ماجرای کبوتران نامهبر و دختر فقیر
آقا جون! الهی قربونت بشم، تو که این همه کبوتر بیکس را زیر بال و پرخودت گرفتی و پناهشان دادی، زیر بال و پر این کبوتر جوان من «جواد» را هم بگیر، نگذار که برود روی بام غریبهها بنشیند، فکر کن این «جواد» همان «جواد» خودت است.
عصرخبر: به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمیشناسد؛ میخواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشد، فرقی نمیکند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرتهای پاک را به خوبی راهنمایی میکند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آری! ضامن آهو آنچنان به زائران حرمش عنایت دارد که این مهر و محبت گاهی در فرسنگهای دور همراه با قاصدکی به زمین مینشیند و حاجتهای به ظاهر سخت را به لحظهای کوتاه اجابت میکند، در ادامه به ماجرایی از کرامت رضوی اشاره میشود که نه تنها دل پدری را خوشحال میسازد، بلکه کبوتران نامهبر گل خوشبختی را بر خانهای در تهران فرو میریزند تا نشان دهند که نگاه مهربانانه ثامن الحجج(ع) به زمان و مکان اختصاص ندارد.
پیش از این خبرگزاری فارس «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی» را منتشر کرده بود که اینک داستان دیگری از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به قلم حسین صبوری در ادامه میآید:
*کبوتران نامهبر
خادم حرم مطهر امام رضا(ع) مشغول خواندن قرآن است که صدای شخصی را میشنود که به او سلام میکند. سرش را که بالا میآورد، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قدیمی و صمیمی تهرانیاش میافتد، بیاختیار از جای خود بلند میشود و در حالی که او را در آغوش میکشد و با وی مصافحه میکند میگوید: و علیکمالسلام، به به! چشم ما به جمال دلآرای دوست عزیز و قدیمی، جناب حاج قادر روشن! چه عجب از این طرفها؟!
بعد از خوش و بش اولیه، هنگامی که خادم، استکان چایی را به حاج قادر تعارف میکند، میپرسد: خب حاجی! چطور شد از این طرفها، آن هم در این فصل سال که میدانم وقت سرخاراندن هم نداری؟!
و حاجی در حالی که استکان خالی را به نعلبکی بر میگرداند، آهی کشیده و میگوید: راستش مجبور شدم، یعنی حال و حوصله کسب و تجارت را ندارم. میدانی که من با این همه ثروت و دارایی، تنها یک پسر دارم که در دانشگاه درس میخواند. حالا مدتی است که لیسانسش را گرفته و پایش را کرده است توی یک کفش که الا و بلا میخواهم بروم خارج! هر چه من و مادرش نصیحتش کردیم فایده نکرد که نکرد! با اینکه من و مادرش عزا گرفتیم و ته دلمان سخت مخالف بودیم، مجبور شدیم موافقت کنیم.
هر چه توی گوشش خواندم که همین جا بمان، من برایت خانه میخرم، ماشین میخرم، کاسبی راه می اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمایه در اختیارت قرار میدهم، یا اگر هم میخواهیم ادامه تحصیل بدهی در همین ایران ادامه تحصیل بده، توی گوشش نرفت که نرفت! دست آخر گفتم؛ پس بیا برای خداحافظی، خدمت آقا امام رضا(ع) برسیم، بعد از زیارت آقا، به هر جایی که میخواهی بروی برو. او هم قبول کرد و الان با مادرش در هتل است.
راستش قصد من این بود که به این بهانه خدمت آقا برسم و از او بخواهم یک جوری پسرم را از رفتن به خارج منصرف کند! خادم که تا این لحظه با دقت به حرفهای حاجی گوش میدهد یک دفعه توی حرفهای او میپرد و با لحنی امیدوارانه میگوید: اتفاقاً، فردا صبح زود میخواهند ضریح آقا را غبارروبی کنند. اگر دوست داشته باشی میتوانم تو را ببرم داخل ضریح تا با خیال راحت، حسابی با آقا درد دل کنی! ها؟ چطور است؟
و حاجی با بیحوصلگی جواب میدهد: خیلی ممنون. گمان نمیکنم احتیاجی به این کارها باشد، اگر آقا بخواهد کار ما را درست کند، همین طوری هم درست میکند، لازم نیست داخل ضریح برویم، اما اگر ممکن است وقتی داخل ضریحی رفتی، کمی از غبار ضریح آقا را برای تبرک و تیمن برایم بیاور.
ـ ای به چشم! اینکه کاری ندارد.
بعد از این گفتوگو، حاجی از دوست خادمش خداحافظی میکند و میرود، کبوتران حرم، در آسمان آبی و شفاف شهر مشهد پرواز میکنند، اوج میگیرند، چند دوری اطراف گنبد طلایی و گلدستههای آن میچرخند و در داخل صحن عتیق، کمی آن طرف تر از سقاخانه، درست همان جایی که مقدار زیادی گندم بر روی زمین ریخته شده است فرود میآیند. با خیال راحت و در امنیت کامل بر زمین نوک میزنند، دانه بر میچینند و بی آنکه از جمعیت انبوهی که آنها را محاصره کردهاند هراسی به دل راه دهند، «بق بقو» کنان، سرودهای عاشقانه سر میدهند.
زن حاجی و پسر جوانش «جواد» هم در بین جمعیت اطراف کبوترها ایستادهاند و هر کدام غرق در حال و هوای خودشان بودند. جواد برای کبوتران، دانه میپاشد و مادرش در فکر کبوتر جوان خودش نم نمک اشک میریزد و زیر لب با امام رضا(ع) مناجات میکند: «آقا جون! الهی قربونت بشم، تو که این همه کبوتر بیکس و کار را زیر بال و پرخودت گرفتی و پناه شان دادی، سر و سامان شان دادی، تأمین شان کردی و نگذاشتی که به غریبهها پناهنده بشوند، زیر بال و پر این کبوتر جوان من «جواد» را هم بگیر و همین جا پیش خودمان نگاهش بدار و نگذار که برود روی بام غریبهها بنشیند، انگار کن این «جواد» همان «جواد» خودت است. من هم مثل خودت همین یک «جواد» را دارم، تو که درد دوری از تنها پسرت «جواد» را چشیدهای، نگذار این پسر از ما دور شود»!
حاج خانم غرق مناجات است که ناگهان رشته افکار مناجاتیاش با صدای حاج قادر، پاره میشود: این هم غبار!
وقتی رویش را بر میگرداند چشمش به شوهرش میافتد که دارد یک پاکت نامه چهار تا شده را به او نشان میدهد، با پر چادرش اشکهایش را میچیند و میگوید: اینکه یک پاکت نامه است! و حاجی در حالی که لبخندی بر لب دارد جواب میدهد: بله یک پاکت نامه است، اما تویش غبار متبرک داخل ضریح مطهر است. حاج خادم میگفت: وقتی که توی ضریح رفتم، به یادم سفارش شما آمد، اما متأسفانه فراموش کرده بودم که یک پاکت پلاستیکی برای غباری که خواسته بودید با خودم ببرم. این بود که همان داخل ضریح به دور و برم نگاه کردم، چشمم به این پاکتنامه افتاد، آن را برداشتم و مقداری غبار داخلش ریختم و خدمت شما آوردم.
حالا ـ ببینم چقدر غبار متبرک داخلش هست…؟ و با گفتن این جمله، با احتیاط و به آهستگی، نامههای پاکت را باز میکند و در آن را میگشاید. جواد و مادرش هم از روی کنجکاوی به سوی پاکتنامه سرک میکشند، وقتی حاجی با دقت بیشتری به درون پاکت نگاه میکند، متوجه میشود که یک برگ نامه درون آن است. آن را در میآورد، مطالعه میکند، وقتی نامه به پایان میرسد اشکهای حاجی از دیدگانش دور شده و از روی گونههایش سر خورده در درون ریشهای جو گندمیاش گم میشوند. جواد و مادرش، نگاهی به یکدیگر انداخته و وقتی نگاهشان را به سوی حاجی بر میگردانند هم زمان میپرسند:
ـ مگر توی این نامه چه نوشته است؟! و حاجی بیآنکه کلمهای حرف بزند، نامه را به دست جواد میدهد. جواد هم با صدای بلند شروع به خواندن میکند:
به نام خداوند حکیمی که همه چیز به دست او است، امام رضا(ع) جان سلام! من مریم تهرانی، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلهای فقیرنشین زندگی میکنم. البته چند تا خواهر و برادر ریز و درشت هم دارم. پدرم مدتی است که بدجوری مریض است و خانهنشین! البته شکر خدا بیماریاش لاعلاج نیست، ولی متأسفانه ما به دلیل فقر مالی و تنگدستی، قادر به معالجهاش نیستیم. همین باعث شده که مادر مجبور شود روزها توی این خانه و آن خانه برود کلفتی کند و طبیعی است که کسی به خواستگاری دختری نمیآید که پدرش مریض و مادرش کلفت است و وضع مالی دشواری هم دارند. آقا جان دستم به دامنت، یک کاری برای ما بکن!
نامه که به اینجا میرسد، اشک گرم، میهمان خانه چشمان جواد هم میشود، جواد رو میکند به پدرش و میپرسد: ـ بابا اگر من تصمیم بگیرم که در ایران بمانم، آن هم در تهران و پیش شما، حاضری برایم چه کار کنی؟ حاجی و همسرش نگاهی به یکدیگر میاندازند. برق شادی به وضوح در چشمان هر دوی آنها دیده میشود و گل لبخند میهمان لبانشان میشود و حاجی رو به سوی جواد بر میگرداند و با دستپاچگی جواب میدهد:
-هر کاری که دلت بخواهد عزیزم! من که جز تو کسی را ندارم، حاضرم تمامی ثروت و دار و ندارم را به پای تو بریزم به شرطی که به خارج نروی و همین جا پیش ما بمانی!
-من به یک شرط پیش شما میمانم!
-چه شرطی عزیزم؟! هر چه باشد قبول میکنم.
-اینکه همین دختر را برای من بگیری، هزینه معالجه پدرش را بپردازی و سر و سامانی هم به وضع زندگیشان بدهی.
-همین؟!
-بله! همین!
حاجی با شنیدن این جملات جلو میآید با دو دست سر پسرش را میگیرد، پیشانیاش را غرق بوسه میکند و سرش را به سینه میچسباند و میگوید: با کمال میل قبول میکنم عزیزم! با کمال میل!
آن گاه نگاهش را به گنبد طلایی امام رضا(ع) میدوزد و میگوید: آقا جان! ممنونتم، خیلی آقایی! به خدا خیلی کارت درسته…!
*سکانس دوم کبوتران نامهبر
اتومبیل بنز، کوچههای خاکی، تنگ و پر از کودکان ژولیدهای را که با یک توپ پلاستیکی، فوتبال میزنند، یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد و بالاخره در برابر یک کوچه یک متری میایستد. حاج قادر، به همراه و پسرش از آن پیاده میشوند. جواد که یک دسته گل و یک جعبه شیرینی در دست راست دارد به زحمت با دست چپ یک بار دیگر آدرس روی پاکتنامه را چک میکند و میگوید: درست است. باید توی همین کوچه باشد. سه نفری وارد کوچه میشوند. درب اول و دوم را پشت سر میگذارند. به درب سوم که میرسند میایستند، حاج خانم جلو میرود و کوبه در را دو بار پی در پی میکوبد.
ـ کیه؟ صدای دخترکی جوان است که از درون دالان منزل به گوش میرسد.
حاج خانم جواب میدهد: منزل آقای تهرانی؟
– بله همین جا است. الان خدمت میرسم و لحظهای بعد در باز میشود. تا چشم حاج خانم به دخترک جوان و زیبا، اما ساده پوش و متین، میافتد لبخند زنان میپرسد: شما مریم خانم هستی؟
و دخترک با تعجب نگاهی به حاج خانم، حاج آقا و جواد میاندازد و پاسخ میدهد: بله!… ش … شما؟!
