این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود
در این ایام که مردم مهربان در قرنطینه خانگی به سر می برند، مادر انتظار دارد که به زادگاهم و به نزد او بروم، اما با وجود این ویروس شوم و شرایط نگران کننده، من به کجا و چگونه بروم؟!... شاید به خاطر شوق بیش از حد دیدار من، برای مادر سخت است و هنوز نمی تواند باورکند که در این موقعیت حساس، نباید از شهر خارج و به او نزدیک شوم.
به گزارش عصر خبر، حمیدرضا نظری، نویسنده دلنوشته ای برای این روزها نوشته است.
نمی دانم چرا این روزها دلم برای بوسه ای تنگ می شود…
اینک در فصل رویش شکوفه های چشم نواز و در روزها و شب های بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین” لالایی” را می خوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در می آید و مرا با خود به گذشته و سال های دور می برد؛ زمانی که با بوسه های گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار می شدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشته ای می دیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیبایی ها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد.
گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب می زدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با بوسه های لذتبخش و مادرانه نوازشم کند و بر شادی های کودکانه ام بیفزاید…
****
مادر سالمند و ناتوان من، در زادگاه و شهری دور از محل کار و زندگی ام، سال هاست که در بستر بیماری افتاده و مدت هاست که چشم های پر انتظارش را به در اتاق دوخته تا به دیدارش بروم و سر بر بالینش بگذارم و گُل لبخند بر لبانش بنشانم. من به لالایی خواندن های دلنواز و آرامش بخش مادر و دیدن لحظات دلنشین و ملکوتی اش بر سجاده سبز و همیشه پهن خدا، عادت کرده و دلم می خواهد هرچه زودتر خود را به او برسانم و آن نازنینِ جاوید را در آغوش بگیرم و بوسه ای از چهره مهربانش بستانم، اما به دلیل خطرات این ویروس وحشتناک و ناشناخته و مرگ ده ها هزار انسان در سراسر جهان، در حال حاضر نمی توانم به سفر بروم و همین موضوع، دلم را بیش از پیش به درد می آورد و خیالم را آشفته می کند.
مادرِ همیشه آرام و خندانم، دیگر نمی تواند از جایش بلند شود و بزرگ ترین آرزویش این است که تنها برای یک بار از رختخواب همیشگی اش برخیزد و روی پاهای از کار افتاده اش بایستد و خود را به حیاط کوچک خانه برساند و شکوفه های بهاری را نظاره کند، اما کهولت سن و هجوم انواع بیماری، مانع برآورده شدن این شادی ساده و چنین آرزوی کوچکی شده است.
برادر فداکار من، با از خود گذشتگی تمام، حافظ و یاور مادر شده تا او باور کند که هنوز زنده است و زندگی همچنان جریان دارد. از برادرم می خواهم که با استفاده از تکنولوژی موجود، من و مادر را به هم برساند تا بتوانیم پس از مدت ها یکدیگر را ببینیم و دیداری تازه کنیم. برادرم گوشی تلفن همراه خود را مقابل صورت خواب آلود مادر می گیرد و من با دیدن این همه معصومیت و مظلومیت، اشک در گوشه چشمانم لانه می کند و صدای گریه و ناله ام به گوش می رسد:
” آه، خدایا! این کوه عظیم لطف و آرامش و مهربانی و تکیه گاه استوار و مطمئن همه دوران زندگی ام، چرا اینک چنین بیمار و ناتوان شده و تنها چهره ای نحیف و شکسته و درد کشیده از او باقی مانده است؟!…”
پس از چند لحظه مادر چشم هایش را می گشاید و ناباورانه به من نگاه می کند، سپس لبخندی بر لبانش نقش می بندد و اشک اشتیاق برگونه هایش جاری می شود. درحالی که سعی می کنم خود را خوشحال نشان دهم او را صدا می زنم، اما پاسخم را نمی دهد. برای چندمین بار صدایش می زنم، اما باز هم پاسخی نمی شنوم. شاید رنجیده است و نمی خواهد با من همکلام شود… من به خاطر گرفتاری و مشغله و مشکلات فراوان زندگی، مدتی است که نتوانسته ام به دیدنش بروم و جویای حالش شوم؛ شاید همین بی توجهی و بی وفایی، او را دلگیر و آزرده خاطرکرده است. دوست دارم و آرزو می کنم که مادر سکوت را بشکند و برای تسکین دلِ دردمندم و به یاد کودکی هایم، برایم “لالایی” بخواند و…
در انتظار لحظه ای که مادر باز هم به مهر، نگاهش را به سویم برگرداند و به حرف بیاید و سخنی بگوید، به مدت طولانی و در سکوت کامل به صورت گریان او خیره می شوم تا این که بالاخره ملتمسانه به چشم هایم نگاه می کند و تنها یک کلمه بر زبان می آورد:”بیا!”
