مقتل‌نامه حضرت عباس/ امروز،روز باب‌الحوائج است/ علما چگونه روضه عباس را می‌خواندند؟ + مرثیه خوانی

علامه جوادی آملی: کیفیّت عاقل شدن یک جامعه در آن دعای نورانی امام سجاد که خود حضور رسمی در
کربلا داشت، مشخص می شود. وجود مبارک امام سجاد دعاهای فراوانی دارد که
بخشی از ادعیة صحیفه مربوط به رزمندگان است. امام سجاد(ع) رزمنده ها را،
مجاهدان را و جان برکفان نستوه را دعا می کند. عرض می کند: خدایا!
عَرِّفهُمْ مَا یَجهَلُونْ، عَلِّمْهُمْ مَا لا یَعلَمُونْ، بَصِّرهُمْ مَا
لا یُبصِرُونْ، وَ اَنسِهِمْ عِندَ لِقائِهِمُ العَدُوّ ذِکرِ دُنیاهُمُ
الخَدّاعِه (1). عرض کرد: خدایا! کسانی اهل مبارزه و جهادند که آن چیزهائی
که دیگران نمی دانند، اینها اهل معرفت باشند؛ کارشناس موضوعات و مسائل رسمی
روز باشد. در جرئیات معرفت باشد، در کلّیات علم باشد؛ از جهت شهود درونی
از کوری به بینائی بیایند.


این
سه عنصر وقتی حاصل شده است، انسان می شود یک «مجاهد نستوه ». مجاهد نستوه،
آنکه به موقع جهاد می کند؛‌ این است که کارشناسی سیاسی داشته باشد. با چه
کسی بجنگد، با چه کسی نجنگد؛ کِی بجنگد، کِی نجنگد؛ چه قدر بجنگد، چه قدر
نجنگد. اینها مسائل جزئی است که دربارة اینگونه از مسائل جزئی عنوان معرفت
مطرح است. فرمود‌: وَ عَرِّفهُمْ مَا یَجهَلُونْ.

نوشته های مشابه

در مسائل کلّی با
چه کسی بجنگند، تحت رهبری کدام امام بجنگند، معنای امامت چیست، معنای خلافت
چیست، دین مصادره شده کدام است،‌ دین غیر مصادره شده کدام است؛‌ قرآن اسیر
کدام است، قرآن امیر کدام است؛ سنّت اسیر کدام است‌، سنّت امیر کدام است؛‌
این معارف بلند را که باید بفهمد، اینجا علم لازم است. وجود مبارک امام
سجاد دربارة اینها عرض کرد:‌ خدایا ! وَ عَلِّمْهُمْ مَا یَجهَلُونْ. چیزی
که اینها نمی دانند، توفیق فراگیری آنها را به اینها عطا بکن.

می
ماند مسأله شهود؛ چون خیلی از موارد است که انسان می داند امّا اقدام نمی
کند. چون بین اندیشه و انگیزه کاملاً جداست. اینکه شما می بینید بعضی
عالمند، ولی عادل نیستند؛ اهل علمند، ولی اهل عمل نیستند؛ برای آن است که
علم تقریباً 50 درصد قضیه را تأمین می کند. کار با علم هرگز پیش نمی رود،
کار با اندیشه حل نمی شود! اندیشه به علاوه انگیزه، انگیزه به علاوه اندیشه
کار را در خارج محقّق می کند. بعضی ها هستند اهل عملند، اهل انگیزه اند؛
منتها نمی دانند چه بکنند!

بعضی ها هستند، می دانند حلال خدا چیست،
حرام خدا چیست، حق کدام است‌، باطل کدام است؛ ولی دست به عمل نمی برند! اهل
اندیشه اند، نه اهل انگیزه؛ اهل علمند، نه اهل عمل؛ عالمند، نه عاقل! آن
علم به علاوه انگیزه، انگیزه به علاوه اندیشه؛‌ این مجموعه را به عنوان
«عقل» می نامند.

وجود مبارک امام سجاد به ذات أقدس إله عرض کرد:
خدایا ! خیلی ها ممکن است کارشناسی کرده باشند، موضوع را شناخته باشند، و
بدانند به اینکه حق با کیست، و بدانند که امام زمانشان کیست، و بدانند به
اینکه وظیفه شان چیست؛ امّا اقدام نکنند! این یک معرفت و شهود درونی هم
لازم دارد، یک بینش درونی هم لازم دارد، یک گرایش درونی هم لازم دارد؛
…وَ بَصِّرهُمْ مَا لا یُبصِرُونْ. اینها را اهل بصر بکن! اینها اهل
نظرند، نظریه پردازند. اینها خوب نظریه می دهند، خوب می فهمند؛ امّا خوب
نمی بینند!

فهمیدن بخشی از مشکل را حل می کند، امّا دیدن چیز دیگری
است! یک وقت است یک کسی می داند که پایان این کار ممکن است زیان را به
همراه داشته باشد، ولی یک وقتی کسی آن لاشه انسان معتاد را از نزدیک می
بیند؛ اینکه لاشه معتاد را دید، کم کم دست به عمل خِلاف نمی زند؛ چون از
نزدیک دارد می بیند. اهل بصر بودن، اهل دید بودن، اهل شهود بودن خیلی فرق
دارد تا اینکه انسان اهل نظر باشد.

در بخشی از سوره مبارکه اعراف،
ذات أقدس إله فرمود: رسول من! اینها که به حضور تو می آیند، این اعراب
جاهلی؛ گرچه بعضی اهل بصرند، ولی بسیاری از اینها اهل نظرند. اینها اهل
نگاهند، نه اهل دیدن؛ اهل نظرند، نه اهل بصر. و اگر بعضی از ادیبانِ معرفت
آموز ما می گویند: هر شجری ثمر ندارد، هر نظری بصر ندارد؛ از همین جاست که
می گوید: اینها اهل نظرند،‌ اهل نگاهند؛ نه اهل دیدن!

در فارسی بین
“دیدن” و “نگریستن” فرق است، در عربی بین “نظر” و “رؤیت” فرق است…‌
نَظَرتُ إلَی القَمَرِ وَ لَمْ اَرَه. در هنگام استهلال قمر، آنها که چشم
شان ضعیف است، می گویند‌: ما بر پشت بام رفتیم، به آسمان و افق نگاه کردیم؛
ولی ماه را ندیدیم. اینها اهل نظرند‌، نه اهل بصر! برای اینکه باصرة اینها
ضعیف است. قرآن کریم فرمود: وَ تَراهُمْ یَنظُرُونَ إلِیکَ وَ هُمْ لا
یُبصِرُونْ‎ (2). یعنی عدّه ای اهل نظرند، تو را نگاه می کنند، ولی اهل بصر
نیستند که ببینند تو کی هستی ! شخصیّت حقیقی تو را می بینند که تو فرزند
عبداللّهی، سِنّت در فلان حد است، از فلان تَبار و قبیله و نِیائی؛ لکن
شخصیّت حقوقی تو را که رسالت و نبوّت باشد، نمی بینند. وَ تَراهُمْ
یَنظُرُونَ إلِیکَ وَ هُمْ لا یُبصِرُونْ‎.

…نمونه آنچه را که
وجود مبارک امام حسین (ع) در شب عاشورا  نشان اصحاب خود داد، که فرمود: شما
جایتان را ببینید؛ بعد از اینکه اینها را مرخّص کرد، فرمود: هر کس خواست
برود، برود؛ اینها که ماندند و امتحان شان را پس دادند، وجود مبارک امام
حسین جای اینها در بهشت را به اینها نشان داد؛‌  این را می گویند: مشاهدة
با چشم دل. اینها که با چشم سر نمی دیدند! وقتی چشم را هم می بستند، می
دیدند. مثل حالت رؤیا؛ با اینکه چشم بسته است، امّا انسان خیلی از جاها را
در رؤیاهای صادق می بیند.

دیدن هم کنایه از مطلق ادراک شهودی است.
وقتی که مثلاً کسی بگوید: من عطری را از فلان کس خریدم، از عطار خریدم؛‌
وقتی آزمودم، دیدم عطر خوبی نیست ! عطر را انسان می بوید، نمی بیند. اگر یک
میوه ای را گرفته باشد،‌ بعد امتحان کرده باشد، می گوید: من این میوه را
گرفتم، دیدم خوب نبود. میوه با ذائقه مشخص می شود، نه با دیدن؛ و همچنین
مسائل دیگر. این دیدن کنایه از مطلق ادراک است؛ نه دیدن در قبال شنیدن یا
دیدن در قبال خوردن.

اینکه وجود مبارک امام سجاد عرض می کند: وَ
بَصِّرهُمْ مَا لا یُبصِرُونْ، یعنی خدایا ! چیزی به اینها نشان بده که نه
اینها و نه دیگران نمی بینند. این دیدن أعم از شنیدن است؛ صدای خوب را
بشنوند، بوی خوب را استشمام بکنند، غذای خوب در عالم غیب نصیب اینها بشود و
مانند آن. چنین انسانی عقلش در کنار وحی شکوفا می شود. اینها سرمایه های
صحابه و اصحاب أبی عبدالله بودند، آن هم خود وجود مبارک أبی عبدالله بود که
حضرت آمده این وحی را متجلّی کند، اصحاب آمدند این عقل شکوفا شده را
متجلّی کنند؛ و این عقل در خدمت آن وحی شاگردی کرده است. اگر جاهل بود،
عارف شد؛ و اگر غیر عالم بود، عالم شد و اگر نابینا بود، بصیر شد؛ لذا درون
اشیاء را می دیدند.

این که در سوره مبارکه آل عمران دارد: خدای
سبحان در صحنه جنگ دشمن ها را در چشم مجاهدان نستوه کم جلوه می داد، نه
یعنی ـ معاذ الله ـ چشم بندی کرده! یک وقت کسی ساحرانه و طلسمانه کار می
کند، از باب وَ سَحَرُوا اَعیُنَ النّاسِ وَ اسْتَرهَبُوهُمْ (3)چشم بندی
می کند. کار ذات أقدس إله که ـ معاذ الله ـ سحر و طلسم و شَعبده و جادو و
امثال ذلک نیست! کار خدای سبحان ارائه حقیقت است، که کَذلِکَ نُرِی
اِبراهیمَ مَلَکُوتَ السَّمواتِ وَ الأرضْ (4)؛ حقیقت را نشان می دهد.
فرمود: شما هم اهل نظر باشید، بلکه اهل بصر بشوید؛ اَوَلَمْ یَنظُرُوا فِی
مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَ الأرضْ. باطن دنیا زدگان اندک است، و این باطن را
اهل باطن می بینند.

اینکه انسان در برابر دشمن نترسد؛ دشمن حق کم
است، ولو به حسب ظاهر زیاد باشد؛‌ این با یک بینش درونی حل می شود، که گوشه
ای از آن نصیب رزمندگان عزیز ما در این دفاع مقدّس 8 ساله شد. اینکه از
دشمن نمی ترسیدند،‌ آنها را زیاد نمی دیدند! آنها را کم به حساب می آوردند،
نه مغرورانه و چشم بندی شده؛ بلکه عارفانه و عاشقانه درون اینها را که کم
بود، می دیدند؛ وَ قَلِّلْهُمْ فِی اَعیُنِهِمْ. عرض کرد: خدایا ! در
مصاف،‌ در رو در روئی؛ دشمنان دین را در چشم مجاهدان کم نشان بده. این
نشانة بصیر بودن و چشم دل باز بودن است؛ که این در سایة وحی پدید می آید.

……………….

(1) صحیفه سجادیه / دعای 27

(2) اعراف / 198

(3) اعراف / 116

(4) انعام / 75

 
مقتل نامه حضرت عباس(ع)

عصر
عاشورا، پس از شهادت اصحاب و ياران، حضرت عباس عليه السلام تنهايي و بي
كسي امام را نتوانست تحمل كند. محضر امام(ع) رسيد و رخصت ميدان رفتن و
جانفشاني خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه ميدان مي دهي؟ امام حسين(ع)
گريه شديدي كردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار مني.

عباس(ع) عرض
كرد: «سينه ام تنگي مي كند و از زندگي سـير گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند:
مقداري آب براي اين طفلان تهيه نما. جناب قمر بني هاشم(ع) مشك به دوش گرفت و
روانه ميدان شد. با سپاه حريف، درباره آوردن آب به خيمه ها سخن گفت.

وقتي
از آن ها مأيوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغيان و سركشي دشمن را به عرض
رسانيد. در اين حال صداي العطش كودكان فضاي خيمه ها را پر كرده بود.

سقّا
نگاهي به چهره معصوم كودكان انداخت و بدون تأمل سوي شريعه فرات برگشت و به
نگهبانان شريعه حمله كرد و جمع كثيري را كشت و وارد شريعه شد، دست زير آب
برد تا مقابل صورت آب را بالا آورد. «ذَكَرَ عَطَش الحسين و اهل بيته» به
ياد لبان خشكيده حسين و اهل بيتش افتاد و آب را برگرداند به شريعه.

هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت براي محافظت از مشك به سمت نخلستان رفت و دشمن نيز به دنبالش.

از
هر طرف تير و نيزه به سمتش پرتاب مي كردند، تا اينكه زره از انبوه تيرها
همچون خار پشت به نظر مي رسيد. ابرص بن شيبان دست راست حضرت را قطع نمود،
حضرت مشك را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگيد و اين گونه رجز خواند: «وَ
اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا يَميني، اِنّي اُحامي اَبَداً عَنْ ديني»، به خدا
قسم اگر دست راستم را قطع كنيد، من از حمايت از دينم دست بر نمي دارم.

در
اين هنگام دست چپ حضرتش را حكيم بن طفيل از مچ قطع كرد. مشك را به دندان
هاي مبارك گرفته سعي مي كرد آب را به خيام برساند. لذا خود را به روي مشك
انداخت. در اين حال دشمن تيري به چشم و تيري به مشك زد، حكيم بن طفيل با
گرزي آهنين فرق مبارك را نشانه گرفت و ضربتي وارد کرد و او را بر زمين
انداخت.

عباس(ع) عرضه داشت: «يا ابا عبد الله عليك مني السلام»، اي اباعبد الله بر تو سلام، مرا درياب.

امام
خود را به نعش برادر رسانيد، وقتي قمربني هاشم در بالين امام حسين(ع) جان
سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْكَسَر ظَهري»، عباسم الآن كمرم شكست و چاره
ام از هم گسست.
شرح شمع:صفحه 210 و 211
 
وقتى كه قد سرو خم شد

كسانى
كه حسين عليه السلام خود را به بالين آنها رساند مختلف بودند،هر كس در يك
وضعى قرار داشت.وقتى امام وارد مى‏شد يكى هنوز زنده بود و با آقا صحبت
مى‏كرد، ديگرى در حال جان دادن بود.

در ميان كسانى كه ابا عبد الله
عليه السلام خود را به بالين آنها رسانيد،هيچ كس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر
از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت،برادرى كه حسين عليه السلام
خيلى او را دوست مى‏دارد و يادگار شجاعت پدرش امير المؤمنين است.

در
جايى نوشته‏اند ابا عبد الله عليه السلام به او گفت:برادرم‏«بنفسى
انت‏»عباس جانم!جان من به قربان تو.اين خيلى مهم است.عباس در حدود بيست و
سه سال از ابا عبد الله عليه السلام كوچكتر بود(ابا عبد الله 57 سال داشتند
و عباس يك مرد جوان 34 ساله بود).ابا عبد الله به منزله پدر ابا الفضل از
نظر سنى و تربيتى به شمار مى‏رفت،آنوقت‏به او مى‏گويد: برادر جان!«بنفسى
انت‏»اى جان من به قربان تو!

ابا عبد الله كنار خيمه منتظر ايستاده
است.يك وقت فرياد مردانه ابا الفضل را مى‏شنود.(نوشته‏اند ابا الفضل عليه
السلام چهره‏اش آنقدر زيبا بود كه‏«كان يدعى بقمر بنى هاشم‏»در زمان خود
معروف به ماه بنى هاشم بود.

اندامش به قدرى رسا بود كه بعضى از اهل
تاريخ نوشته‏اند:«و كان يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان فى الارض‏»سواراسب
تنومندى شد،پايش را كه از ركاب بيرون مى‏كشيد،با انگشت پايش مى‏توانست
زمين را خراش بدهد.حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمد باقر بيرجندى يك
مقدار مبالغه باشد،ولى نشان مى‏دهد كه اندام بسيار بلند و رشيدى داشته است،
اندامى كه حسين از نظر كردن به آن لذت مى‏برد).

وقتى كه حسين عليه
السلام به بالاى سر او مى‏آيد،مى‏بيند دست در بدن او نيست،مغز سرش با يك
عمود آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است.بى جهت نيست كه
گفته‏اند:«لما قتل العباس بان الانكسار فى وجه الحسين‏»عباس كه كشته
شد،ديدند چهره حسين شكسته شد.خودش فرمود:
«الان انقطع ظهرى و قلت‏حيلتى‏».

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 260

نويسنده: شهيد مطهرى

عظمت‏ حضرت عباس و عزاى مادر

چه كم و كسرى در زندگى عباس بن على،همان طورى كه مقاتل معتبر نوشته‏اند، وجود دارد؟

قبلا اگر نبود براى ابو الفضل جز همين يك افتخار،با ابو الفضل كسى كارى نداشت.

با
هيچ كس غير از امام حسين كارى نداشتند.خود امام حسين هم فرمود اينها فقط
به من كار دارند و اگر مرا بكشند به هيچ كس ديگر كارى ندارند. وقتى كه شمر
بن ذى الجوشن از كوفه مى‏خواهد حركت كند بيايد به كربلا،يكى از حضارى كه در
آنجا بود و از طرف مادر[با ابوالفضل عليه السلام]خويشاوندى داشت،به ابن
زياد اظهار كرد كه بعضى از خويشاوندان مادرى ما همراه حسين بن على
هستند،خواهش مى‏كنم امان نامه‏اى براى آنها بنويس.

ابن زياد هم
نوشت.شمر خودش هم در يك فاصله دور[با ابو الفضل عليه السلام نسبت
داشت،]يعنى از قبيله‏اى بود كه قبيله ام البنين با آنها نسبت داشتند.در عصر
عاشورا اين پيام را شخص او آورد.حالا عظمت را ببينيد،ادب را ببينيد!اين
مرد پليد آمد كنار خيمه حسين بن على عليه السلام فريادش را بلند كرد:«اين
بنوا اختنا،اين بنو اختنا»خواهرزادگان ما كجا هستند؟خواهرزادگان ما كجا
هستند؟

ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه
آنجا بودند.اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجيبوه و ان كان
فاسقا»جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقى است.

آقا كه اجازه داد، جواب
دادند.آمدند گفتند:«ما تقول؟»چه مى‏گويى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما
آورده‏ام،از امير عبيد الله براى شما امان آورده‏ام،شما آزاديد،الآن كه
برويد جان به سلامت مى‏بريد.گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت كند و آن اميرت
ابن زياد و آن امان نامه‏اى كه آورده‏اى.ما امام خودمان،برادر خودمان را
اينجا رها كنيم به موجب اينكه ما تامين داريم؟!

در شب عاشورا اول
كسى كه نسبت‏به ابا عبد الله اعلام يارى كرد،همين برادر رشيدش ابوالفضل
بود.بگذريم از آن مبالغات احمقانه‏اى كه مى‏كنند،ولى آنچه كه در تاريخ مسلم
است،ابوالفضل بسيار رشيد،بسيار شجاع،بسيار دلير،بلند قد و خوشرو و زيبا
بود(و كان يدعى قمر بنى‏هاشم)كه او را«ماه بنى‏هاشم‏»لقب داده بودند.

