پائیزی که زندگی را از “بهار” گرفت!
در گوشه و کنار شهرما انسانهایی هستند که مانند بهار تمام فصلهای زندگیشان پائیزی است،آنهایی که در چنگال اعتیاد حتی تاریخ تولدشان را نیز به یاد ندارند.
به گزارش خبرنگار مهر، اینجا خبری از بوی بهار نیست، خودروهای مدل بالا در این مکان وجود ندارد، پدری که برای دختر خود عروسک باربی بخرد تا دختر بینی خود را متناسب با آن عمل کند نیست، اینجا مادری نیست که دخترک خود را نوازش کند و در یک کلام اینجا خیلی از این دوست داشتنی ها نیست.
اینجا تاریک است، همان محلی است که بهار دختری که تاریخ تولد خود را فراموش کرده از آن گذر می کند تا شب را در مخروبه ای به صبح برساند.
بهار دختری است که به ظاهر حدود 20 تا 25 سال سن دارد اما خودش می گوید آخرین باری که از او سئوال شده متولد چه سالی هستی 17 ساله بوده است.
سرش را پایین می گیرد اما این پایین گرفتن سر از روی خجالت نیست زیرا اعتیاد به انواع مواد مخدر دیگر توانی برای نگه داشتن سر را هم به او نداده، زمانیکه به مخروبه و اتاقی که سراسر دوده سیگار، سرنگ، حباب لامپ، لوله خودکار و… وارد شدم این دختر با شتاب از پنجره فرار کرد اما چون توان دویدن هم نداشت توانستم خودم را به او برسانم تا شاید شنیدن حرفهای او باعث عبرتی برای دیگر جوانان شود.
بهار خود را متعلق به شیراز می داند و به یاد می آورد که چگونه در خانواده خود با یک پدر پیر توانسته بود دوران ابتدایی را با نمره 20 به پایان برساند و در یکی از مدارس راهنمایی معروف شیراز ثبت نام کند.
بهاردر میانه تعریف بود که به سختی سر خود را بالا آورد و با نگاهی که شاید یک نوع بی اعتمادی در آن بود شغل من را برای چندمین بار سئوال کرد و زمانیکه به او گفتم خبرنگارم، بدون اینکه کارت شناسایی از من طلب کند با بیان جمله “خوش به حالت” به فکر فرو رفت.
بهار از دوران راهنمایی خاطره خوبی ندارد زیرا به قول خودش در این دوران به دلیل اینکه در مدرسه بالا شهر درس می خواند همیشه چشمش به دنبال دیگران بود و آرزو داشت مانتو، کیف و کفش مدل دیگر دوستان خود را داشته باشد.
سال سوم دبیرستان برای او سال خوبی نبود زیرا اولین و بزرگترین اشتباه بهار در پاییز همان سال روی می دهد و او تا به امروز که حدود شش سال از آن گذشته تاوان اشتباه و یک برف بازی را پس می دهد.
بهار سالها پیش به همراه پسری که خود را شیفته او نشان داده بود به قصد برف بازی به خارج از شهر می رود و از آن روز تا کنون بهار همچنان به خانه بازنگشته و از آن دختر درس خوان و نمونه پدر و مادر امروز دختری بیمار باقی مانده که حتی تاریخ تولد خود را فراموش کرده است.
بهار برای ادامه گفتگو سیگاری کوچک از کیف سیاه رنگ خود و با دستانی که تا آن لحظه به زخم های آن توجه نکرده بودم کبریتی را نگه می دارد و به سختی سیگار را روشن می کند.
او به خاطر می آورد که فرار از خانه به دلیل بی پولی و یا کم توجه ای والدین نبوده بلکه دیگر روی برگشتن به خانه را نداشته و اینکه طی این شش سال تا آن موقع که توان طی کردن مسیرهای طولانی را داشته هر از چند گاهی به صورت مخفیانه به محل زندگی پدر و مادر رفته و آنان را از دور تماشا کرده اما این تماشا نیز از زمانیکه پدر و مادر، بهار خانه خود را تغییر داده اند ممکن نشده است.
شغل بهار جمع کردن زباله هاست و البته به صورت شفاف تر جمع کردن پلاستیک کهنه که پس از انبار کردن آنان جوانی دیگر آن را می برد به اندازه مصرف مواد به او پول می دهد که این پول هم خرج مصرف مواد چند نفر می شود.
دیگر بهار توان ادامه این گفتگو را ندارد و من هم ترجیح می دهم که به سرعت ازمحل عبور کنم و خود را به خیابان اصلی برسانم اما زمانیکه از او خداحافظی می کنم به سختی از زمین بلند می شود و با صدایی گرفته به من می گوید راستی آقای خبرنگار تو که همه چیز را می دانی “پیتزا هنوز 1500 تومان” است؟.