هوشنگ مرادی کرمانی: بچه بودم شمر میشدم
72 سال از 16 شهریور 1323 میگذرد، روزی که نویسنده «قصههای مجید» و «خمره» و «مربای شیرین» و «مهمان مامان» و ... در روستای سیرچ کرمان متولد شد، «هوشو»ی دیروز که امروز نامی بزرگ دارد: «هوشنگ مرادی کرمانی» همان خالق شخصیتها و قصههایی که چند نسل با آن بزرگ شده اند .
جام جم آنلاین: چه کسی قصههای مجید را نخوانده و ندیده است، چه کسی با تنهاییهای هوشو متاثر نشده است. نمکوی داستان قالیباف خانه، لیلای قصه چکمه، اسماعیل شجاع و مهینوی داستان گوشواره شخصیتهایی هستند که هنوز هم برای کودکان دیروز و امروز جذاب و پُر از خاطرهاند. با هوشنگ مرادی کرمانی، داستان نویس و برنده چندین جایزه مهم داخلی و بینالمللی یک گفتوگوی خودمانی در سالروز تولدش انجام دادیم.
برای شما سالروز به دنیا آمدن بیشتر شبیه چیست؟
خیلی تعابیر را میتوان برایش گفت، ولی بنظرم بالا رفتن سن و گذشت هر سال بیشتر شبیه بالا رفتن از پله است پلهها را یکی پس از دیگری طی میکنی و البته باید بدانی که پایین آمدنی هم هست و هر از گاهی باید برگشت و آنچه پشت سر گذاشتهای را نگاهی بیاندازی.
زادگاه شما سیرچ است؟
بله در اطراف کرمان.
آخرین بار کی رفتید زادگاهتان؟
حدود یک ماه پیش.
پس زیاد میروید؟
نه، این سری بعد از دو سال فاصله رفتم سیرچ.
اگر بخواهید مردم را به سیرچ دعوت کنید چه جاذبههایی را میگویید؟
یک جایی مثل اوشان فشم تهران است.
یعنی فضای ییلاقی دارد؟
پشت کوه در یک درهای واقع شده است تا کرمان نزدیک به هفتاد کیلومتر راه است، البته سیرچ خیلی معروف است نه فقط در کرمان و حتی در ایران معروف است.
لابد به خاطر شما؟
(می خندد) نه! جای گردشگری است، دیدن کلوت ها، میدانید کلوت مثل مجسمههای مفهومی است که باد آنها را با شن درست کرده، خیلیها برای دین این کلوتها که میآیند به سیرچ میرسند. آب گرم هم دارد و به طور کلی میگویند یکی از ده روستای برتر گردشگری ایران است.
کتاب «شما که غریبه نیستید» زندگی نامه شماست، در این کتاب اشاره کرده اید که در دوران کودکی تان در همین روستای سیرچ تعزیه بازی میکردید.
بله بیشتر شمر میشدم.
حالا چرا شمر؟
می خواستم بیشتر دیده بشوم، آن موقع به این فکر نمیکردم که آن نقش چیست، فقط میدیدم که مردم شمر ار بیشتر میبینند در واقع یک نقش منفی خیلی جذاب بود.
سال گذشته شما که شما یک عمل جراحی سنگین داشتید، کودکان سیرچ نامه خیلی عاطفی و زیبایی برایتان نوشتند، با بچههای این منطقه ارتباط تان چگونه است؟
آنجا یک مدرسه را به نام من ثبت کردهاند، دبستان دولتی هوشنگ مرادی کرمانی، طبیعتا آنجا و در آن مدرسه بچهها بیشتر درباره من صحبت میکنند من هم هر از گاهی بروم سعی میکنم یری به آنجا بزنم، ولی به واسطه چاپ آثارم در کتابهای درسی بیشتر بچهها در ایران من را میشناسند.
وقتی کتابهای شما را میخوانیم، قهرمان هایش «هوشو»، «نمکو» و حتی «مجید» همه برگرفته از یک فضای کاملا ایرانی و بومی و روستایی هستند، و همین فضا هم توانسته برای شما موفقیتهای جهانی رقم بزند و آثارتان به چندین زبان ترجمه شود، اما امروز خیلی از نویسندگان جوان ترجیح میدهند به بهانه جهانی نویسی سراغ مولفههای و شیوههای غربی نگارش بروند، شما این رویکرد را چگونه تحلیل میکنید؟
در درجه اول من یک مقدار خودباختگی در آنها میبینم، نکته بعدی این است که اگر میخواهیم حرفی بزنیم که از مرزها بگذرد، باید چیزی بنویسید که در آن طرف نباشد، آنها شیفته نوعی از زندگی هستند که خودشان نداشته باشند، نکته دیگر که خیلیها به آن اعتقاد دارند این است که برای جهانی شدن اول باید بومی شد، نیما یوشیج میگوید من روی سنگ رودخانه روستایم مینشینم و برای جهان شعر مینویسم، از طرفی نمیتوان این را هم نادیده گرفت که شخصیت آدمها با هم فرق میکند، یک نقل قول معروفی هست که میگوید فلانی را میتوان از روستا در آورد ولی روستا را نمیتوان از او درآورد، من از دسته دوم هستم با وجود آن که از سیزده، چهارده سالگی، از روستا درآمدم ولی روستا را نمیتوان از من درآورد این حسهای روستایی همیشه همراهم هست.
یک بار در همین رابطه در جمع معماران گفتم خانههای کودکی مثل لاک ”لاک پشت” میماند با آدم به وجود میآید و در تمام عمر با آدم هست.
این که مردم لطف دارند و میگویند با داستانهای من بزرگ شدند به این دلیل است که کوه و روستا در من وجود دارد، من یک کودکی قوی در وجودم است، در واقع کفشهای کودکی به پای من تنگ نیست و اگر آثارم تاثیری داشته به دلیل همین خلوص و صمیمیت کودکی ست که با خودم و در کارم داشته ام.
شما دوران کودکی دشواری را پشت سر گذاشته اید، بدون پدر و مادر بزرگ شدید، خودتان چند فرزند دارید؟
من سه فرزند دارم.
ایران هستند؟
بله، فرزندان من خیلی خانگی هستند، یکی در کتابخانه فرهنگستان زبان و ادب فارسی مشغول است، دیگری در حوزه سینمای مستند و تجربی فعالیت میکند و یک دختر هم دارم که دانشجوی فوق لیسانس پژوهش هنر است و در یک مدرسه هنر تدریس میکند.
هیچ وقت نخواستند از ایران بروند؟
راستش خودم که علاقهای ندارم، موقعیت اش هم پیش نیامده است که بخواهند خارج از کشور بروند. خاله و عمه و دایی هم نداشتیم! و مهمتر از همه این که خودشان تمایلی ندارند.
امرزو تولد شماست، دوست دارم بپرسم بهترین کادویی که در روز تولد گرفته اید چه بوده است؟
کادو خیلی گرفته ام، همه هم خوب بودند ولی آن حس خوبی که به من هدیه میشود به واسطه کارم است مثلا یک نشریه امروز لوحی به من دادند که از طرف خوانندگانشان است این که منتظر خواندن قصههای من هستند اینها به من میگوید عمرم را تلف نکرده ام.
72 سال را پشت سر گذاشته اید، کار نکردهای مانده که بخواهید مثلا در این سن انجام دهید، به عبارتی حسرت و آرزوی انجام کاری را دارید؟
نوشتن اصولا چیزی ست مثل آرزو، انسان تا وقتی آرزو دارد، دوست ندارد که بمیرد، این آروز و امید هست که انسان را نگه میدارد، صبح که از خواب پا میشویم آروز هم همراه ما در ذهن و فکر ما بیدار میشود، برنامه میریزیم که چکار کنیم، چه بخریم و … برای کسی که توان هنری هم داشته باشد همین طور است، آرزوهای زیادی دارد برای نوشتن و این آرزو همیشه در من هست.
من یک چیز را یاد گرفتم، این که برای به دست آوردن چیزی زیاد ننویسم، لذت نوشتن به این است که وقتی مینویسی از خود بی خود شوی آنچنان که شبیه زنی باشی که بچهای را میخواهد به دنیا بیاورد من همیشه از نوشتن لذت بردم و این نوشتن جای همه نبودنها را در من گرفته است و خدا را شکر که مردم هم پسندیدهاند، کارهایم به چند زبان ترجمه شده و …
آقای کرمانی به عنوان آخرین پرسش، کتاب جدیدی هم آماده دارید؟
من تا بنویسم داغِ داغ میدهم برای چاپ، ولی بین نوشتن هایم چند سال فاصله هست، هیچ کتابم شبیه آن یکی نیست، زیاد مینویسم، پاره میکنم، دور میریزم، فکر میکنم به موضوع تازه، هیچ وقت نخواستم اگر یک کارم موفق بوده عین آن را دوباره تکرار کنم یا از روی دست کسی نگاه کنم، یک جور انضباط کاری در درونم دارم، از طرفی اصلا طاقت ندارم چیزی که نوشته ام و من را راضی کرده است نگه دارم در کمد و کشو و … من که نمیخواهم کار سیاسی کنم، حکومت را عوض کنم، هرچی بنویسم میراحت میدهم منتشر شود، من نویسنده ام و همیشه جوری مینویسم که نه به گروهی نان قرض بدهم نه با یک گروه دیگر بد بشوم، اصلا هیج وقت این گونه نبوده ام.