اينها
حقيقت است.شجاعتش را البته از على عليه السلام به ارث برده است.داستان
مادرش حقيقت است كه على به برادرش عقيل فرمود:عقيل!زنى براى من انتخاب كن
كه‏«ولدتها الفحولة‏»از شجاعان به دنيا آمده باشد.«لتلد لى فارسا شجاعا»دلم
مى‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد.عقيل،ام البنين را
انتخاب مى‏كند و مى‏گويد اين همان زنى است كه تو مى‏خواهى.تا اين مقدار
حقيقت است.آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت.

روز عاشورا
مى‏شود،بنابر يكى از دو روايت،ابوالفضل مى‏آيد جلو،عرض مى‏كند برادرجان،به
من هم اجازه بفرماييد،اين سينه من ديگر تنگ شده است، ديگر طاقت
نمى‏آورم،مى‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما كنم.من نمى‏دانم روى
چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم!حالا كه مى‏خواهى
بروى،پس برو بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى.(اين را هم عرض
كنم:لقب‏«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون يك نوبت‏يا
دو نوبت ديگر در شبهاى پيش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن را بشكافد و
براى اطفال ابا عبد الله آب بياورد.اين جور نيست كه سه شبانه روز آب نخورده
باشند،خير،سه شبانه روز بود كه[از آب]ممنوع بودند،ولى در اين خلال
توانستند يكى دو بار آب تهيه كنند.از جمله در شب عاشورا تهيه كردند،حتى غسل
كردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند).فرمود:چشم.

حالا ببينيد چه
منظره با شكوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر
انسانيت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداكارى است!يكتنه خودش را
به اين جمعيت مى‏زند.مجموع كسانى را كه دور اين آب را گرفته بودند چهار
هزار نفر نوشته‏اند.خودش را وارد شريعه فرات مى‏كند.اسب خودش را داخل آب
مى‏برد.اين را همه نوشته‏اند:اول،مشكى را كه همراه دارد پر از آب مى‏كند و
به دوش مى‏گيرد.

تشنه است،هوا گرم است،جنگيده است،همين طورى كه سوار
است تا زير شكم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زير آب،مقدارى آب با دو
مشت‏خودش تا نزديك لبهاى مقدس مى‏آورد.آنهايى كه از دور ناظر بوده‏اند
گفته‏اند اندكى تامل كرد،بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد. آبها را روى آب
ريخت.آنجا كسى ندانست كه چرا ابوالفضل آب نياشاميد،اما وقتى بيرون آمد يك
رجزى خواند كه در اين رجز مخاطب خودش بود نه ديگران.از اين رجز فهميدند چرا
آب نياشاميد.ديدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‏كند،مى‏گويد:

يا نفس من بعد الحسين هونى

و بعده لا كنت ان تكونى

هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين

هيهات ما هذا فعال دينى

و لا فعال صادق اليقين (1)

اى
نفس ابو الفضل!مى‏خواهم ديگر بعد از حسين زنده نمانى.حسين دارد شربت مرگ
مى‏نوشد،حسين با لب تشنه در كنار خيمه‏ها ايستاده است و تو مى‏خواهى آب
بياشامى؟ !پس مردانگى كجا رفت؟شرف كجا رفت؟مواسات كجا رفت؟همدلى كجا
رفت؟مگر حسين امام تو نيست؟مگر تو ماموم او نيستى؟

مگر تو تابع او
نيستى؟هرگز دين من به من اجازه نمى‏دهد،هرگز وفاى من به من اجازه
نمى‏دهد.ابوالفضل در برگشتن مسير خودش را عوض كرد،خواست از داخل نخلستان
برگردد(قبلا از راه مستقيم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش يك امانت
گرانبها دارد.تمام همتش اين است كه اين آب را به سلامت‏برساند،براى اينكه
مبادا تيرى بيايد و به اين مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدف خودش
نائل شود.در همين حال بود كه يكمرتبه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد.معلوم شد
حادثه تازه‏اى پيش آمده است.فرياد كرد:

و الله ان قطعتموا يمينى

انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع كنيد،من دست از دامن حسين بر نمى‏دارم.

طولى نكشيد كه رجز عوض شد:

يا نفس لا تخش من الكفار

و ابشرى برحمة الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسارى (2)

در
اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است.اين گونه نوشته‏اند:با آن هنر
فروسيتى كه[در او]وجود داشته است،به هر زحمت‏بود اين مشك آب را چرخاند و
خودش را روى آن انداخت.ديگر من نمى‏گويم چه حادثه‏اى پيش آمد،چون خيلى
جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنين،چون شب تاسوعا معمول است كه
ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مى‏شود،آن را هم عرض مى‏كنم.

ام البنين
مادر حضرت ابوالفضل در حادثه كربلا زنده بود ولى در كربلا نبود،در مدينه
بود.در مدينه بود كه خبر به او رسيد كه در حادثه كربلا قضايا به كجا ختم شد
و هر چهار پسر تو شهيد شدند.اين بود كه اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع
مى‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه‏سرايى مى‏كرد.نوشته‏اند اينقدر
نوحه‏سرايى اين زن دردناك بود كه هر كه مى‏آمد گريه مى‏كرد،حتى مروان حكم
كه از دشمن‏ترين‏دشمنان بود.

