ماه عسلی از کیش تا «علقمه»/ مادر جان! زمانی گریه کن که مردها غیرت را فراموش کنند و زنها عفت را !
فارس نوشت : تو اون لحظه که خودمو باخته بودم دستاش برام مثل معجزه بود. موهامو پوشوند و چادرمو رو سرم کشید و اشکامو با چادرش پاک کرد و گفت: «مادر جون، زمانی گریه کن که مردها غیرت رو فراموش کردن و زنها عفت رو؛ تو که هنوز چیزی فراموشت نشده و چادرت تو کیفت بود و الآن رو سرته!»
پا که روی شنهای «علقمه» گذاشتم انگار وسط میدان جنگ افتاده بودم! هنوز صدای امواج بیسیم میپیچید و قدم به قدم، جای ردپای رزمندهها روی مینها بود. خم شدم و یک مشت از خاکِ بین سیمهای خاردار را برداشتم و به تبرک ته چفیه گره زدم. دلم آشوب بود اما کمی آرام گرفت. اینجا حتی باتلاقها هم هنوز بوی تند و تلخ باروت را میداد. اما اینبار، فرق عملیات کربلای چهار در این بود که رزمندههایش دست تنها نبودند و جوانهایی با لباسهای خاکی و دست توی دست خانمهایشان به میدان آمده بودند که کنار تابلوی سبزِ تا کربلا یک سلام، با لشکر نور، کرب و بلایی شوند.
ساجده یکی از همان جوانهای وصله خورده به کربلای چهار بود که به قول خودش «قسمت شد ماه عسلمون شهدایی شه؛ وگرنه ما کجا و اینجا کجا.» زیر سایه نیزارها روی نوک انگشت پا بالا رفته بود و تلاش میکرد دستش به سر همسرش برسد؛ با ذوق گردنش را کج کرده بود و چفیه را مدام و با وسواس روی سر آقا مرتضایش مرتب میکرد که کنارش ایستادم: «سلام. خوش اومدین. خبرنگارم. شما اولین باره مهمون این خطه میشید؟» خندیدند. ساجده خانم جلوتر آمد و دستش را بالای چشمهایش گرفت: « شما خوزستانیاید؟ خوش به حالتون که همیشه همین حوالی هستین و این هوا رو نفس میکشین. راستش ما که اولین باره قسمت شده بیایم اینجا اما انگار هزار ساله با این خاک آشناییم؛ خیلی گیراست؛ مگه نه مرتضی؟»
آقا مرتضی سرش را روی سینهاش پایین انداخته بود و تسبیح را بین انگشتهایش میچرخاند: «اصلا قرار نبود بیایم اینجا. تو حرم امام رضا (ع) عقد کردیم و شیش ماه بعدش رفتیم سر خونه و زندگیمون. ساجده هم درگیر پایاننامهاش بود و من سر کارم. هر وقت هم بین خونوادههامون بحث ماه عسل باز میشد با مِن و مِن میگفتم اولین فرصت میریم کیش یا یه جای خوش آب و هوا اما انگار هیچی دست خودمون نبود و تا به خودمون اومدیم دیدیم اینجاییم. با اجازهتون من میرم پیش بچهها. ساجده خانم شما بقیهشو تعریف میدی؟»
راه امام حسین (ع)
ساجده پلکهایش را روی هم انداخت و به سنگری که جلوی دیوار آجری بالا رفته بود اشاره داد. جلویش کمی خلوتتر بود و میشد یک دل سیر نشست و گل گفت و گل شنفت. رفتیم و روی رملها نشستیم؛ تکیه زده به گونیها. ساجده هم که گرمازده شده بود، چفیه دور گردنش را برای فرار از نور تند آفتاب و خنک شدن جلو و عقب میکشید: «نه که حجاب نداشته باشم اما حس خوبی نسبت به راهیان نور نداشتم. اهل نماز و روزه و دعا و مناجات بودم. حتی سر سفره عقدمون تو حرم امام رضا (ع) اولین دعام این بود که من و مرتضی تو راه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) باشیم اما نسبت به شهدای دفاع مقدس حسی نداشتم. همیشه احساس میکردم راهیان نور یه تبلیغ حکومتی برای شهداست! نمیدونم چطور بگم، توی ذهنم یه ایدهآلی بود که میگفت شهید فقط امام حسینه! و کسایی که برای دفاع از خاک و وطنشون کشته شدن مظلومن نه شهید.»
ـ در مورد این فکرات هم با کسی صحبت کرده بودی؟
با شلختگی پوتینش را درآورد و شنها را از توی جورابش تکاند: «با مرتضی. اما زیاد بهم سخت نمیگرفت. یعنی مجبورم نمیکرد که اعتراف کنم از ته دلم استدلالهاشو قبول کردم و شهدای جنگ شهیدن. من حرف میزدم و اون گوش میداد. اونم حرف میزد و من گوش نمیدادم! چون رسیده بودیم به روزای اغتشاشات و دیگه واقعا از شهدا زده شده بودم. میدیدم اونطرفیا و اینطرفیا دارن کشته میشن و به هر دوتاشون میگن شهید. خب حق نداشتم که این کلمه دیگه برام مقدس نباشه؟ همهاش از خودم میپرسیدم شهید کیه؟ شک تموم جونمو گرفته بود. خیلی شرایط بدی داشتم. میدونید چرا؟ چون نه میتونستم اون ساجدهی قبلی باشم و نه می تونستم ساجده نباشم. هر روز پستهای اینترنشنالو دنبال میکردم و حجابم کم کم شل شد. چادر رو درنیوردم اما روسری رو از عمد شل می بستم که موهام بریزه بیرون. اینقدر با پستهای مجازی جلو رفتم که تو سرم پر شد از ترندهای رژیم کودککش و آخوندی. حالا اون ته زمینهی فکری که همیشه با خودم میگفتم راهیان نور و شهید شهید کردن توی تلویزیون یه تبلیغ حکومتیه، توی سرم تشدید شده بود تا روزی که فیلمِ کشیدنِ چادر رو از سر اون زن محجبه دیدم.»
لباس شخصی
برای آقا مرتضی دست تکان داد و فیلم را توی گوشیاش پخش کرد: «میبینید چقدر وحشیانه حجابش رو کشیدن؟ اما اون لحظه که مرتضی این فیلمو برام فرستاد بازم قبولش نکردم. میگفتم کار خودشونه! با لباس معترضا قاطی جمعیت شدن و چادر رو خودشون از سر اون زن کشیدن تا باز حکومت رو تطهیر کنن. همون روز بعدازظهر مرتضی برگشت خونه. سر و روی خاکی. جیبش پاره شده بود. گوشه لبشم ترکیده بود. گفتم چی شده؟ اما حرف نمیزد. براش آب آوردم. موهاشو از خاک تکوندم و نشستم کنارش. اینقدر اصرارش کردم که آخرش گفت تو خیابون انقلاب که داشته برمیگشته خونه، چند تا از پسرا وسط اعتراضاتشون مزاحم یه دختری میشن که مثل خودشون لباس پوشیده و موهاش ماشینی بود. مرتضی هم میفهمه دختره و مزاحمش شدن، غیرتی میشه و از زیر دست و پاشون میکشَتِش بیرون.»
ـ پس اونجا دیگه باورت شد کار خودشون نیست؟
خندید: «اتفاقا با اینکه شوهرم خاکی و خونی و زخمی روبهروم نشسته بود و خودم زخم پیشونیشو بستم بازم ته دلم میگفتم کار خودشونه و اینم یکی دیگه از سناریوهای حکومتی برای مظلومنماییه. کار به جایی رسید که دیگه نمیتونستم مرتضی رو تحمل کنم. دم به دقیقه میگفتم ریشاتو بزن. اینطور هم براش بهونه میآوردم که میترسم فکر کنن بسیجی هستی و بلایی سرت بیارن اما ته دلم دیگه نمیخواستم ظاهرش مذهبی باشه. مرتضی هم با شوخی و خنده مقاومت میکرد. تا اینکه آخرین روزِ کلاس فیزیولوژیم بود و داشتم برمیگشتم خونه که توی یکی از گروهای دانشجویی یه عکسنوشته فرستادن. دانلودش که کردم روی عکسِ یه سربند سرخ یا زهرا با فونت خیلی معمولی و ساده نوشته بود فرازی از وصیتنامه شهید سعید زقاقی.»
وصیت نامه شهید
ـ چی بود اون فراز؟
با بغض عرق پیشانی بلندش را میگرفت که اذان ظهر را گفتند. چفیه را روی زانویش گذاشت: «زیر اسم شهید نوشته بود که خطاب به مادرشون گفته «مادرم! زمانی گریه کن که مردان، غیرت را فراموش کردند و زنان، عفت را!» یادم میاد سریع عکس رو از گالری حذف کردم و رفتم طرف مترو. روسری رو هم طبق معمول شل بسته بودم اما چادر هنوز روی سرم بود. روی صندلی و منتظر مترو که نشسته بودم چادر روی شونهام سُر خورد و از اونجا که روسریم شل بود جلوی موهام بیرون افتاد. دو دل بودم که روسری رو جلو بکشم یا نه که یه پسر جوون کنارم نشست. معذب بودم از موهای بیرون افتادهام اما وقتی دو تا زن رو دیدم که کلا شال رو سرشون نبود با خودم گفتم من که کاری نکردم و روسری هنوز روی سرمه، پس چادر رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم. هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره. ساجده دیگه ساجده نبود. اون دو تا زن بیحجاب کنارم ایستادن. دیده بودن چطور چادرمو درآوردم. پسر جوون براشون چشمک زد و تا به خودم بیام دیدم که کاغذ نوشتههای زن زندگی آزادیشونو درآوردن و دارن عکس میگیرن. خیلی عصبانی شدم. بلند شدم که برم اما دخترا دستمو گرفتن و روسریمو عقب زدن. موهام کاملا دراومده بود. موهای منِ ساجدهای که میخواستم تو راه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) باشم. پسر جوون میخندید و تشویقشون میکرد. همهشون ماسک گذاشته بودن. شانس آوردم که چند تا زن محجبه و یه پیرزن اومدن کمکم وگرنه الآن معلوم نبود چه بلایی سرم اومده.
وقتی با کمک زنها سوار مترو شدم اون دو تا زن و مرد جوون با دستاشون حرکات زشت انجام میدادن و فحشای رکیک میگفتن. تموم تنم میلرزید و یه خورده از چادرم بیرون از کیف بود. دستمو گذاشتم رو صورتم و وسط مترو شروع کردم به گریه. باورم نمیشد چیکار کرده بودم و باورم شده بود که کار خودشونه، اینترنشنال. به منِ دانشجویِ نمونه وسط مترو فحش رکیک میدادن و نمیتونستم از خودم دفاع کنم. به منِ زن محجبهای که وقتی چادرش رو سرش بود جز عزت و احترام ندیده بود. یکی از زنها که پنجاه ساله به نظر میومد بقیه رو هل داد و بغلم کرد و چادرمو از کیفم درآورد. شاید با خودتون بگید این چی داره میگه اما تو اون لحظه که خودمو باخته بودم دستاش برام مثل معجزه بود. موهامو پوشوند و چادرمو رو سرم کشید و اشکامو با چادرش پاک کرد و گفت: «مادر جون، زمانی گریه کن که مردها غیرت رو فراموش کردن و زنها عفت رو؛ تو که هنوز چیزی فراموشت نشده و چادرت تو کیفت بود و الآن رو سرته! خیلی خجالت کشیدم اما …»
راهیان نور کجاست؟
ـ هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست؛ نه اون عکسنوشته، نه این لغزیدن پات و نه ماه عسلت
آقا مرتضی از دور اشاره میداد که برای نماز برویم سمت جماعت. چشمهای ساجده پر از اشک بود و قسم میخورد: «به خون این شهدا قسم که هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست. این امنیت اتفاقی نیست. این عزتی که ما زنها توی مملکتمون داریم اتفاقی نیست. این احترامی که هیشکی نمیتونه یه نگاه چپ به پر چادرم داشته باشه اتفاقی نیست. پای همهی اینا خون رفته خانم. خونِ شهید. از خون سیدالشهدا (ع) تا خون این شهدا. فقط یه چیز بهتون بگم و بریم برای نماز. وقتی از مترو پیاده شدم مرتضی زنگ زد. صداش میلرزید اما گفت میخواد به خاطر من ریشاشو بزنه. گفت بلیط کیش گرفته تا بریم ماه عسل. گفت دوستم داره و با چنگ و دندونم شده میخواد زندگیمونو حفظ کنه. حتی گفت اگه فکر میکنم چادر اذیتم میکنه نپوشمش اما من مشتاق زیارت مردهای واقعی بودم نه همکیش شدن با اون نامردی که تو ایستگاه مترو و به اسم آزادی به ناموس مردم فحش میداد. یادمه با هق هق چادرمو رو سرم مرتب کردم و دویدم سمت خونه، در حالی که از پشت تلفن فقط یه جمله رو داد میزدم: «نه آقا مرتضی، ریشاتو نزن تو رو خدا؛ فقط به من بگو راهیان نور دقیقا کجاست؟»