ـ ما آمدهایم حال بابا را بپرسیم. ایشان در منزل تشریف دارند؟ مریم، دستپاچه شده و جواب میدهد: ب … بله … خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل…
آقای تهرانی کمی خودش را داخل بسترش جابجا میکند و میگوید: خیلی ببخشید! شما بدون اطلاع قبلی تشریف آوردید و ما هم متأسفانه غیر از چایی، چیزی در منزل نداشتیم تا از شما پذیرایی کنیم. حالا بفرمایید چاییتان را میل کنید تا سرد نشده … در همین موقع، صدای بر هم خوردن در حیاط به گوش میرسد. مریم به سرعت به طرف در حیاط میدود. در وسط دالان به مادرش میرسد و پیش از آنکه او چیزی بپرسد میگوید: مامان … مامان! … سه نفر غریبه به منزل ما آمدهاند که از همه چیز زندگی ما خبر دارند؛ یک حاج آقا، یک حاج خانم و یک جوان شیک و پیک و محترم! نمیدانم چکار دارند. میگویند میخواهند احوال بابا را بپرسند، یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم با خودشان آوردهاند…
وقتی احوالپرسی مادر مریم با میهمانان ناشناس به پایان میرسد، آقای تهرانی سر صحبت را باز میکند:
ـ خیلی معذرت میخواهم من شما را به جا نیاوردم، فرمودید از کجا تشریف آوردهاید و از کجا ما را میشناسید؟!
حاج قادر دست دراز میکند و نامه را از جواد میگیرد و در حالی که آن را به دست مریم میدهد میپرسد: این دستخط شما نیست؟ و مریم با دیدن نامه غش میکند، مادر مریم دستپاچه میشود و در حالی که با دو دست محکم بر سر خود میکوبد گریه گنان میگوید: ای وای خدا! مرگم! چه بلایی بر سر دختر نازنینم آمد؟
پدر مریم هم مات و مبهوت، صحنه را مشاهده میکند و نمیتواند کلمهای بر زبان جاری کند. حاج خانم، بلافاصله مقداری از آب پارچ بر روی دست خود ریخته و بر سر و صورت مریم میپاشد. مریم نفس عمیقی میکشد و به هوش میآید و فوراً دست و پای خود را جمع کرده، مؤدبانه مینشیند و میگوید: به خدا قسم، کسی جز خدا و امام رضا(ع) و من از این نامه خبر نداشت. این نامه در دست شما چه میکند؟
پدر و مادر مریم، سرزنش کنان میگویند ـ دیگر همین را کم داشتیم! دختر این نامه دیگر چیست که تو نوشتی؟! ما آبرو داریم، ما تو را با نان حلال بزرگ کردهایم، دیگر فکر نمیکردیم تو هم اهل این برنامهها باشی و به این و آن نامه بنویسی آخر مگر… حاجی میدود وسط:
ـ فکر بد نکنید این نامه، نامه خیلی خوبی است، نامهای است که مریم جان به آقا امام رضا(ع) نوشته، حالا آقا هم ما را مأمور کرده که خدمت شما برسیم و با دل و جان به مشکلات شما رسیدگی کنیم…
پدر و مادر مریم نگاهی به یکدیگر انداخته و نفس راحتی میکشند. حاجی ادامه میدهد: من یک تاجر هستم و پسرم جواد هم که تازه لیسانسش را گرفته، هیچ چیز توی زندگی کم و کسر ندارد و از این جهت خدا را شکر میکنیم، حالا خدمت رسیدهایم تا از شما خواهش کنیم جواد ما را به غلامی قبول کنید. هر شرطی هم که بگذارید ما قبول میکنیم، در ضمن یک منزل خوب هم برای شما در یک محله مناسب میخریم و تمامی مخارج درمان شما را هم میپردازیم. برای عروس و داماد هم، یک خانه مناسب و ماشین و وسایل کامل منزل را فراهم میکنیم، البته، مراسم عروسی زمانی برگزار خواهد شد که شما از بیمارستان مرخص شده و سلامتی کامل خودتان را به دست آورده باشید. حالا چه میگویید؟
آقای تهرانی که سخت متعجب شده است، ابتدا کمی من و من میکند و از ترس این که مبادا منتی بر او یا دخترش از طرف خانواده داماد باشد قبول نمیکند، اما هنگامی که مطمئن میشود این کبوتران نامهبر را امام رضا(ع) فرستاده است، میگوید: باشد، قبول میکنم. من که باشم که دست رد به سینه فرستادههای امام رضا(ع) بزنم؟!