خاطره پدر شهید علیرضا موحددانش از دیدار با مقام معظم رهبری
یک خودرو تشریفات به فرمانداری آمد و از من خواستند تا درون آن بنشینم. وقتی در خودرو را باز کردند دیدم مادر شهیدان «غلامعلی پیچک»،«احمد کشوری» و خانم «فرنگیس حیدرپور» نیز حضور دارند. ما را به سمت محل سخنرانی حضرت آقا و جایگاه ویژه هدایت کردند. من که تا پیش از آن فقط میخواستم در میان مردم باشم و سخنان رهبرم را از دور گوش دهم هنگامی که در این جایگاه قرار گرفتم بسیار خوشحال شدم.
عصر خبر: سال 1391 برای بازدید از مناطق عملیاتی در قالب کاروان راهیان نور به غرب و شمال غرب کشور رفته بودیم. حدود سه روز در این مناطق ماندیم. باید بازمیگشتیم. از همراهانم خواستم تا یک روز دیگر بمانیم چرا که قرار بود مقام معظم رهبری در گیلانغرب سخنرانی کنند. همراهانم گفتند: نکند قرار است با ایشان دیدار کنید من هم…
جملات بالا بخشی از سخنان حاج غلامحسین موحددانش پدر سردار شهید علیرضا موحد دانش است.
به گزارش خبرنگار سرویس «فرهنگحماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، پدر سردار شهید در ادامه خاطراتش روایت میکند:پس از آنکه اعضای کاروان راضی شدند تا یک روز دیگر در مناطق عملیاتی بمانیم تا سخنان مقام معظم رهبری حضورا شنوا باشیم.من به گیلانغرب رفتم و در مسیری که حضرت آقا قرار بود از آن جا عبور کنند، ایستادم.
در همین حین که منتظر حضور و عبور ایشان بودم، آقای جوانی به من نزدیک شد و پرسید: شما آقای موحد دانش هستید؟ من هم گفتم: بله.ادامه داد: سریع همراه من بیایید.در مقابل این خواسته او گفتم سنی از من گذشته است دیگر نمیتوانم تند تند راه بروم. بعد برایم تاکسی گرفتند و من را به ساختمان فرمانداری گیلانغرب بردند. در آن جا، فرماندار و سردار محمدباقرزاده را دیدم. از آنها پرسیدم چه خبر است؟. در جوابم گفتند: چند دقیقهای صبر کنید.
یک خودرو تشریفات به فرمانداری آمد و از من خواستند تا درون آن بنشینم. وقتی در خودرو را باز کردند دیدم مادر شهیدان «غلامعلی پیچک»،«احمد کشوری» و خانم «فرنگیس حیدرپور» نیز حضور دارند. ما را به سمت محل سخنرانی حضرت آقا و جایگاه ویژه هدایت کردند. من که تا پیش از آن فقط میخواستم در میان مردم باشم و سخنان رهبرم را از دور گوش دهم هنگامی که در این جایگاه قرار گرفتم بسیار خوشحال شدم.
مقام معظم رهبری پس از ایراد سخنرانیشان به دیدار ما آمدند. آن لحظه از شادی خواستم تا به دست مبارکشان بوسه بزنم اما یکی از محافظانشان جلوی من را گرفت. حضرت آقا از این حرکت ناراحت شدند؛ این را میشد از چهرهشان خواند. بعد از من خواستند تا از بچههای شهیدم سخن بگویم. ولی به ایشان گفتم: «اگر این آقای همراه شما بگذارند فقط میخواهم چهره شما را تماشا کنم و به آغوش بگیرم و دستان را ببوسم.» آقا به همراهشان اشارهای کرد و من بعد از آن به این آرزویم رسیدم.