خواستگاری متفاوت از مادر لیلا حاتمی! (عكس)

در حال قدم زنی بودیم که آقای حاتمی بی مقدمه به من گفتند: «زن من میشی؟» لحن و فضای طنز کلامشان را حس کردم و من هم در پاسخ به شوخ طبعی ایشان بلافاصله گفتم: «بله».

نوداد:زری خوشکام آن سوی مرز‌ها در کشور فرانسه از طریق امواج تلفن همراه چنان دقیق و با جزئیات مرور خاطره می‌کند که شنیدن صحبت هایش به تماشای یک فیلم سینمایی خوش ساخت می‌ماند. از آشنایی اش با علی حاتمی و قهر فردین و چانه زنی ناصر ملک مطیعی سر مهریه گرفته تا ممنوع الکاری اش و لیلایی که این روز‌ها جایگزین تمام ممنوعیت هایش شده است. در متنی که در پیش رو می‌خوانید، او در گفت و گویی با احمد طالبی نژاد (روزنامه شرق) به بهانه اکران فیلم «شعله ور» حمید نعمت الله از تمام این سال‌ها برایمان خاطره نقل کرده است؛ کنجکاوی برانگیز و با تعلیق.
آشنایی من و علی حاتمی از اواخر سال ۴۹ آغاز شد. آقای محمدعلی فردین در تدارک تهیه فیلم «مترسک» بود که کارگردانی آن بر عهده علی بود. شخصیت اصلی فیلم زن بود و هفت بازیگر مرد داشت که یکی از نقش‌ها را هم قرار بود خود مرحوم فردین بازی کند. تصمیم علی این بود که ترکیب بازیگران تلفیقی از هنرمندان تئاتر و سینما باشد. برای بازیگر زن هم دنبال چهره تقریبا ناشناخته یا کمتر دیده شده‌ای بود. یک روز با آقای احمد شیرازی که قبلا با او فیلم «کلبه آن سوی رودخانه» را کار کرده بودم، در ماشین مشغول گفت: وگو درباره انتخاب بازیگر بودند که تصویر من را روی جلد مجله ستاره سینما می‌بینند و به ایشان می‌گویند چنین چهره‌ای برای این نقش می‌خواهند. سؤال می‌کنند این بازیگر ایرانی است یا ایتالیایی و الان کجاست. آقای شیرازی اعلام می‌کنند پیش از این با من همکاری داشته اند. آن ایام من در اسالم و لوکیشن فیلم رضا میرلوحی (تپلی) که یک کارخانه چوب بری بود، حضور داشتم و چند روزی به تهران آمده بودم که از طرف آقای فردین به دفتر کارشان دعوت شدم.
** برای اولین بار آقای حاتمی را در آنجا دیدم. این دیدار صرفا جلسه معارفه و آشنایی بود و خیلی جدی درباره کار صحبت نکردیم؛ حتی خلاصه قصه را هم برای من تعریف نکردند. جلسه به دلیل دندان درد علی حاتمی و قرار دندان پزشکی ایشان نیمه کاره ماند و مابقی صحبت‌ها به جلسه بعدی موکول شد. در جلسه دوم آقای حاتمی قصه را برایم تعریف کردند؛ خیلی خوشم آمد، اما گفتم این روز‌ها درگیر کار آقای میرلوحی در اسالم هستم. ایشان هم اطمینان دادند که لوکیشن «مترسک» قرار است همان جا باشد.

یک روز آقای حاتمی سر صحنه نیامد و فقط آقای شیرازی، من، آقای کسبیان و یکی، دو نفر دیگر سر صحنه حاضر شدیم، من گفتم تا زمانی که کارگردان نباشد، کار نمی‌کنم. وسایل را جمع کردیم و به هتل برگشتیم. موقع شام آقای حاتمی سؤال کردند که چرا کار نکردید و من هم گفتم تا کارگردان نباشد، من کار نمی‌کنم، اگر قرار است کار بدون حضور شما انجام شود به من هم بگویید تا درباره ادامه همکاری تصمیم بگیرم. گفتند راجع به این موضوع بعد از شام و کنار ساحل صحبت کنیم. آن شب توضیح دادند که دلیل غیبت امروزشان اختلاف نظر کوچکی با فردین بوده که برطرف شده و از فردا همه چیز طبق روال پیش خواهد رفت.
با اطمینان از حضور آقای حاتمی، طبق برنامه پنج صبح از خواب بیدار شدیم و به سمت لوکیشن حرکت کردیم. آن زمان همه چیز؛ از گریم گرفته تا وسایل و لباس و… برعهده بازیگر بود. سر صحنه بعد از هماهنگی لباس که خود آقای حاتمی و کامران قدکچیان برعهده داشتند، نوبت به کلاه گیس که رسید، من متوجه شدم فراموش کرده ام آن را از هتل بردارم. فاصله لوکیشن تا هتل حدود یک ساعت ونیم بود. آقای حاتمی بلافاصله از آقای افشار (مدیر تهیه) خواستند که هرچه سریع‌تر کلاه گیس من را از هتل بیاورند. منتظر بازگشت آقای افشار بودیم که در همین حین آقای فردین به لوکیشن رسیدند و گفتند چرا کار نمی‌کنید، همه چیز که حاضر است؟ آقای حاتمی ایشان را کنار کشیدند و در حال توضیح برای دلیل این تعلل بودند که یک دفعه صدای آقای فردین بلند شد که «معلوم است وقتی کارگردان بازیگرش را تا ۱۲ شب می‌برد لب دریا، بازیگر یادش می‌رود که کلاه گیسش را بیاورد».
