روایت یک افسر پلیس از زندگی دختری که به علت تجاوز ناپدری اش به همه چیز آلوده شد

روزنامه شرق در مطلبی به قلم سرگرد سمانه مهربانی کارشناس آموزشی فرماندهی انتظامی تهران بزرگ نوشت:شاید از نظر خیلی‌ها زنان مجرم، موجودات ناپاکی باشند که به مسیر تاریک زندگی خود خو گرفته‌اند و باید از آنها دوری کرد و تنها به‌عنوان آینه عبرت به آنها نگریست؛ اما اگر مانند من به اقتضای شغل خود ارتباطی مستمر با این زنان و دختران داشته باشی، آنان را قربانی بی‌مهری و ناآگاهی اطرافیان‌شان می‌بینی

والدین ناآگاه یا همسران بی‌مهر و بی‌ملاحظه‌ای که اجازه ندادند این زنان و دختران مسیر عادی و بهنجاری را که هرکدام از ما در زندگی خود طی کرده‌ایم، طی کنند. ساحل نیز برای من یکی از همین قربانیان بود… .
در بازداشتگاه زنان ملاقاتش کردم. چند روزی می‌شد که به اجبار حضور در بازداشتگاه شیشه را ترک کرده بود و تشنه یک نخ سیگار بود. با هماهنگی کارکنان بازداشتگاه سیگاری به او دادم و از او خواستم تا داستان زندگی‌اش را برایم بگوید.

صبر کردم عطشش برای کشیدن سیگار فروبنشیند و خودش شروع کند. از پشت حلقه‌های دود، چشمان روشن و موهای طلایی‌اش پیدا بود؛ اندکی زیبایی که در میان جسم چروکیده از سال‌ها اعتیاد به شیشه هنوز توجه هر بیننده‌ای را جلب می‌کرد.

شروع به گفتن کرد: پدرم را هیچ ‌وقت ندیدم. ناپدری داشتم. توی مدرسه شاگرد زرنگی بودم و برای آینده‌ام رؤیا می‌بافتم. به نوجوانی که رسیدم آزارهای ناپدری‌ام شروع شد. نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم یا مشکلم را به کسی بگویم. وقتی به مادرم گفتم تنها واکنشش سکوت بود. خیلی تلخ است اما کاری نکرد شاید چون پشتیبانی نداشت و می‌ترسید ناپدری‌ام ما را بیرون بیندازد.

اشک توی چشم‌هایش حلقه زد و ادامه داد: فکر می‌کنید برای چه معتاد شدم؟! سرشار از حس بی‌ارزشی و پوچی درس را رها کردم و راهی پارک‌ها و خیابان‌ها شدم و کم‌کم دوستان جدیدی پیدا کردم. پسران و دخترانی شبیه به خودم که دور هم جمع می‌شدند و سعی می‌کردند با مواد و… دردشان را فراموش کنند.
برای هزینه مصرف شیشه نیاز به پول داشتم و همین باعث شد به همراه پسرهای معتادی که می‌شناختم به سرقت بپردازم. سرقت هر چیزی که کمک می‌کرد پول مواد آن روزم تأمین شود. الان هم که اینجا هستم یک دوچرخه دزدی همراهم بود و توی پارک منتظر فروشنده مواد بودم تا آن را با شیشه معاوضه کنم که توسط گشت کلانتری دستگیر شدم.
در این سال‌ها، چند باری از خانه فرار کردم و مدتی با پسری آشنا شدم و چند ماه در باغی در ورامین زندگی کردم. همان زندگی در آلونک گوشه باغ به دور از خانواده، برای اینکه احساس خوشبختی بکنم کافی بود. البته خوشبختی‌ای که از آن حرف می‌زنم روزگارگذراندن با سرقت‌های خرد و خماری بود.

آنجا محله بدنامی بود و اصلا برای زندگی یک زن تنها مناسب نبود. همه‌ چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه پسری را که با همدستی‌اش سرقت می‌کردم، به جرم سرقت دستگیر کردند و من ماندم و ترس از دستگیرشدن. اراذل و اوباشی که با او به سرقت می‌رفتند همین که از دستگیری‌اش باخبر شدند، به سراغ من آمدند و فکر می‌کردند که من او را لو داده‌ام.
ساحل چند ثانیه‌ای را در سکوت گذراند. می‌شد عمق درد و رنجش را از نگاهش خواند و از لرزش لب‌هایش… . سیگارش را روی زمین انداخت و درحالی‌که آن را زیر پا له می‌کرد گفت: می‌دانید دنیایی که من در آن رشد کردم و روزگار گذراندم، دنیای تاریکی است. اطرافیانت همه گرگ‌های گرسنه‌ای هستند که تو، به‌عنوان یک زن هیچ ارزشی برایشان نداری. در این زندگی تنها دلخوشی‌ام پسرم است که این روزها مادرم از او مراقبت می‌کند. خیلی خنده‌دار است، نه؟ من با یک فرزند به نقطه شروع فلاکت‌هایم بازگشته‌ام و کودکم را به همان کسانی سپردم که رؤیاهایم را سوزاندند و این سرنوشت را برایم رقم زدند. در این سال‌ها کسی را با این حد از بی‌پناهی و بی‌کسی دیده بودید؟

چه چیزی می‌توانستم به او بگویم که تسکینی برای این درد عمیق باشد؟ جز اینکه تشویقش کنم به فرزندش به‌عنوان نقطه قوت و امیدش برای اصلاح شرایط زندگی‌اش نگاه کند و اجازه ندهد پسرش نیز همین مسیر پر از سیاهی و تاریکی را طی کند. ساحل به سلولش بازگشت. همان‌طور که از دور با نگاهم بدرقه‌اش می‌کردم، به دختران بی‌پناهی می‌اندیشیدم که زیر سقف برخی خانه‌های این شهر با سرنوشت تلخ خود در نبردی نابرابر هستند..

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک