چیزی تا ایستگاه آخر نمانده
لعنت به ارتباط. به همه این سیمها. به این اتاق کوفتی. نگاهم میکند. با نگاهش التماس میکند. شیشههای اتاق قرنطینه دو لایه است. شاید هم چند لایه که هوای آلوده بیرون داخل نرود. نرود که چه بشود اما؟
مهربان بود و ساده. بدون اغراق میگویم که هنوز هم تمام دنیا را بگردم، شبیهاش را هم پیدا نمیکنم. هرکسی یکبار دیده باشدش همین را میگوید؛ آقاجان را میگویم؛ پدر مادرم! آقاجان را سرطان از ما گرفت. از پروستات شروع شد. پروستات را تخلیه کردند اما تا به خودمان بیاییم، شده بود ساعت۵ بامداد پنجشنبه که از خانه مادربزرگ زنگ زدند؛ صدای قرآن آنطرف خط، خبر را کوتاه اما صریح به گوشم رساند. تلفن را من جواب دادم.
فاطمه، فاطمه میماندبه گزارش خبرنگار عصر خبر، ۱۸سالش بود که ازدواج کرد. اعجوبه خانواده پدری که همه تابوها را شکسته بود و با تمام قوا یکتنه همه بایدهاونبایدها را زیر پا میگذاشت. سر همین زیر پا گذاشتنها، همیشه با فامیل و خانواده درگیر بود. به ارث بردن خوشگلی از مادر و قد بلند از پدر، زیباییاش را کامل کرده بود. خیلیها میگفتند شبیه سوپراستارهاست؛ آن روزها هر کسی که قد بلندی داشت و موهایی بور، میشد سوپراستار. زیبایی «فاطمه» اما یک فامیل را انگشت به دهان کرده بود. نه اینکه چون فامیل ما بود این را میگویم، نه! هر کسی میدیدش این را میگفت. آخرش با یکی از همان نبایدها ازدواج کرد، در ۱۸سالگی! نفهمیدیم مهر عقدشان خشک شده بود یا نه که خبر رسید موهای بورش را داده زیر تیغ و دستمال به سرش میبندد. نمیخواست دل شوهرش هُری بریزد پایین. مهدی فقط یکسال بود که سهمش از عشق و عاشقی دنیا شده بود فاطمه! جنگ با سرطان سینه شروع شد. فاطمه میخندید اما به دیگران روحیه میداد. میخواست قوی باشد و کم نیاورد. مثل هزاران بار دیگری که کم نیاورده بود. خوب شد. موهای بورش داشت دوباره در میآمد که خبر دادند سرطان متاستاز کرده به ریه و کلیهاش. این بار فاطمه کم آورد. سرطان فاطمه را هم از ما گرفت؛ در ۲۲سالگی!
ترکیه به دخترعمو نساختساده است و بیتوقع! نمیگویم کمتوقع که در حقش کملطفی نکرده باشم. در شهرستان بهدنیا آمد و همانجا هم بزرگ شد. وقت ازدواجش که رسید با مردی سادهتر از خودش ازدواج کرد. نتیجه ازدواجشان شد دو بچهای که سادگی را از پدر و مادر به ارث برده بودند. تمام توقعش در زندگی سالی یکبار سفر به تهران بود یا اهواز؛ خانه خواهرش. چند ماه پیش هم برای اولینبار رفتند ترکیه. راه و چاه را خودم یادشان دادم. اسمها را روی کاغذ با اعراب مینوشتم که اشتباه نکنند. دخترعمو و شوهرش میخندیدند بهسادگی خودشان. به مدلی که اسم خیابانهای ترکیه را تلفظ میکردند. دختر عمو از همان روزی که فهمیده بود قرار است بروند ترکیه، رژیم گرفته بود که لاغر شود. با همه سادگیاش میخواست روی فرم باشد برای سفر خارجی. آنقدر زود وزنش پایین میآمد که مانده بودیم آبوهوای سفر خارجی بهش نساخته یا رژیماش خیلی خوب بوده است. لاغر شد. رژیم را ول کرد. باز هم لاغر شد. سرطان گرفته؛ مغز استخوان! موها را تراشیده و در اتاق قرنطینه بیمارستان منتظر معجزه است.
بابا…قیافهاش یکجور آرامش خوبی دارد. 12سالش بوده که مادرش همه چیز را میگذارد و میرود. امیر میماند و پدری که عاشقانه دوستش دارد. در نبود مادر و همه داستانهای دیگر، به بابا انس میگیرد در تمام این سالها. بابا هم که بابا است دیگر؛ همه جانش را میگذارد برای امیر که به جایی برسد. قرارشان بوده که از سال دیگر امیر درس بخواند برای کنکور. بهخاطر بابا. بهخاطر همه زحمتهای بابا تا 17سالگی. چند روز پیش بابا را صدا میکند که با هم حرف بزنند. خودش میداند که دیگر چیزی به آخر راه نمانده. سرفه امیر را امان نمیدهد و گریه بابا را. چند ماهی میشود که دکترها گفتهاند دیگر کاری به کار امیر نداشته باشید. سرطان خون تمام جانش را گرفته. جاخوش کرده در جایجای بدنش. پدرش اما نمیخواهد کوتاه بیاید. میجنگد. التماس میکند. به دستوپای دکترها میافتد. پول میدهد. چک میکشد. از خارج دارو میآورد قاچاقی. از داخل دارو میخرد چند میلیون. امیر اما پذیرفته. جوانیاش را داده زیر تیغ و منتظر مرگ نشسته است. اوایل این نبوده. کوتاه نمیآمده و حتی به گلنار گفته که حالم زود خوب میشود، تو فقط با من بمان! حالا اما میداند که زمان زیادی ندارد تا ماندن کنار بابا. همه سهمش از خانه بزرگ پدری اتاق کوچکی شده در بیمارستان. مانده آنجا تا مرگ بیاید و ببردش. میان سرفههایش سعی میکند کلمات را پیدا کند. پیام را باید برساند قبل از رفتنش. چشمهای سبزش از اشک پر میشود و خالی! بالا را نگاه میکند که با اشکهایش خنجر نزند به جان بابا. سرفهاش که کمی آرام میشود میگوید: «تو فقط با من موندی بابا» صدایش دیگر درنمیآید و باز سرفه…
مواد شوینده نامهربانخیلیها به او اعتماد داشتند و به همین بهانه با خیال راحت از خانه میرفتند تا او کارها را سر صبر انجام دهد. وقتی که برمیگشتند، خانه مثل دسته گل شده بود. مهربان خانم مثل اسمش مهربان بود و دوستداشتنی! یکروز دست از خانهتکانی مردم برمیدارد و میرود دکتر. فکر میکند که شاید بهخاطر حساسیت به مواد شوینده ریهاش حساس شده و همین است که مدام سرفه میکند. خودش را دلگرم میکند که حالا این ماه هم که نه، اما ماه دیگر دوباره سر پا میشود. جواب آزمایش اما بوی مرگ میدهد. تمیزکنندهها با مهربانخانم سر ناسازگاری داشتند و آلودهاش کردهاند به دردی بیدرمان؛ سرطان ریه. چشمش به در خشک شده که یکی بیاد دیدنش. میگوید که ساعت ملاقات روسریام را مرتب میکنم شاید کسی آمد. شوهرش چند سال پیش سکته کرده و تنها دخترش هم بهخاطر ازدواج رفته شهرستان. صدایش خشدار شده و نامفهوم. گوشهایم را باید تیز کنم که بشنوم چه میگوید. با اینکه نمیتواند ولی زور میزند که حرف بزند. میگوید از بس حرف نزده فکر میکند خفهخون گرفته. میترسد کلمات را یادش رفته باشد. میخواهد همهچیز را بگوید تا یادش بیاید. میگوید که آقا تیموری که سالها مهربانخانم خانهاش را تمیز میکرده، خرج دوا و درمانش را داده و رفته خارج. میپرسم دیگرانی که خانهشان میرفتی چی؟ آهی میکشد و میگوید که حتما یک خانم مهربان دیگر را پیدا کردهاند. اشک از گوشه چشمش پایین میآید. دلم برای غربتش میسوزد. برای تنهاییاش. یکجور غم خاصی دارد نگاهش. غرغر نمیکند در حرفهایش، چشمهایش اما درد را فریاد میزند. درد بیکسی در این روزهای مانده تا مرگ…