** پیش از این اتفاق، آقای فردین بعد از جلسات نشست و روخوانی به من گفته بودند که از نگاه‌ها و توجه علی حاتمی متوجه علاقه شان به من شده اند. گفتند مراقب باشم، چون می‌ترسیدند که این علاقه مندی موجب برهم خوردن برنامه تولید فیلم شود. بعد از توصیه فردین، من هم دقت کردم و فهمیدم حدس‌های ایشان درست بوده و این علاقه شروع شده است (با خنده). خلاصه اینکه آن روز اوج عصبانیت آقای فردین بود و گفتند اصلا بساط فیلم را جمع کنید. همه ما ناراحت از اینکه کار انجام نمی‌شود، چاره‌ای نداشتیم جز اطاعت از ایشان. همه وسایل و گروه را جمع کردیم و طبق دستورشان همان روز به سمت تهران حرکت کردیم. خودشان که درگیر فیلم آقای مقدم بودند، همان جا ماندگار شدند.
من به همراه علی حاتمی و کامران قدکچیان به سمت تهران حرکت کردیم. در میانه راه برای رفع خستگی پیاده شدیم و در حال قدم زنی بودیم که آقای حاتمی بی مقدمه به من گفتند: «زن من میشی؟» لحن و فضای طنز کلامشان را حس کردم و من هم در پاسخ به شوخ طبعی ایشان بلافاصله گفتم: «بله». از فردای روزی که به تهران برگشتیم، حدود یک هفته تا ۱۰ روز برای آشنایی بهتر با هم قرار ملاقات و شناخت بیشتر داشتیم، من هم درباره احساسم نسبت به حاتمی به اطمینان رسیدم و در نهایت ایشان به شکل جدی اعلام کردند که قصد دارند برای خواستگاری به خانه مان بیایند.
با کارهایش آشنا بودم. بیش از هفت، هشت بار «حسن کچل» و «طوقی» را دیده بودم. از طرز فکرش هم شناخت داشتم. آن روز‌ها مصاحبه‌ای از علی حاتمی در مجله زن روز خواندم که تصویر روی جلد هم بود. عکس قشنگی بود شبیه حضرت عیسی مسیح شده بود. آن زمان هرکس می‌شنید فیلمی ساخته می‌شود که ترکیب بازیگرانش از اهالی تئاتر و سینماست و علی حاتمی آن را کارگردانی می‌کند با کله می‌دوید و نقش را به دست می‌آورد. شانس به من رو کرد، اما چه فایده که آن فیلم ساخته نشد و درعوض زندگی ما ساخته شد.
پدرم شروطی گذاشتند که علی با جان و دل قبول کرد؛ از او خواست که دیگر فعالیتی در سینما نداشته باشم و ایشان هم قبول کردند که فقط در فیلم‌های خودشان حضور داشته باشم. پدرم از ابتدا با ورود من به سینما مخالف بود آن روز‌ها اغلب بزرگ تر‌ها سینما را جایی ناامن برای فرزندانشان می‌دانستند. وقتی وارد سینما شدم حتی برادرم قهر کرد و بعد از ازدواج با علی با من آشتی کرد. من و علی همان روز خواستگاری حلقه مان را خریده بودیم و وقتی پدرم نظر مثبتش را اعلام کرد با اشاره علی بی معطلی به طبقه دوم خانه رفتم و از اتاقم حلقه هایمان را آوردم. پدرم هم شاکی و ناراحت شد که «پس بفرمایید این مراسم فرمالیته بوده و…» ما هم خجالت زده سر به زیر انداختیم و سکوت کردیم.
یک هفته مشغول تدارک لباس و مراسم بودیم و بعد هم مراسم عقد خصوصی فامیلی برگزار کردیم. روحشان شاد فقط ناصر ملک مطیعی و آقای علی عباسی در مراسم حضور داشتند. آن روز آقای مطیعی سر میزان مهریه‌ای که مادرم اصرار داشت حتما ۵۰۰ هزارتومان باشد، کلی با مادرم چانه زدند. آقای فردین هم که قهر کرده بود و در شمال مانده بود. این طور شد که من و علی با هم ازدواج کردیم و زندگی مان شروع شد.
با آغاز زندگی مشترک با علی، همه ۱۲ قرارداد پروپیمانی را که داشتم، به همراه پیش قسط‌هایی که گرفته بودم، پس دادم. از همین رو تهیه کننده‌ها ما را کنار گذاشتند و بایکوت کردند. به علی پیشنهاد کار نمی‌دادند و در مجموع روزگار خیلی خوشی نداشتیم. یک روز در صحبت با آقای (پرویز) صیاد که از دوستان قدیمی علی بود، تصمیم گرفتیم که من و علی حاتمی و ایشان نفری ۵۰ تومان بگذاریم و فیلم «خواستگار» را بسازیم، اما متأسفانه این فیلم بسیار پرمحتوا و به زعم من طنز تلخ، هم با شکست تجاری روبه رو شد و مورد بی مهری مخاطبان قرار گرفت؛ البته اگر این فیلم طبق روال معمول فیلم‌های آن روز‌ها ساخته می‌شد، شاید ارتباط بهتری با مخاطب برقرار می‌کرد، اما علی آدم متعصبی بود و نمی‌خواست صحنه هایی، چون شب عروسی و… را تصویر کند.
سر سریال «سلطان صاحبقران» نامه‌ای از طرف مسئولان سازمان به علی رسید که به جای این بازیگر باید از بازیگر دیگری استفاده کنید. من ممنوع التصویر شده بودم و علی مانده بود که چه کار باید بکند. اگر می‌خواست صحنه را حذف کند، به کل داستان لطمه می‌خورد. به علی خیلی سخت گذشت، ولی به من خیلی بیشتر، ناراحت شدم. خیلی گریه کردم، چون رفتن جلوی دوربین و صدای دوربین (آن روز‌ها دوربین‌ها صدا داشتند) من را منقلب می‌کرد. ماه‌ها و سال‌ها افسرده شدم. علی اول زیر بار این دستور نرفت، اما نمی‌شد کاری کرد، قصه را تغییر داد و در نهایت همه صحنه‌ها سانسور شد. بعد از این همه قیچی خوردن، علی توانست یک جور‌هایی سر و ته قضیه را هم بیاورد. حالا بماند که سریال روی آنتن هم دچار همین بگیروببند‌ها شد. قصه اصلی اصلا چیزی نبود که نمایش داده شد.
درست است که همسر علی حاتمی و در متن همه وقایع بودم؛ اما دوست داشتم کاری انجام دهم. سر فیلم «کمال الملک» تصمیم گرفتم غذای سر صحنه را درست کنم. زمان ما غذا‌ها با هم فرق می‌کرد. غذای کارگردان و هنرپیشه‌های نقش اول و دوم با غذای عوامل صحنه فرق داشت، اما من این قانون را شکستم و گفتم همه باید یک نوع غذا بخورند. به اتفاق دو دوست عزیزم از هفت صبح مشغول کار می‌شدیم و غذایی کم حجم، اما پرانرژی و با کیفیت عالی برای سر صحنه آماده می‌کردیم و به همراه دسر و نوشابه داخل جعبه‌های بسیار شیک و زیبایی که علی طراحی کرده بود، سر صحنه می‌فرستادیم. از آن به بعد غذای همه عوامل سر صحنه یکدست شد.
لیلا از بچگی به بازیگری علاقه‌مند بود. یک شب سه نفری روی تراس خانه نشسته بودیم که خانم ژیلا سهرابی (خواهرزاده علی حاتمی) به خانه ما آمدند و گفتند که برای سریال «طلاق» به دنبال دختربچه سه ساله هستند و از ما درخواست کرد که لیلا را برای این سریال با خودش ببرد. من مخالفت کردم. دوست نداشتم دخترم در سینمای آن زمان باشد. دلم می‌خواست بازیگر شود، اما دوست داشتم در هالیوود بازی کند؛ در نهایت با اصرار و زبان الکن بچگانه اش ما را مجاب کرد که برود. بعد از آن هم علی گه گداری در فیلم هایش به لیلا نقش می‌داد. درحالی که لیلا بزرگ‌تر که شد، برای تحصیل بازیگری را انتخاب نکرد و رفت سوئیس و مکانیک خواند که البته به دلیل بیماری پدرش مجبور شد تحصیل را نیمه کاره رها کند و به تهران برگردد. پدرش هم دوست داشت یکی از نقش‌های اصلی فیلمی که قصد داشت بسازد را به لیلا بدهد. قصه‌ای داشت به نام «ملکه‌های برفی» راجع به سه زن شاه (فوزیه، ثریا و فرح) که متأسفانه ساخته نشد. می‌گفت: لیلا حتما باید نقش ملکه فوزیه را بازی کند. مفتخرم که مادر چنین دختری هستم، بازیگری با این همه استعداد و توانایی. افتخار می‌کنم به داشتن چنین دختر و دامادی.
علی قدرشناس بود و این‌ها را می‌فهمید، همان ایام در چندین گفت: وگویی که داشت و هنوز بریده جرایدش را دارم گفته بود اگر آن قدر که زری به من رسیدگی کرد من به او می‌رسیدم، می‌شد از زری فروغ ثانی ساخت؛ آن روز‌ها من شعر می‌گفتم، مقاله و قصه می‌نوشتم و… حتی علی برخی قصه هایم را که می‌خواند می‌گفت: لابد فلان کتاب مثلا «خرمگس» را خوانده‌ای و روی تو تأثیر گذاشته که چنین قصه‌ای نوشته ای، درحالی که آن روز‌ها من واقعا کتاب‌هایی را که می‌گفت: نخوانده بودم

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک