آقاي بخاري، تو رو خدا ما رو نخور
ما آن روز هم دلمان به او گرم بود، اما يكدفعه او ناراحت شد. اعصابش به هم ريخت. ما خيلي ترسيديم. اولش فكر ميكرديم كه حتما او هم امروز بازياش گرفته است.
بازي ديگر تمام شد. آن بخاري لعنتي بازي ما را به هم زد. قبول نيست. ما چشم ميبستيم و «سيران» قايم ميشد. خيلي وقتها همانجا، پشت همان بخاري لعنتي قايم ميشد و ما البته زود پيدايش ميكرديم. حالا چند روزي هست كه هرچه ميگرديم سيران پيدايش نيست.از آن بخاري لعنتي هم خبري نيست، او ساكت بود. اينقدر ساكت بود كه فكر نميكرديم روزي از بازي ما عصباني شود و حال همه ما را بگيرد. او هميشه هواي ما را داشت.
گرممان ميكرد. سيران بعضيوقتها كه پشت همان بخاري لعنتي قايم ميشد، ميگفت: « آقا بخاري، ما از تو ممنونيم كه گرم مان ميكني. تو ديگه پير شدي. بايد بگيم يه بخاري تر و تميز و جوون از شهر برامون بيارن.»ما آن بخاري پير را دوست داشتيم. فكر ميكرديم كه او هم ما را دوست دارد. اما آن روز انگار وقتي آتش به جانمان زد، دست خودش نبود.
ما آن روز هم دلمان به او گرم بود، اما يكدفعه او ناراحت شد. اعصابش به هم ريخت. ما خيلي ترسيديم. اولش فكر ميكرديم كه حتما او هم امروز بازياش گرفته است.
سر
جايمان نشستيم. اما خيلي زود فهميديم كه بازي او با ما فرق دارد. ما تا آن
روز آتشبازي نكرده بوديم. ترسيديم. فرار كرديم. اما مگر راه فرار بود.
جيغ زديم. داد و بيداد كرديم. گفتيم: «آقا بخاري، آقا بخاري تو رو خدا ما
رو نخور.» اما كار از كار گذشت. بخاري آتشش را به ما داده بود. انگار ما هم
شده بوديم بخاري. آتش داشتيم. زير پاي هم افتاديم. همهجا آتش گرفت. سيران
كيف نداشت و كتاب و دفترش زودتر از خودش سوخت. همهجا تاريك شد.و … حالا
چند روزي است به شهر آمدهايم.
ما هميشه دلمان ميخواست
به شهر بياييم. تبريز را دوست داشتيم. اما بزرگترها ميگفتند بايد درس
بخوانيم و بعد به شهر برويم. ميگفتند اين طوري بهتر است اما ديروز خيلي از
بزرگترها از پيرانشهر آمده بودند اينجا و انگار حالشان خوب نبود. خوشحال
نبودند كه ما به شهر آمدهايم. گريه ميكردند البته اينجا مثل كلاسمان
نيست.
به جاي معلم، پرستار مي آيد و هر روز به ما سر ميزند. نميدانم چرا وقتي ميرود گريه ميكند. معلم ما وقتي ميرفت ميخنديد.
حالا از سيران خبري
نداريم. الهام هم حالش خوب نيست. از آن بخاري لعنتي و نامرد هم خبري نيست.
معلوم نيست او را هم مثل ما به بيمارستان آوردهاند يا نه. دلم ميخواهد
بدانم او حالا كجاست.
كاشكي كسي بيايد و آدرس بيمارستان بخاريها را به من بدهد. خيلي دلم ميخواهد به او بگويم كار خوبي نكردي.
دلم ميخواهد به او
بگويم كاشكي ميرفتي و ميگفتي اين بچهها اعصاب من پيرمرد را خراب
كردهاند. نه اينكه اينطوري جواب خندههاي ما را بدهي.كاشكي ديگر هيچ
بخاري پيري را براي كار به مدرسهها نفرستند.
كاشكي ديگر بخاريها نامردي نكنند. كاشكي بتوانيم سيران را ببينيم و باز بازي كنيم و بخنديم. اين روزها كه از بازي خبري نيست.
من خستهام. همه جاي بدنم ميسوزد…
صولت فروتن - جامجم