چیزی تا ایستگاه آخر نماندهلعنت به ارتباط. به همه این سیمها. به این اتاق کوفتی. نگاهم میکند. با نگاهش التماس میکند. شیشههای اتاق قرنطینه دو لایه است. شاید هم چند لایه که هوای آلوده بیرون داخل نرود. نرود که چه بشود اما؟ مگر در بدنش جایی برای آلودگی مانده است؟ صورتش مثل رنگ دیوارها سفید است؛ مثل روح! نگاهم میکند. من هم. چشمهای او التماس میکند و چشمهای من میترسد. لعنت به این نگاه. به این چشمها. طوری نگاهم میکند که انگار من چون این طرف شیشهام، کاری از دستم بر میآید. چکار میتوانم بکنم اما؟ دستم به کجا میرسد؟ به کی؟ صدای نفسهایش را میشنوم از پشت آن گوشی لعنتی؛ نفسهای آخرش! کاش گوشی خراب بود و صدایی نمیآمد. کاش من کر بودم و نمیشنیدم. پرستار میگوید که چند روز بیشتر نمانده. احساس میکنم دارم خفه میشوم. نفسم بالا نمیآید. سلام میکند اولین قطره اشکم پایین میریزد. احساس میکنم دارم بالا میآورم رسمبیرسم این زندگی را. آنقدر مچاله شده که حتی نمیتوانم حدس بزنم چند سالش است. چرا تنهاست در این روزهای پایانی؟ یعنی خودش میداند که چند روز بیشتر نمانده؟ خانوادهاش میدانند؟ اصلا خانوادهای دارد؟ مگر میشود نداشته باشد. چرا درمان ندارد این درد لعنتی؟ کی فهمیده سرطان دارد؟ از آن روز تا حالا که شده پوست استخوان، چه داستانهایی را از سر گذرانده؟ چقدر امید داشته که خوب شود؟ چقدر دلش میخواهد الان جای من باشد؟ کی فهمیده که دیگر راهی نمانده؟ بیرون این اتاق کوفتی چه کسی بوده؟ قیافهاش چه شکلی بوده؟ درس خوانده؟ پول درمان داشته؟ نداشته؟ همه این سوالها را میخواهم بپرسم. باید بپرسم اصلا. خیر سرم آمدهام گزارش بگیرم از حال و روز بیمارهای سرطانی که دیگر راهی برایشان نمانده. دروغ چرا؟ لال شدهام؛ لال! بهجای همه این سوالها به التماس چشمهایش نگاه میکنم… کانسر یعنی سرطان!خدا نکند روزی گذرتان به اینجا بیفتد. وارد بخش کانسر بیمارستان که میشوی مو به تنت سیخ میشود. یک حال عجیبی دارد آنجا. میدانی چرا مینویسند کانسر؟ چون سرطان اسمش هم درد دارد. ترس دارد. از درون خالیات میکند. هرچقدر هم قوی باشی. هر چقدر هم فاطمه باشی و بخواهی با همه چیز بجنگی. از پا درت میآورد بالاخره. از همان روزی که آقاجان سرطان گرفت میدانستم نمیماند. میدانستم دیر و زود دارد اما سوختوسوز ندارد. این درد کوفتی آنقدر ریشه میزند به جایجای بدنش که هر جا را خالی کنیم باز جای دیگری پیداش میشود. همان هم شد. ۱۱سال از آن روزی که رفت میگذرد. برای من اما انگار همین دیروز بود که رفتم بیمارستان امامخمینی برای ترخیص آقاجان از بخش کانسر. با بیمارستان میانه خوبی نداشت. بدش میآمد. میگفت دلم برنمیدارد غذاهای اینجا را بخورم. گفتم آقاجان بیمارستان تمام شد. الان کارهایت را میکنم بریم خانه. چشمانش برق زد. پیرمرد فکر کرد خوب شده است دیگر. معنی کانسر را که نمیدانست. خیلی از آدمهای آنجا نمیدانستند. به دکتر آقاجان سپرده بودیم اسمی از سرطان نیاورد که روحیهاش را از دست ندهد. فکر میکرد یک مریضی است دیگر و حالا خوب شده که داریم میرویم خانه. دکترش اما صبح همانروز که برای آخرین بار مدارک پزشکی آقاجان را دید، گفت که دیگر نمیشود کاری کرد. اذیتش نکنید. ببریدش خانه. بگذارید راحت باشد. موقع خداحافظی با هماتاقیها، چشمهایش برق میزد. خیلی برق میزد. دیگران طوری پرسشگرانه نگاهم میکردند که یعنی ما هم بهزودی مرخص میشویم؟ من کی بودم که بخواهم جواب بدهم اما؟ در حالی که اشکهایم میآمد بهشان میگفتم شما هم زود میروید. کجا میرفتند اما؟ فکر میکردند از شادی ترخیص آقاجان است که دارم گریه میکنم. خودم اما میدانستم که چه مرگم شده. با دستهای خودم داشتم آقاجان را میبردم خانه که بنشیند تا مرگ بیاید سراغش. سهروز بعدش شد همان ۵صبح لعنتی…
جمعه، ۱خرداد سال۱۳۹۴دم ورودی بیمارستان به نگهبان که گفتم میخواهم بروم بخش کانسر برای گزارش، با تعجب نگاهم کرد. طاقت نیاورد و گفت که خانم مردن آدمها هم مگر گزارش دارد؟ خواستم جواب بدهم اما نشد. نتوانستم. فکر میکردم که مردنشان نه اما حال و روزشان… انتظارشان… اینکه بدانی راه دیگری نداری و باید شمارش معکوس را آغاز کنی تا نوبتت برسد. جواب ندادم اما. دو سه قدم که رفتم باز نتوانست ساکت بماند. طاقت نیاورد. گفت که خانم نرو. نمیتوانی تحمل کنی. آدمهای آنجا دردی دارند که بیدرمان است. نشستهاند منتظر مرگ. طوری نگاهش کردم که یعنی میدانم. از در که بیرون میآمدم باز دیدمش. به سمتم آمد. پرسید که گزارشت را گرفتی خانم؟ جواب دادم که مردن آدمها مگر گزارش دارد؟
بیا و نمیر؛ من و تو هنوز هم خیلی راه داریم برای اینکه بمونی. اصلا میدونی داستان چیه؟ منم و تو. بی خیال همه آدما. آدما مگه چی میدونن؟ اونا که پی داستانای خودشونن؛ مثلا همین امیر؛ پسر علیآقای همسایه. شک نکن امروز هم سوییچ یکی از ماشینا رو برداشته و راه میدون کاج رو گرفته برای دور دور. موهاش رو هم اونقدر ژل زده که توفان هم بیاد، تکونش نمیده. گفتم مو. یادته عزیز؟ موهایی که اولینبار تراشیدیم. گفتی نکنه دورشون بریزی؟ گفتم برو بچهجون؛ اینا که چیزی نیست؛ مو در میاری جنگل. «جنگل» رو که یادت هست؟ خودت به موهات میگفتی جنگل. حالا چی شده که انگار آتیش افتاده توی این جنگل؟ راستی؛ این ماشین لباسشویی لعنتی، از زمانی که خوابیدی دیگه کار نکرده؛ هزاربار گفتم که باید طرز کارش رو یادم بدی. هردفعه گفتم، گفتی مردی که کار با ماشین لباسشویی رو بلد نباشه مرد نیست؛ بعد هم خندیدی و رفتی. گفتم خنده؛ خنده سالگرد ازدواجمون رو یادت هست؟ توی رستوران؛ پشت همون میزی که برای اولینبار شنیدی دوستت دارم. یادت هست از اینکه اون آقا جوونه، اونطور سانتیمانتال، اومد و گفت چی میل دارید و تو به جای پاستا گفتی پاشتا؟ ریسه رفتیم از خنده؛ خب اون بنده خدا چه گناهی کرده بود که باید به خنده ما نگاه میکرد. راستی، گفتم اون بنده خدا؛ نکنه آه اون بنده خدا گرفتمون که دیگه نمیخندی. نکنه مادرش شبیه تو بود و همون روز توی دلش گفت کاشکی مادرم هم مثل شما میخندید. نه! آدما اینقدر هم که بد نیستند. ای بابا! گفتم بد! بد به این زمونه. عرشیا دلش برات تنگ شده؛ دلم نمیآد بیارمش اینجا. میگم که مامان این روزهاست که از سفر بیاد. اما بچه است دیگه. به قول خودت بچههای این دور و زمانه بچه نیستند؛ دراکولان. اون روز اومده میگه بابا! چرا وایبر مامان روشن نیست؟ خب من دلم براش تنگ شده! موندم چی بهش بگم. گفتم موندم؟ نه راستش درموندم که چی بهش بگم سارا جان. گفتم درموندم. نمیدونی چه درد بدیه. اصلا از این درد لعنتی تو هم بدتره. تو هم درموندیها! فکر نکنی نمیدونم؛ اما من یهجور خاص در موندم. اصلا بعضی وقتها دلم میخواست من اونجا بودم و تو اینجا! من اونطرف شیشه و تو این طرف. اصلا اینطوری هم بهتر بود ها. نه! بیخیال. از این حرفا خوشت نمیآد. میدونم. گفتم حرف! موندم چطور با دکترهات حرف بزنم دیگه سارا. دیشب رفتم دم در خونه اون دکتر خوبه که اوایل میرفتیم پیشش. میخواستم بهش بگم بیمعرفت تو که میگفتی چیزی نیست، خوب میشه! خب پس چرا نشد؟ خب مگه ما چی کارش کردیم که همون موقع یه کاری نکرد که تو خوب شی. سارا! گفتم بیمعرفت. ناراحت نشو از دستم. تو از همه بیمعرفتتری. آنقدر بیمعرفتی که نمیدونم باید چی بهت بگم. به خدا اگه از روی اون تخت لعنتی پاشی، بیای خونه، یه روز که با هم رفتیم بیرون، برای اینکه بترسی، وسط راه ولت میکنم و میرم یه جا قایم میشم تا بفهمی تنهایی توی این هیاهوی مزخرف دنیا، چقدر سخته! گفتم روزی که بیای بیرون. میای دیگه؟ خداوکیلی اگه نیای تا آخر عمرم نمیبخشمت. اصلا من نه. عرشیای بیچاره چه گناهی کرده. تو که میدونی دیکتههاش رو نمینوشت تا بیای. بدبخت میشه. دیگه نمیتونه درس بخونه. میره معتاد میشهها. منم که بیچاره میشم. دلت طاقت میاره ما رو اینجوری ببینی؟ نه والا. سارا! این آقاهه اومده میگه چی داری میگی؟ چرا آنقدر تند تند حرف میزنی؟ چی بگم بهش؟ به نظرت بهش بگم که فقط چهاردقیقه دیگه وقت دارم؟ بگم کلی حرف نگفته مونده که باید بگم؟ مگه اون میفهمه؟ روزیهزار نفر آدم شبیه من و تو میبینه بنده خدا! چی میدونه توی دل من چی داره میگذره. سارا! نذر کرده بودم که اگه بلند شی و بیای خونه، یه روز همه بچه یتیمای اون خیریهای که دوسش داشتیم رو ببریم سفر. به خاطر اونا بلند شو. به خاطر اونا این چهاردقیقه رو کش بده. تا آخر دنیا. سارا بیا و نمیر! خانم. نکشید اون پارچهرو. حرفام مونده. خواهش میکنم. سارا….