چند خاطره طنز از پرستاری
اینجا بود که یکی از بچه های پرستاری فهمید ایراد مال چیه؟؟تست خون اول را از همون انگشتی گرفته بودن که عروس خانم عسل به دهان داماد گذاشته بود!!!!!!!
همه حرفه پرستاری خاطرات بد و ناراحت کننده نیست. اگر سعی کنیم به یاد بیاوریم، خاطرات خوش خیلی بیشتر هستند…
در تابناك چند خاطره طنز از پرستاري منتشر شده است كه به شرح زير است:
خاطره اول:
از سی سی یو زنگ زدن گفتن یه بیمار اقا دارن که باید سونداژ بشه و پرسنل
اقا هم ندارن.خواهش کردن که من برم و زحمتشا بکشم.سی سی یو که رفتم دیدم
همه وسایل روی میز جلو تخت اقای بیمار گذاشتن و خودشون سخت مشغول ردیف کردن
کارای یه مریض دیگه بودن که تازه پذیرش شده بود وبنظر هم میرسید که از درد
قلبی خیلی زجر میکشه…..خلاصه پرده های دورتادور تخت را کشیدم و مشغول
سونداژ شدم وقتی میخواستم سوند فولی را فیکس کنم هر چی دور و ورم را نگاه
کردم اب مقطر نبود!!!از لای پرده دیدم یه سرنگ ده سی سی روی استیشن پرستاری
گذاشته…..البته جاش نبود که از پرسنل سی سی یو بخام اون سرنگ را بهم
بدن…اومدم و خودم برش داشتم .سونداژ که تموم شد متوجه شدم پرسنل بخش سی
سی یو دارن دنبال یه چیز میگردن و هی از هم دیگه میپرسن که :پس کجا
گذاشتیش؟من که تازه فهمیده بودم چه کاری کردم اروم اروم در حالی که نشون
میدادم خیلی بی تفاوتم از بخش زدم بیرون. بیچاره ها تا مدتها نفهمیدن که
اون سرنگ که مورفین رقیق کرده بودن چی شده!!!
خاطره دوم:
اورژانس عصر کار بودم. نزدیکای اخر شیفت یه عروس خانمی را با لباس سفید
عروسی در حالی که به شدت ضعف داشت و بیحال بود در معیت داماد شیک پوش فلک
زده و کلی همراه یکدفعه ای به اورژانس اوردند. مادر عروس میگفت که امروز
مراسم عقدکنان بوده و امشب هم مجلس عروسی دارند و میگفت دختر بیچاره چند
روزه که مشغول خرید و دعوت و خلاصه کار و بارای امروز بوده و خواب و خوراک
مناسبی نداشته و حالا هم از شدت خستگی ضعف کردهو سر سفره عقد غش کرده و
افتاده رو زمین. بیچاره داماد هم نمیدونست که باید چکار بکنه. پزشک اورژانس
اطمینان داشت که عروس خسته، ضعف کرده ولی برای اطمینان گفت با گلوکومتر هم
قند خونشا چک کنند. از نوک انگشتش که نمونه خون گرفتیم باورمون نمیشد
گلوکومتر (1500) را نشون میداد. توی همراه ها و بخصوص خانواده داماد پیچید
که عروس دیابت شدیدی داره و بهتره تا دیر نشده عروسی را کنسل کنند. حال و
روز داماد بر سر دوراهی مونده را خودتون بهتر میدونید. پزشک اورژانس گفت که
علایم با قند بالا اونهم تا این حد، اصلن بهم نمیخوره. یه بار دیگه از
همون انگشت تست گرفتند و باز هم جواب بالا بود…. یه رگ واسش گرفتیم و یه
قند اورژانسی از رگش فرستادیم…. جواب اومد –باور کنید-((60))!!!
اینجا بود که یکی از بچه های پرستاری فهمید ایراد مال چیه؟؟تست خون اول را
از همون انگشتی گرفته بودن که عروس خانم عسل به دهان داماد گذاشته
بود!!!!!!!
خاطره سوم:
اتاق استراحت پزشکان اورژانس آخرین اتاق سالن اورژانس بعد از اتاقهای بستری
بیماران بود. یک روز صبح که اتفاقا از روزهای شلوغ هم بود و تمام تختهای
بخش پر شده بود خانواده ای که معلوم بود از اهالی شهر ما نیستند و به محیط
بیمارستان آشنایی ندارند، بیمارشان را برای بستری به اورژانس آوردند. همراه
بیمار از من پرسید آقای پرستار مریضم را کجا بستری کنم؟ من هم که سرم به
کار خودم بند بود، گفتم برید اتاق آخری ببینید جا نیست؟…… خانواده و
مریض رفتند و دقایقی بعد یکی از همراه ها در حالی که یه فلاسک دستش بود
اومد و بمن گفت: ببخشید آقای پرستار اتاق ما کهفلاسکش چایی نداره!!!