در اسارتگاه پایش را بریدند
«جلال پورالعجل» متولد سال 46 همدان، جانباز 70 درصد و آزادهایی است که سالها در جبهههای حق علیه باطل حضور داشته است و پس از مجروحیت در عملیات والفجر 8 به اسارت نیروهای عراقی درمیآید و مدت 3 سال در اردوگاه رمادی عراق به سر برده است.
جلال
پورالعجل، آزاده و جانباز 70 درصد و دکترای تخصصی اپیدمیولوژی است؛ او که
4 سال در اسارتگاه رمادی روزگاری سختی را گذرانده و یک پایش را نیز در
اسارت از دست داده است، پس از اسارت با ارادهای آهنین از تلاش در راه
اعتلای کشورش دریغ نکرده است.
به گزارش توانا، دوران دفاع
مقدس علیرغم همه سختیها، رنجها، مشقتها و خسارات مالی و جانی که برای
کشور عزیزمان داشت، اما پولادمردانی را در خود پرورانید که حالا به
نمونههای عینی موفقیت در عر صههای مختلف علمی، فرهنگی و اجتماعی
تبدیل شدهاند.
«جلال پورالعجل» متولد سال 46 همدان، جانباز 70 درصد و آزادهایی است که
سالها در جبهههای حق علیه باطل حضور داشته است و پس از مجروحیت در عملیات
والفجر 8 به اسارت نیروهای عراقی درمیآید و مدت 3 سال در اردوگاه رمادی
عراق به سر برده است.
او پس از آزادی در سال 67 دیپلم خود را در رشته علوم تجربی در زادگاهش
شهر همدان اخذ میکند و با عزمی راسخ در همان سال موفق میشود در رشته
پزشکی دانشگاه همدان قبول شود، اما این تازه آغاز راه او بود چرا که بعد از
فارغالتحصیلی در این رشته، موفق میشود رتبه دوم P.H.D رشته اپیدمیولوژی
در سال 84 دانشگاه تهران را کسب کند آن هم در شرایطی که تنها 3 نفر در کل
کشور ظرفیت داشت.
این جانباز و آزاده دفاع مقدس در گفتوگو با فارس اظهار داشت: بنده متولد
سال 1346 در همدان هستم و تحصیلات خود را از مقطع ابتدایی تا پایان مقطع
دکترای عمومی در همین شهر گذراندم. پدرم بازنشسته شهربانی سابق و مادرم
خانهدار و بیسواد است. از نظر معیشتی جزء طبقه پایین جامعه بودیم و من
مجبور بودم تابستانها به شاگردی در مکانیکی یا دستفروشی بپردازم تا کمک
حال خانواده باشم. ما 5 برادر هستیم که همگی در جبههها حضور داشتیم و یکی
از برادرهایم نیز در همان سالهای اول جنگ اسیر شد.
از اول دبیرستان تا سال سوم به طور متناوب در جبههها حضور داشتیم و
اولین حضورم در منطقه به سال 61 باز میگردد. زمانی که سال اول دبیرستان
بودم و به همراه تیپ انصارالحسین به فرماندهی سردار همدانی به پادگان الله
اکبر اسلامآباد اعزام شدیم.
سپس مدت کوتاهی به همدان برگشتم و مجدداً در سال 62 به منطقه پیرانشهر
رفتم که زمان اجرای عملیات والفجر(2) بود. این اولین حضورم در عملیاتها
بود؛ پس از پایان عملیات، برای ادامه تحصیل به همدان برگشتم و درسم را که
آن زمان تا سال سوم دبیرستان خوانده بودم ادامه دادم، اما انگار قرار نبود
در خانه بمانم چرا که در بهمن ماه 63 عازم کردستان و منطقه مریوان شدم.
اینبار به عنوان نیروی پدافندی آن هم در قالب 60 نفر از دانشآموزان
دبیرستان همدان.
