متن روضه شهیدمطهری برای حضرت عباس
تقریباً یک سنتى است که در تاسوعا ذکر خیرى از وجود مقدس ابوالفضل العبّاس (سلام اللَّه علیه) مىشود. مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست. ائمّه ما فرمودهاند: «انَّ لِلْعَبّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللَّهِ یَغْبَطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ» عبّاس مقامى نزد خدا دارد که همه شهدا غبطه مقام او را مىبرند.
متأسفانه تاریخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زیادى نشان نداده؛ یعنى اگر کسى بخواهد کتابى در مورد زندگى ایشان بنویسد مطلب زیادى پیدا نمىکند. ولى مطلب زیاد به چه درد مىخورد؟
گاهى یک زندگى یک روزه یا دوروزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت کند، و جناب ابوالفضل العبّاس چنین شخصى بود.
در شب عاشورا اول کسى که نسبت به اباعبداللَّه اعلام یارى کرد، همین برادر رشیدش ابوالفضل بود… آنچه که در تاریخ مسلم است، ابوالفضل بسیار رشید، بسیار شجاع، بسیار دلیر، بلند قد و خوشرو و زیبا بود (وَ کانُ یُدْعى قَمَرَ بنى هاشم) که او را «ماه بنى هاشم» لقب داده بودند.
اینها حقیقت است. شجاعتش را البته از على علیهالسلام به ارث برده است. داستان مادرش حقیقت است که على به برادرش عقیل فرمود: عقیل! زنى براى من انتخاب کن که «وَلَدَتْهَا الْفُحولَةُ» از شجاعان به دنیا آمده باشد. «لِتَلِدَ لى فارِساً شُجاعاً» دلم مىخواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید. عقیل، امّ البنین را انتخاب مىکند و مىگوید این همان زنى است که تو مىخواهى. تا این مقدار حقیقت است. آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت.
روز عاشورا مىشود، بنابر یکى از دو روایت، ابوالفضل مىآید جلو، عرض مىکند برادر جان، به من هم اجازه بفرمایید، این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمىآورم، مىخواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم.
من نمىدانم روى چه مصلحتى- خود ابا عبداللَّه بهتر مىدانست- فرمود: برادرم! حالا که مىخواهى بروى، پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى. (این را هم عرض کنم لقب «سقّا» (آب آور) قبلًا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت یا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبداللَّه آب بیاورد. اینجور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خیر، سه شبانه روز بود که [از آب] ممنوع بودند، ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند. از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتى غسل کردند، بدنهاى خودشان را شستشو دادند). فرمود: چَشم.
حالا ببینید چه منظره باشکوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاورى است، چقدر انسانیّت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداکارى است! یکتنه خودش را به این جمعیت مىزند.
مجموع کسانى را که دور این آب را گرفته بودند چهارهزار نفر نوشتهاند. خودش را وارد شریعه فرات مىکند. اسب خودش را داخل آب مىبرد.
این را همه نوشتهاند: اول، مشکى را که همراه دارد پر از آب مىکند و به دوش مىگیرد. تشنه است، هوا گرم است، جنگیده است، همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مىبَرد زیر آب، مقدارى آب با دو مشت خودش تا نزدیک لبهاى مقدس مىآورد. آنهایى که از دور ناظر بودهاند گفتهاند اندکى تأمل کرد، بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت. آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید، اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطبْ خودش بود نه دیگران. از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید. دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مىکند، مىگوید:
یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونى / وَ بَعدَهُ لاکُنْتُ انْ تَکونى
هذَا الْحُسَیْنُ شارِبُ الْمَنونِ / وَ تَشْرَبینَ باردَ الْمَعینِ
هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینى / و لافعالُ صادقِ الْیَقینِ
اى نفس ابوالفضل! مىخواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى. حسین دارد شربت مرگ مىنوشد، حسین با لب تشنه در کنار خیمهها ایستاده است و تو مىخواهى آب بیاشامى؟! پس مردانگى کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات کجا رفت؟ همدلى کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو مأموم او نیستى؟ مگر تو تابع او نیستى؟
هرگز دین من به من اجازه نمىدهد، هرگز وفاى من به من اجازه نمىدهد. ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد، خواست از داخل نخلستان برگردد (قبلًا از راه مستقیم آمده بود) چون مىدانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد. تمام همّتش این است که این آب را به سلامت برساند، براى اینکه مبادا تیرى بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.
