجود التماس میکند شماره خانواده اش را بگیریم و راضی شان کنیم او را هم از اینجا ببرند. اندوهشان چنان قوی و سنگین، و نگاهشان آن قدر بی پناه است که آتش میگیری. مثل بچه هایی که قرار است هم بازی شان را از دست بدهند، بغض کردهاند. از یکی شان که پیداست سکته کرده و به آسانی قادر به صحبت نیست میپرسم اینجا را دوست نداری، چه چیز اذیتت میکند؟ میگوید: «همه چیز. پرستارها اصلا اهمیت نمی دهند. غذا خوب نیست.» به سرش اشاره میکند: «ببین، تازه امروز یکی آمده سرم را اصلاح کرده.» پایش را نشان میدهد:«پاهایم را باید ورزش بدهند. کمکم کنند راه بروم اما کسی نیست. گفتند که هر روز این کار را میکنند و فیزیوتراپ هم دارند. اما چند روز است نه فیزیوتراپ آمده، نه خودشان کمکم میکنند راه بروم. دامادم مرا آورده گذاشته اینجا چون سکته کرده ام. هیچ سرگرمی ندارم. فقط 2بار جشن سالمندان برایمان گرفته اند.» سالمند دیگری هم هست که صدایش رسا نیست اما از میان جملههای نامفهومش اینها را میفهمم: «به من گفتهاند تو را میفرستیم دیوانه خانه. اگر حرف بزنم گفتهاند مرا از اینجا بیرون میکنند و میبرند دیوانه خانه.اینها هدفشان فقط پول است. یک آسانسور اینجا نگذاشته اند.» دیگری میگوید: «من هیچ کاری ندارم. روزها همین جا نشسته ام، گاهی میروم توی راه پله سیگار میکشم، باز برمی گردم دراز میکشم. گاهی رادیو را میگیرم. پرستارها با من خوبند، محبت میکنند. دخترم پول بهشان داده، زیاد هم داده.» دستش را نوازش میکنم که ناگهان خم میشود دستم را میبوسد و شوکهام میکند. میگوید: «توروخدا بگویید نروند. من شبها تا نبینم آقای جلالوند درست نفس میکشد یا نه خوابم نمی برد.» بی تحمل از کنارش بلند میشوم.
دولت کجاست؟
ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر است که عاقبت یکی از پرسنلهای خانم را بالا میفرستند تا جای مدیر، جوابگوی ما باشد. خانم جلالوند میگوید: «سر جمع خرجی که شما برای ما کردهاید 150 هزار تومان پول ملافه، 30 هزار تومان نوار قلب، 2 بار همراهی کردن 2 ساعته، آزمایش ادرار، امپرازول و استامینوفن بوده. همه چیز را خودم تهیه کردهام که خیلیهایش حالا معلوم نیست کجاست. به من بگویید چه هزینه ای کرده اید که 3 میلیون به غیر از پول پیش که پرداختهام از من میخواهید؟» خانم پرسنل در جواب حرفهای دیکته شده را تحویل میدهند: «به هر حال خانم رئیس میگویند 800 هزار تومان بدهی قبلی داشتهاید. این ماه هم یک میلیون و 500 هزار تومان باید بپردازید که خانم دکترحاضرند تخفیف هم بدهند. در کل شما 2میلیون و 900 هزار تومان بپردازید.» اجازه نمیدهند آقای جلالوند را ببریم و این در حالی است که همسر ایشان جای دیگری را رزرو کرده. عاقبت پس از کش و قوس فراوان دکتر راضی میشوند آقای جلالوند را ببریم و برای پرداخت هزینه شنبه یا یکشنبه برگردیم و صحبت کنیم. وقت رفتن یک نفر مرد نیست که پیرمرد مریض را که هر دوپایش هنوز از بالا تا پایین زخمی و بخیه است را از 3 طبقه پایین ببرد. میگویند: تقصیر خودتان است که تا حالا ماندهاید. مردها همه رفته اند. عاقبت یک نفر مرد پیدا میکنند و بالا میفرستند، بقیه همه زن هستند. پیرمرد بیحال و زخمی را به زور بلند میکنند و روی ویلچر میگذارند. یکی داد میزند: «ببندیمش. از پلهها ول نشه!» آن یکی میگوید: «وای، نفر بر طبقه اول هنوز خرابه؟» آقای جلالوند بی حال است. داخل طبقه اول، خانم جلالوند با یکی از پرسنل سر داروها و وسایلی که آورده بوده و حالا میخواهد بگیرد و نیست بحث میکند. رو به زن میپرسم:«مگر برای وسایلی که تحویل میگیرید رسید نمیدهید؟» بیحوصله میگوید: «اگر درخواست رسید کنند رسید میدهیم، در غیر این صورت نه!» آقای جلالوند را به هر جان کندنی هست پایین میآورند. روی هر نفر بار هزار بار نفسمان میبرد که الان است که بیفتد. نفر بر طبقه اول کار میکند اما از زیر یک ترک و شکستگی بزرگ دارد. هوا رو به تاریکی میرود. صندلی چرخ دار را کنار ماشین خانم جلالوند میگذارند و پرسنل مرد چند بار تلاش میکند پیرمرد را روی صندلی ماشین انتقال دهد و هر بار زورش نمیرسد و بدن زخمی آقای جلالوند با شدت روی ویلچر میافتد. عاقبت تقریبا او را روی صندلی ماشین پرت میکنند و ناگهان سوندی که به او وصل است از شدت فشار پاره میشود. یکی از خانمها آن را میگیرد و کف خیابان میگذارد. فریاد خانم جلالوند به هوا میرود:« اونجا نذار آلوده میشه!» یک سوند دیگر میگیرند و عوض میکنند و عاقبت در ماشین را که میبندند نفسی به آسودگی میکشیم. لحظه آخر قبل از سوار شدن به ماشین نگاهم به تابلوی معرفی مرکز میافتد: «مرکز سالمندان… تحت نظارت اداره کل بهزیستی استان تهران» میخندم و سوار میشوم…و اینبار نیز مشت نمونه خروار است.