مدت 3 ماه در ارتفاعات مریوان مستقر بودیم. در منطقهای که مشرف به شهر
سلیمانیه عراق بود؛ در همان روز اول یعنی اول فروردین 66 جاده مواصلاتی ما
با عقبهمان توسط نیروهای عراق به تصرف درآمد و (3 ماه ما در محاصره کامل
بودیم و هیچ ارتباطی جز ارتباط بیسیمی با نیروهای خودی نداشتیم. پایگاهی
که در آن بودیم را به هر نحوی بود در طول 3 ماه محاصره حفظ کردیم، نام این
پایگاه «چناره جدید و قدیم و حرمله» بود.
در مدت محاصره ما همه مواد غذایی را به صورت جیرهبندی همراه خود داشتیم؛
برای مثال آرد را خودمان آماده میکردیم و میپختیم یا برنج و لوبیای
همراه خود را نیز به صورت پخته مصرف میکردیم. این برنامه سه ماهه ما در
پادگان بود.
اما در اواخر محاصره در این پادگان شرایط به نوع دیگر رقم خورد؛ تمام
مواد غذایی تمام شده بود و ما مجبور شده بودیم نانهای خشکشده به جای
مانده در منطقه را که حتی با فضله موش همراه بود را بخوریم.
بعد از بازگشت از این مأموریت مجدداً شروع به ادامه تحصیل کردم و در
خردادماه سال 63 توانستم همه امتحانات سال سوم دبیرستان را به جز درس هندسه
با موفقیت بگذرانم، اما بلافاصله در تیرماه 63 عازم قصرشیرین و پادگان
ابوذر شدم؛ در آنجا آموزش تخریب و معبرزدن را گذراندم که مصادف با آغاز
عملیات والفجر 5 در منطقه مهران و چنگوله شد، البته در همان تابستان سال 63
که در منطقه قصرشیرین بودم در مواقعی که کاری انجام نمیدادم از اطلاعات
درسی مربوط به هندسه بعضی از همرزمانم استفاده میکردم و همین باعث شد که
پس از بازگشت مجدد به همدان، همان درس را قبول شوم و سال سوم را با موفقیت
به پایان برسانم.
* 28 بهمن 64؛ آغاز اسارت
آبان ماه سال 64 به همراه تیپ انصارالحسین همدان و به فرماندهی سردار
همدانی به اردوگاهی در جنوب دزفول و نزدیکی سد گتوند عازم شدیم و در آنجا
آموزشهای غواصی، آبی خاکی را گذراندیم. این آموزشها 4 ماه به طول انجامید
و پس از آن وارد عملیات والفجر 8 شدیم.
در 28 بهمن 64 هنگامی که من به عنوان یک آرپیجی زن به همراه تعداد دیگر
از نیروها جهت جلوگیری از پیشرفت نیروهای لشکر 53 زرهی عراق که قصد داشتند
با تعداد بیشماری تانک به مواضع ما حمله کنند، به سمت آنها رفتیم و پس از
انهدام تعداد زیادی از تانکها هنگامی که آخرین تانک مقابلم را از قسمت
برجک آن مورد اصابت قرار دادم، تانک موردنظر، لولهاش را به سوی ما چرخاند و
بنده و تعدادی از نیروهای دیگر را نشانه گرفت که در اثر اصابت گلوله آن
تعدادی مجروح شده و تعدادی دیگر نیز به شهادت رسیدند.
بنده نیز به دلیل خونریزی شدید از ناحیه کتف و موجگرفتگی، بیهوش شدم و
چون قادر به حرکت نبودم همانجا ماندم. همرزمانم نیز احساس کردند من شهید
شدهام، اما به خاطر شرایط سخت نتوانستند بدنم را به عقب ببرند. همین تصور
آنها به خانواده من نیز منتقل شده بود که آنها برای من مجلس ختم برگزار
کردند. آنها 9 ماه بعد از اسارت من تازه متوجه شدند که من زنده هستم. این
خبر از طریق نامهای بود که از اردوگاه رمادی عراق توسط صلیب سرخ برای آنها
فرستاده شده بود.
آن شب که من در منطقه به دلیل خونریزی شدید و موجگرفتگی بر روی زمین
افتاده بودم، فردای آن روز نیروهای عراقی جهت بررسی اجساد باقیمانده در
منطقه، وارد منطقه شدند و پس از دیدن جسد من که به صورت نیمه جان بود، سه
گلوله به طرف من شلیک کردند و یک گلوله نیز به دوست من که کمکآرپیجیزن
بود، شلیک کردند.