در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازهاى پیش آمده است. فریاد کرد:
وَاللَّهِ انْ قَطَعْتُموا یَمینى / انّى احامى ابَداً عَنْ دینى
وَ عَنْ امامٍ صادِقِ الْیَقینِ / نَجْلُ النَّبِىِّ الطّاهِرِ الْامینِ
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید، من دست از دامن حسین بر نمىدارم.
طولى نکشید که رجز عوض شد:
یا نَفسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفّارِ / وَابْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ
مَعَ النَّبِىِّ السَّیِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعوا بِبَغْیِهِمْ یَسارى
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. این گونه نوشتهاند: با آن هنر فروسیّتى که [در او] وجود داشته است، به هر زحمت بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. دیگر من نمىگویم چه حادثهاى پیش آمد، چون خیلى جانسوز است.
در میان کسانى که اباعبداللَّه علیهالسلام خود را به بالین آنها رسانید، هیچ کس وضعى دلخراشتر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العبّاس براى او نداشت؛ برادرى که حسین علیهالسلام خیلى او را دوست مىدارد و یادگار شجاعت پدرش امیرالمؤمنین است.
در جایى نوشتهاند اباعبداللَّه علیهالسلام به او گفت: برادرم «بِنَفْسى انْتَ» عبّاس جانم! جان من به قربان تو. این خیلى مهم است. عباس در حدود بیست و سه سال از اباعبداللَّه علیهالسلام کوچکتر بود (اباعبداللَّه 57 سال داشتند و عبّاس یک مرد جوان 34 ساله بود). اباعبداللَّه به منزله پدر اباالفضل از نظر سنّى و تربیتى به شمار مىرفت، آنوقت به او مىگوید: برادر جان! «بِنَفْسى انْتَ» اى جان من به قربان تو!.
اباعبداللَّه کنار خیمه منتظر ایستاده است. یک وقت فریاد مردانه اباالفضل را مىشنود.
وقتى که حسین علیهالسلام به بالاى سر او مىآید، مىبیند دست در بدن او نیست، مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.
بى جهت نیست که گفته اند: «لَمّا قُتِلَ الْعَبّاسُ بانَ الْانْکِسارُ فى وَجْهِ الْحُسَیْنِ» عبّاس که کشته شد، دیدند چهره حسین شکسته شد. خودش فرمود: «الْانَ انْقَطَعَ ظَهْرى وَ قَلَّتْ حیلَتى».
امّ البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.
این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مىآمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه سرایى مىکرد. نوشتهاند اینقدر نوحه سرایى این زن دردناک بود که هر که مىآمد گریه مىکرد، حتى مروان حکم که از دشمن ترین دشمنان بود.
این زن گاهى در نوحه سرایى خودش همه بچههایش را یاد مىکند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود، هم از نظر کمالات جسمى و روحى.
من یکى از دو مرثیهاى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مىخوانم. بهطور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مىخوانند. این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهى این گونه مىخواند، مىگوید:
یا مَنْ رَأَى الْعَبّاسَ کَرَّ عَلى جَماهیرِ النَّقَدِ / وَ وَراهُ مِنَ ابْناءِ حَیْدَرَ کُلُّ لَیْثٍ ذى لَبَدٍ
انْبِئْتُ أنَّ ابْنى اصیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطوعَ یَدٍ / وَیْلى عَلى شِبْلى امالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
لَوْ کانَ سَیْفُکَ فى یَدَیْکَ لَما دَنى مِنْکَ احَدٌ
مىگوید اى چشم ناظر، اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مىدیدى، اى کسى که در کربلا بودى و مىدیدى، اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو، شیربچگان دیگر من پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، اى چنین شخصى، اى حاضر وقعه کربلا، براى من یک قضیهاى نقل کردهاند، من نمىدانم راست است یا دروغ، آیا راست است؟
به من اینجور گفتهاند، در وقتى که دستهاى بچه من بریده بود، عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد، آیا راست است؟ بعد مىگوید ابوالفضل، فرزند عزیزم! من خودم مىدانم اگر تو دست مىداشتى مردى در جهان نبود که با تو روبرو بشود. اینکه آمدند چنین جسارتى کردند براى این بود که دستهاى تو از بدن بریده شده بود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین (مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج17 ص 97 و 260 و 360)