وصیت ابتهاج: پیکرم را زیر درخت ارغوانم به خاک بسپارید
حمیدی با بیان اینکه بامداد امروز با دختر ابتهاج در این باره صحبت کرده است، گفت: ابتهاج متعلق به مردم ایران است و خانواده او دوست دارند پدرشان در وطنش به خاک سپرده شود.
دبیر اسبق جشنواره شعر فجر از وصیت هوشنگ ابتهاج درباره محل دفنش خبر داد.
به گزارش فارس، رضا حمیدی گفت: مرحوم هوشنگ ابتهاج (سایه) این اواخر میگفت: دلم میخواهد کنار درخت ارغوانم دفن شوم. او اواخر عمر به نزدیکانش و دخترش یلدا بارها گفته بود مایل است در ایران و در کنار درخت ارغوان به خاک سپرده شود.
دبیر اسبق جشنواره شعر فجر اعلام کرد: دخترش یلدا در حال پیگیری انتقال پیکر ابتهاج به ایران است و در این زمینه با وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی رایزنی میکند. به گفته وی، ترجیح خانواده سایه این است که اگر در کنار درخت ارغوان دفن نشود، در آلمان به خاک سپرده شود.
حمیدی با بیان اینکه بامداد امروز با دختر ابتهاج در این باره صحبت کرده است، گفت: ابتهاج متعلق به مردم ایران است و خانواده او دوست دارند پدرشان در وطنش به خاک سپرده شود.
دبیر اسبق جشنواره بینالمللی شعر فجر ادامه داد: یک بار در دیداری که داشتم صحبت از امام حسین (ع) شد. ابتهاج گفت: من غزلی برای امام حسین گفتهام و وصیت کردهام بعد از مرگم انتشار یابد. پرسیدم چرا؟ گفت: نمیخواهم متهم به ریا و نفاق شوم.
حمیدی با بیان اینکه او آخرین نسل شاعران سترگ قرن قبل و از بهترین دوستان استاد شهریار بود، اظهار داشت: حدود سه ماه پیش همسر مسیحیاش آلما در ۹۱ سالگی در آلمان درگذشت و امروز هم خودش در همان جا و گویا تاب دوریاش چندان تابآور نبود و بیتابانه و به شتاب به شریک زندگیش پیوست.
وی خاطرنشان کرد: ابتهاج، همواره از گردآوران آثارش رنجور بود و در سه ماه گذشته بارها و بارها در تماس تلفنی که با هم داشتیم، چه گلهها و شکوهها که نکرد.
هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر نامدار معاصر، نیمهشب سهشنبه ۱۹ مرداد در ۹۵ سالگی درگذشت.
او در سرودهای برای درخت ارغوانی که دوست داشت کنارش به خاک سپرده شود، گفته است:
شاخه همخون جدا مانده منآسمان تو چه رنگ است امروز؟آفتابی است هوا؟یا گرفتهاست هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون استآفتابی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه میبینم دیوار استآه، این سختِ سیاهآنچنان نزدیک استکه چو برمیکشم از سینه نفسنفسم را برمیگرداندره چنان بسته که پرواز نگهدر همین یک قدمی میماندکورسویی ز چراغی رنجورقصهپرداز شب ظلمانیستنفسم میگیردکه هوا هم اینجا زندانی استهر چه با من اینجاسترنگ رخ باخته استآفتابی هرگزگوشه چشمی همبر فراموشی این دخمه نینداخته استاندر این گوشه خاموش فراموش شدهکز دم سردش هر شمعی خاموش شدهباد رنگینی در خاطر منگریه میانگیزدارغوانم آنجاستارغوانم تنهاستارغوانم دارد میگریدچون دل من که چنین خونآلودهر دم از دیده فرو میریزدارغواناین چه رازی است که هر بار بهاربا عزای دل ما میآید؟که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین استوین چنین بر جگر سوختگانداغ بر داغ میافزاید؟ارغوان پنجه خونین زمیندامن صبح بگیروز سواران خرامنده خورشید بپرسکی بر این درد غم میگذرند؟ارغوان خوشه خونبامدادان که کبوترهابر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازندجان گل رنگ مرابر سر دست بگیربه تماشاگه پرواز ببرآه بشتاب که هم پروازاننگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهارتو برافراشته باششعر خونبار منییاد رنگین رفیقانم رابر زبان داشته باشتو بخوان نغمه ناخوانده منارغوان شاخه همخون جدا مانده من…