* قطع پای چپم توسط نیروهای عراقی در بصره
سپس من را به همراه تعداد دیگری از افراد که به اسارت درآمده بودند به
سمت شهر بصره بردند که در بین راه دوستم به شهادت رسید. پس از رسیدن به
بصره به بهانه اینکه گلولهای در پایم است و عفونت خواهد کرد، پای چپم را
قطع کردند و از بصره با قطار به اردوگاه رمادی منتقل کردند. در پادگان
رمادی 1500 اسیر بودند که این تعداد را در بلوکهایی تقسیم کرده بودند.
سلولهایی که ما در آن قرار داشتیم به شکلی بود که هیچوقت شب و روز را
نمیفهمیدیم. من در شرایط سختی که به دلیل قطع کردن پایم و عفونت زیاد آن
داشتم با اصرار فراوان از آنها خواستم مرا به بیمارستان ببرند و آنها نیز
مرا به بیمارستان الرشید بردند. هنگامی که در آنجا پرستاران وضعیت پا و
عفونتهای آن را دیدند همه از دیدن این وضعیت از اتاق بیرون رفتند.
بعد از یک ماه بستری در بیمارستان الرشید مجدداً مرا به اردوگاه رمادی
برگرداندند و تا سال 67 یعنی به مدت 3 سال در این اردوگاه در اسارت نیروهای
بعثی عراق بودم و در این مدت خاطرات و صحنههای بسیار آزاردهندهای را
شاهد بودیم.
*احساس سیری به یک آرزو تبدیل شده بود
ما در آنجا فقط گذران عمر میکردیم. در هیچ یک از روزهای اسارت هیچ وقت
احساس سیری نکردیم و احساس سیری و رفع گرسنگی به یک آرزو تبدیل شده بود.
سلولهایی که در آنجا برای ما درنظر گرفته شده بود به شکلی بود که در آن
50 نفر قرار داشتند و مساحت اختصاص داده شده برای هر نفر در حدود 50 سانت
در یک و نیم متر بود؛ یعنی آنقدر فضای کمی برای ما وجود داشت که هنگام
خوابیدن مجبور بودیم به پهلو بخوابیم.
صبحها ساعت 8 از سلولها خارج میشدیم و غروب آفتاب باید به داخل
سلولها برمیگشتیم و تا روشن شدن آسمان روز بعد حق هیچگونه بیرون رفتن از
سلول را حتی در صورت نیاز به سرویسهای بهداشتی، نداشتیم. در سلولها نیز
تنها یک تلویزیون بود که آن هم برنامههای منافقین و اخبار را پخش میکرد.
البته اینها پایان سختیهای اردوگاه نبود، روزها هنگامی که ما در حیاط
اردوگاه به سر میبردیم 400 نفر اسیر باید برای رفتن به دستشوییها 2 ساعت
در صف میایستادند یا در محوطه اردوگاه با پخش موسیقیهای مبتذل
خوانندههای زمان شاه شکنجههای روحی شدیدی برای اسرا ایجاد میکردند.
اما اگر ما در مناسبتهای مذهبی مانند محرم برنامهای را اجرا میکردیم و
آنها متوجه چنین برنامههایی میشدند با شدیدترین تنبیههای بدنی
روبهرو میشدیم.
* فیلمهای تولید شده حرف اسرا را بیان نمیکند
مقدار غذایی که برای ما داده میشد شمرده شده بود. به طور مثال یک وعده
برنج تنها شامل 15 قاشق و 3 قاشق خورش بود و 2 تا و نصفی نان برای 24 ساعت؛
و برای صبحانه نیز تنها یک ملاقه آش میدادند. اینها گوشهایی از سختی
اسرا است؛ و همواره افسوس میخورم فیلمهایی که از اسرا تهیه و پخش میکنند
به هیچوجه شرایط سخت و احساسات اسرا را به تصویر نمیکشد. این ضعف بزرگی
است.
عاقبت در 21 بهمن 67 به همراه 70 نفر از مجروحین اردوگاه رمادی توسط رژیم
عراق آزاد شدیم و پس از یک هفته قرنطیه در بیمارستان طالقانی به زادگاهم
در همدان برگشتم. در همان سال پای قطع شدهام را جراحی کرده و پروتز در آن
قرار دادم، و به خاطر علاقه زیاد به ادامه تحصیل با تلاش فراوان در همان
سال، دیپلمام را در رشته تجربی گرفته و موفق شدم در خردادماه سال 69 در
رشته پزشکی دانشگاه همدان با رتبه 321 قبول بشوم.
* سختیهای دوران اسارت انگیزه بیشتری برای درس خواندن به من داد
با همه مجروحیت و سختیهایی که در دوران اسارت متحمل شدم، هرگز اجازه
ندادم این مسائل به عنوان یک ناکامی و ناتوانی و همچنین مانعی در زندگی و
پیشرفتهای کاری و درسیام باشد، بلکه همین عوامل باعث شد انگیزهای مضاعف
در همه کارها به ویژه تحصیلات برایم به وجود آید و با اینکه بنده از هیچیک
از کلاسهای کنکور استفاده نکردم و حتی برخی از دروس کنکور را نیز به دیگر
همرزمانم در دبیرستان ایثارگران درس میدادم با رتبه بالا قبول شدم.
پس از پایان تحصیلات خود در رشته پزشکی، سال 77 به استخدام وزارت بهداشت
درآمدم و تا سال 84 در مرکز بهداشت همدان و همچنین در قسمتهای اجرایی
دانشگاه همدان اشتغال داشتم؛ اما همیشه احساس میکردم به خواسته
اصلیام هنوز نرسیدهام و مجدداً شروع به درس خواندن کردم.
* رتبه 2 تخصصی رشته اپیدمیولوژی در کل کشور
در سال 84 در کنکور PHD (دکترای تخصصی) در رشته اپیدمیولوژی که تنها درکل
کشور سه نفر ظرفیت داشت، توانستم رتبه 2 را در دانشگاه تهران کسب کنم و
این دوره را در مدت تنها 3 سال به پایان رساندم. در سال 88 نیز از
رئیسجمهور به خاطر موفقیتهایی که کسب کرده بودم لوح تقدیر دریافت کردم و
در مجموع نیز 170 مقاله علمی چاپشده دارم که از این تعداد 10 مقاله
به صورت ISI است. در حال حاضر نیز در همین رشته در دانشگاه همدان تدریس
میکنم.
رشته اپیدمیولوژی، رشتهای است که تحقیقات و مطالعات در زمینههای مختلف
پزشکی مثل روشهای جراحی، مصرف دارو و ساخت آن و به عبارتی طراحی این
روشها را شامل میشود و در کل کشور تنها 100 نفر در این زمینه تخصص دارند.
این جانباز نخبه کشور در زمینه خدمات رسانی به ایثارگران معتقد است:
خدماترسانی به ایثارگران بستگی به سطح انتظارات و توقعات آنها دارد؛
بسیاری از جانبازان علیرغم امکاناتی که برای آنها مهیا شده و از نظر جسمی
با مشکلاتی روبهرو هستند اما از فکر و تواناییهای فکری و ذهنی خود هرگز
استفاده نمیکنند و بسیاری از آنها نیز خودشان را بازنشسته کردهاند.
همچنین معتقدم کشور عزیزمان زمانی ساخته میشود و از همه جهات پیشرفت
میکند که هر شخصی در هر موقعیت کاری و کسوتی که دارد، کارش را به نحو احسن
انجام دهد، چرا که اگر هنوز ما پیشرفتهای لازم در زمینههای مختلف را به
دست نیاوردیم به خاطر این است که همواره منافع شخصی را به منافع سازمانی و
عمومی ترجیح میدهیم.
هر فردی باید بر حسب علاقه خودش تحصیل کند نه براساس جبر و اجبار خانواده
و دیگران. باید همه جوانان در شقوق مختلف علم پیشرفت کنند، چرا که ما
علیرغم استقلال سیاسی هنوز در زمینه علمی به استقلال لازم و کافی دست پیدا
نکردهایم و در بسیاری از زمینههای علمی مثل پزشکی، صنایع نفتی و
پتروشیمی به کشورهای دیگر وابسته هستیم.