این یک کلمه، به تنهایی همه وجودم را به آتش می کشد و از فرط دلتنگی و شرمندگی، به یکباره روح و جسمم را به لرزه درمی آورد و چشمانم را تیره و تار می سازد؛ بلافاصله عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند و تب و لرزی ناشناخته به سرعت سراسر وجودم را در بر می گیرد و بغض سنگینی راه گلویم را می فشارد و دچار تنگی نفس می شوم؛ احساس می کنم که برای نفس کشیدن و زنده ماندن، به هوای بیشتری نیاز دارم؛ سرم گیج می رود و گلویم به شکلی آزاردهنده به خارش در می آید و دردی عجیب در قفسه سینه ام می پیچد و چند بار پشت سرهم و به شدت سرفه می کنم؛ سرفه هایی خشک و خفه کننده که قلبم را به تلاطم درمی آورد:
” ای وای! یعنی من هم به ویروس کرونا مبتلا شده و اینک باید هراسان و وحشت زده شوم؟ مگر می شود که همه این علائم به یکباره و در زمانی کوتاه به سراغ کسی بیاید و او را به خط پایان زندگی برساند؟!…”
فکر می کنم که این نشانه ها همیشه به دلیل بیماری نیست و می تواند حکایت بی مهری و بی وفایی انسانِ گُمگشته و سرگردان در عصر انفجار اطلاعات و سرعت پیشرفت تکنولوژی و تلاش شتابزده و گاه بیهوده برای رسیدن به موقعیتی بهتر باشد که بهترینی چون مادر را به دست فراموشی می سپارد و… شاید من نیز اینک از شوق و لذتِ داشته های به واقع نداشته و نداشته های به ظاهر داشته و به خود بالیدن های نابجا و نافرجام، از عزیزترین عزیزانم غافل و از حقیقت زندگی دور مانده ام؛ شاید مادر با سکوت طولانی خود و سپس بیان هزاران کلمه پنهان در تنها یک کلمه، می خواهد مرا از خواب غفلت بیدار کند و…
در این ایام که مردم مهربان در قرنطینه خانگی به سر می برند، مادر انتظار دارد که به زادگاهم و به نزد او بروم، اما با وجود این ویروس شوم و شرایط نگران کننده، من به کجا و چگونه بروم؟!… شاید به خاطر شوق بیش از حد دیدار من، برای مادر سخت است و هنوز نمی تواند باورکند که در این موقعیت حساس، نباید از شهر خارج و به او نزدیک شوم.
من از فداکاری و از خود گذشتگی و نیز تعداد کارکنان خدمات رسان مبتلا به ویروس و آمار جانباختگان در شهرداری، اتوبوسرانی، تاکسیرانی، مترو و نیروهای خودجوش مردمی و پرسنل نظامی و انتظامی و فرهنگی و… خبر دارم و می دانم که پزشکان، پرستاران، نیروهای امدادی و سایر از جان گذشتگان شریف و شایسته ایران زمین، با تمام وجود تلاش می کنند تا من و ما، با رعایت کامل بهداشت و با توکل به یزدان پاک و یکتا خالق نازنین، به سلامت از چنگال این ویروس خطرناک بگریزیم و…
من و مادر به کمک گوشی همراه همچنان به یکدیگر نگاه می کنیم و در سکوت با هم حرف می زنیم… چند لحظه بعد، او با چشم های خندان و منتظر، لب هایش را غنچه و از راه دور، مرا به بوسه ای گرم و مهربان دعوت می کند. او می خواهد مثل دوران کودکی و همه روزها و سال های گذشته، عشق و محبت پاک مادرانه اش را نثارم کند و من نیز می خواهم لبخندزنان و هر چه سریع تر، بوسه اش را با بوسه ای پاسخ دهم، اما بغض مانده در گلویش به یکباره فریاد می شود و دریایی از اشک، تمام پهنای صورتش را می پوشاند و بلافاصله گوشی را از دست برادرم می گیرد و با عصبانیت آن را به گوشه ای از اتاق پرتاب می کند…
برای مادر سخت و غم انگیز است و عادت ندارد که بوسه خود و مرا از صفحه کوچک گوشی همراه و در چنین حالتی ببیند؛ او می خواهد همچون گذشته و در واقعیت و از نزدیک، فرزند دلبندش را که دیگر بزرگ شده، در آغوش بگیرد و عاشقانه او را ببوید و ببوسد و صدای ضربان قلبش را به وضوح بشنود؛ دوست دارد همچنان بر سجاده سبز خدا نماز شکر بخواند و در کنار جگرگوشه اش و تا غروب آفتابِ زندگی، از روزهای باقی مانده عمرش لذت ببرد؛ آرزو می کند که مرهمی بر زخم های پسرش باشد تا غم زمانه او را نیازارد و بر ناملایمات زندگی اش نیفزاید؛ عشق شیرین مادر به عزیزش، باز هم در وجودش زبانه می کشد تا بدون هیچ فاصله ای و از نزدیک با فرزندِ همیشه کودک و کوچکش، درد دل کند و از تلخی ها و شیرینی های ایام از دست رفته و خاطراتش با او سخن بگوید و…
****
اکنون من در سلامت کامل جسمانی و بی هیچ نشانه ای از بیماری، در اتاق خانه ام نشسته و در خلوت خود برای مادرم اشک می ریزم؛ برای کسی که سحرگاه چند روز قبل و دور از من، به دلیل کهولت سن و پس از تحمل سال ها بیماری و درد، چشم های مهربان و منتظرش را بست و برای همیشه آرام گرفت و در صبح نیمه شعبان، پیکر پاکش به خاک سپرده شد…
در این زمانه که دغدغه هجوم سریع ویروس و مرگ انسان ها، خواب را از چشم هایم ربوده است، آرزو می کنم که ای کاش فقط یک بار دیگر صورت نازنین مادر را از نزدیک ببینم و سر بر شانه های مهربانش بگذارم تا او با بوسه ها و لالایی های دلنوازش، مرا به آرامش برساند، اما افسوس که…
اینک در فصل رویش شکوفه های چشم نواز و در روزها و شب های بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین” لالایی” را می خوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در می آید و مرا با خود به گذشته و سال های دور می برد؛ زمانی که با بوسه های گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار می شدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشته ای می دیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیبایی ها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب می زدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالایی ها و بوسه های لذتبخش و مادرانه اش نوازشم کند و بر شادی های کودکانه ام بیفزاید و…
نمی دانم چرا این روزها دلم برای بوسه ای تنگ می شود…
* حمیدرضا نظری