اين زن گاهى در نوحه‏سرايى خودش همه
بچه‏هايش را ياد مى‏كند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را.ابوالفضل،هم از
نظر سنى ارشد فرزندان او بود،هم از نظر كمالات جسمى و روحى.

من يكى
از دو مرثيه‏اى را كه از اين زن به خاطر دارم براى شما مى‏خوانم.به طور كلى
عربها مرثيه را خيلى جانسوز مى‏خوانند.اين مادر داغديده در اين مرثيه
جانسوز خودش گاهى اين گونه مى‏خواند،مى‏گويد:

يا من راى العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد

ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منك احد (3)

مى‏گويد
اى چشم ناظر،اى چشمى كه در كربلا بودى و آن مناظر را مى‏ديدى،اى كسى كه در
كربلا بودى و مى‏ديدى،اى كسى كه آن لحظه را تماشا كردى كه شير بچه من
ابوالفضل از جلو،شير بچگان ديگر من پشت‏سرش بر اين جماعت پست‏حمله برده
بودند،اى چنين شخصى، اى حاضر وقعه كربلا،براى من يك قضيه‏اى نقل
كرده‏اند،من نمى‏دانم راست است‏يا دروغ، آيا راست است؟به من اين جور
گفته‏اند،در وقتى كه دستهاى بچه من بريده بود،عمود آهنين به فرق فرزند عزيز
من وارد شد،آيا راست است؟بعد مى‏گويد ابوالفضل،فرزند عزيزم!من خودم
مى‏دانم اگر تو دست مى‏داشتى مردى در جهان نبود كه با تو روبرو بشود.اينكه
آمدند چنين جسارتى كردند براى اين بود كه دستهاى تو از بدن بريده شده بود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
پى‏نوشت‏ها:

1) بحار الانوار،ج 45/ص 41.

2) همان،ص 40.

3) منتهى الآمال،ج 1/ص‏386.

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 97

نويسنده: شهيد مطهرى

 گریه امام زمان علیه السلام در عزای عمویشان حضرت عباس علیه السلام

جناب
حجت ‏الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپايگانى مى‏فرمايد: من در تهران از جناب
آقاى حاج محمد على فشندى كه يكى از اخيار تهران است، شنيدم كه مى‏گفت: من
از اول جوانى مقيّد بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آن‏قدر به حج بروم تا
به محضر مولايم حضرت بقيةاللَّه، روحى فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همين
آرزو به مكه معظمه مشرف مى‏شدم.

در يكى از اين سالها كه عهده
‏دار پذيرايى جمعى از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذيحجه با جميع وسائل به
صحراى عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنكه حجاج به عرفات بيايند، براى زوارى
كه با من بودند جاى بهترى تهيه كنم. تقريباً عصر روز هفتم بارها را پياده
كردم و در يكى از آن چادرهايى كه براى ما مهيا شده بود، مستقر شدم. ضمناً
متوجه شدم كه غير از من هنوز كسى به عرفات نيامده است. در آن هنگام يكى از
شرطه‏هايى كه براى محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا
امشب اين همه وسائل را به اينجا آورده‏اى؟ مگر نمى‏دانى ممكن است سارقان در
اين بيابان بيايند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا كه آمده‏اى، بايد تا
صبح بيدار بمانى و خودت از اموالت محافظت بكنى. گفتم: مانعى ندارد، بيدار
مى‏مانم و خودم از اموالم محافظت مى‏كنم.

آن شب در آنجا مشغول عبادت
و مناجات با خدا بودم و تا صبح بيدار ماندم تا آن‏كه نيمه‏هاى شب ديدم سيد
بزرگوارى كه شال سبز به سر دارد، به در خيمه من آمدند و مرا به اسم صدا
زدند و فرمودند: حاج محمدعلى، سلام عليكم. من جواب سلام را دادم و از جا
برخاستم. ايشان وارد خيمه شدند و پس از چند لحظه جمعى از جوانها كه تازه مو
بر صورتشان روييده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسيدند. من ابتدا مقدارى
از آنها ترسيدم، ولى پس از چند جمله كه با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم
جاى گرفت و به آنها اعتماد كردم. جوانها بيرون خيمه ايستاده بودند ولى آن
سيد داخل خيمه تشريف آورده بود. ايشان به من رو كرد و فرمود: حاج محمد على!
خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟

فرمودند: شبى در بيابان
عرفات بيتوته كرده‏اى كه جدم حضرت سيدالشهداء اباعبداللَّه‏الحسين(علیه
السلام) هم در اينجا بيتوته كرده بود. من گفتم: در اين شب چه بايد پبكنيم؟
فرمودند: دو ركعت نماز مى‏خوانيم، در اين نماز پس از حمد، يازده مرتبه قل
‏هواللَّه بخوان.

لذا بلند شديم و اين عمل را همراه با آن آقا انجام
داديم. پس از نماز آن آقا يك دعايى خواندند كه من از نظر مضامين مانند آن
دعا را نشنيده بودم. حال خوشى داشتند و اشك از ديدگانشان جارى بود. من سعى
كردم كه آن دعا را حفظ كنم ولى آقا فرمودند: اين دعا مخصوص امام معصوم است و
تو هم آن را فراموش خواهى كرد. سپس به آن آقا گفتم: ببينيد آيا توحيدم خوب
است؟ فرمود: بگو. من هم به آيات آفاقيه و انفسيه بر وجود خدا استدلال كردم
و گفتم: من معتقدم كه با اين دلايل، خدايى هست. فرمودند: براى تو همين
مقدار از خداشناسى كافى است. سپس اعتقادم را به مسئله ولايت براى آن آقا
عرض كردم. فرمودند: اعتقاد خوبى دارى. بعد از آن سؤال كردم كه: به نظر شما
الآن حضرت امام زمان(علیه السلام) در كجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام
زمان در خيمه است.

سؤال كردم: روز عرفه، كه مى‏گويند حضرت
ولى‏عصر(علیه السلام) در عرفات هستند، در كجاى عرفات مى‏باشند؟ فرمود: حدود
جبل‏الرحمة. گفتم: اگر كسى آنجا برود آن حضرت را مى‏بيند؟ فرمود: بله، او
را مى‏بيند ولى نمى‏‌شناسد.

گفتم: آيا فردا شب كه شب عرفه است، حضرت
ولى‏عصر(علیه السلام) به خيمه‏ هاى حجاج تشريف مى‏آورند و به آنها توجهى
دارند؟ فرمود: به خيمه شما مى‏آيد؛ زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت
ابوالفضل(علیه السلام) متوسل مى‏‌شويد.

در اين موقع، آقا به
من فرمودند: حاجّ محمدعلى، چاى دارى؟ ناگهان متذكر شدم كه من همه چيز
آورده‏ ام ولى چاى نياورده ‏ام. عرض كردم: آقا اتفاقاً چاى نياورده‏ام و
چقدر خوب شد كه شما تذكر داديد؛ زيرا فردا مى‏روم و براى مسافرين چاى تهيه
مى‌‏كنم.

آقا فرمودند: حالا چاى با من. از خيمه بيرون رفتند و
مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دم كرديم، به قدرى معطر و شيرين
بود كه من يقين كردم، آن چاى از چايهاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند.
من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: غذايى دارى، بخوريم؟ گفتم: بلى
نان و پنير هست. فرمودند: من پنير نمى‏خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند:
بياور، من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل
فرمودند.

سپس به من فرمودند: حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى)
مى‏دهم، تو براى پدر من يك عمره به‏جا بياور. عرض كردم: اسم پدر شما چيست؟
فرمودند: اسم پدرم »سيد حسن« است. گفتم: اسم خودتان چيست؟ فرمودند: سيد
مهدى. من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل
باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان
را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است.
لبهايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم.

پس از چند لحظه
كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را
نگاه كردم كسى را نديدم! يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه،
ارواحنافداه، بوده‏اند، به‏خصوص كه اسم مرا مى‏دانستند و فارسى حرف
مى‏زدند! نامشان مهدى(علیه السلام) بود و پسر امام حسن عسكرى(علیه السلام)
بودند.

بالاخره نشستم و زارزار گريه كردم. شرطه‏ها فكر مى‏كردند كه
من خوابم برده است و سارقان اثاثيه مرا برده‏اند، دور من جمع شدند، اما من
به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گريه‏ام شديد شد.

فرداى
آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند، من براى روحانى كاروان قضيه را نقل
كردم، او هم براى اهل كاروان جريان را شرح داد و در ميان آنها شورى پيدا
شد.

اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خوانديم. بعد از نماز با
آن‏كه من به آنها نگفته بودم كه آقا فرموده‏اند: »فردا شب من به خيمه شما
مى‏آيم؛ زيرا شما به عمويم حضرت عباس(علیه السلام) متوسل مى‏شويد« خود به
خود روحانى كاروان روضه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) را خواند و شورى برپا
شد و اهل كاروان حال خوبى پيدا كرده بودند، ولى من دائماً منتظر مقدم مقدس
حضرت بقيةاللَّه، روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، بودم.

بالاخره
نزديك بود روضه تمام شود كه كاسه صبرم لبريز شد. از ميان مجلس برخاستم و
از خيمه بيرون آمدم، ناگهان ديدم حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) بيرون خيمه
ايستاده‏اند و به روضه گوش مى‏دهند و گريه مى‏كنند، خواستم داد بزنم و به
مردم اعلام كنم كه آقا اينجاست، ولى ايشان با دست اشاره كردند كه چيزى نگو و
در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چيزى بگويم. من اين طرف در خيمه
ايستاده بودم و حضرت بقيةاللَّه، روحى‏فداه، آن طرف خيمه ايستاده بودند و
بر مصائب حضرت ابوالفضل(علیه السلام) گريه مى‏كرديم و من قدرت نداشتم كه
حتى يك قدم به طرف حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) حركت كنم. بالاخره وقتى روضه
تمام شد، حضرت هم تشريف بردند.

برگرفته از: آثار و بركات حضرت امام حسين(علیه السلام)، ص23، قضيه 5.
منبع: موعود؛ شماره چهل و دو

امروز، روز باب الحوائج است
روز
تاسوعایى یکى از هیئت هاى اصفهان به محل جلفاى اصفهان، که ارمنى‌ها منزل
دارند، مى روند. یکى از عزادار‌ها کنار دیوار مشغول عزادارى و گریه و توسل
به حضرت اباالفضل علیه السلام بود. ناگاه مى بیند در خانه اى باز شد و یک
مرد ارمنى بیرون آمد. از وضع عزادارى و گریه مردم تعجب مى کند، و مى گوید:
چه خبر است؟ آن مرد عزادار مى گوید: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت
اباالفضل علیه السلام است. 
مرد
ارمنى مى گوید: من بچه پسرى دارم که دستهاى او فلج است، مرا راهنمائى کن
که از حضرت اباالفضل شفاى او را بگیرم. آن مرد مى گوید: امروز روز حضرت
اباالفضل علیه السلام است، برو بچه‌ات را بیاور و دست‌هایش را به علم و
پرچم آن بزرگوار بمال. 
مرد
ارمنى هم با عجله با حال گریه دست هاى بچه را به علم مى مالد و توسل پیدا
مى کند و منقلب مى شود. نعره مى زند و غش مى کند، مردم منقلب مى شوند و مى
گویند: که چه شده؟ این مى گوید: به مردم گفتم: کارى به او نداشته باشید، او
را به حال آوردیم سۆال کردیم چه شده؟ گفت: مگر نمى بینید بچّه‌ام دست‌هایش
را بالا و پائین مى آورد و شفا پیدا کرده. (نماز شام غریبان: ۴۵۱) 
منابع: کرامات العباسیّه، معجزات حضرت ابالفضل العباس علیه السلام بعد از شهادت، على می‌رخلف‌زاده. چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام، جلد دوم، على ربانى خلخالى./ از تبیان
  علما چگونه روضه حضرت عباس (علیه السلام) را می خواندند؟ 
(۱) مرحوم شیخ جعفر شوشتری اعلی الله مقامه می‌گوید: در کربلا، روز عاشورا خدا برای تشنگان چهار سقا قرار داد. 
سقای
اول: حضرت خاتم الانبیاء، محمدبن عبدالله و شاهد این قسم قول علی اکبر (ع)
است. که عرض کرد: بابا، این جدم پیامبر (ص) است که مرا سیراب می‌کند. 
سقای دوم: حضرت حسین (ع) بود که خودش سقای این تشنگان بود. 
سقای سوم این تشنگان، «العظیم المراس، المکین الاساس، ابوالفضل العباس (ع) بود. 
سقای چهارم: چشمهای دوستان بود. 
منبع: ابوالقربه، ص۱۰۸
***
(۲) اصابت تیر به چشم مقدس حضرت ابالفضل (ع) 
مرحوم
سید محمد ابراهیم قزوینی متوفای سال۱۳۶۰ هجری در صحن مطهر حضرت عباس (ع)
امام جماعت بود و مرحوم آقا شیخ محمد علی خراسانی متوفای سال ۱۳۸۳ هجری که
واعظی بی‌نظیر بود، بعد از نماز ایشان به منبر می‌رفت. 
یک
شب مرحوم واعظ خراسانی مصیبت حضرت ابالفضل (ع) را خوانده و از اصابت تیر
به چشم مبارک آن حضرت یاد کرده بود، مرحوم قزوینی که سخت متاثر شده و گریه
کرده بود به ایشان گفته بود چنین مصیبت‌های سخت را که سند خیلی قوی هم
ندارند را چرا می‌خوانی؟ 
مرحوم قزوینی شب در
عالم رویا به محضر مقدس حضرت ابالفضل (ع) مشرف شده و آقا حضرت ابالفضل (ع)
خطب به ایشان فرموده بود، سید ابراهیم! آیا تو در کربلا بودی که بدانی روز
عاشورا با من چه کردند؟ پس از آنکه دو دستم از بدن جدا گردید دشمن مرا تیر
باران کرد در این زمان تیری به چشمم رسید هرچه سرم را تکان دادم تیر بیرون
بیاید، بیرون نیامد و عمامه از سرم افتاد، زانو‌ها را بالا آوردم خم شدم که
به وسیله دو زانو تیر را از چشم بیرون بکشم، ولی دشمن با عمود آهنین به
سرم زد. 
منبع: چهره درخشان قمربنی هاشم (ع) ج۱ص۲۳۵
***
(۳) شیخ کاظم سبتی و مصیبت حضرت عباس (ع) 
صاحب
کتاب مقتل الحسین (ع) می‌نویسد: دانشمند بزرگ شیخ کاظم سبتی برای من نقل
کرد که: یکی از علمای برجسته و مورد اطمینان نزد من آمد و گفت: من رسول و
فرستاده حضرت قمربنی هاشم (ع) هستم و افزود: من آن حضرت را در خواب دیدم،
به من فرمود: چرا شیخ کاظم سبتی مصیبت مرا نمی‌خواند؟ عرض کردم: من همواره
می‌شنوم که شیخ کاظم، مصیبت شما را می‌خواند. فرمود: به شیخ کاظم بگو این
مصیبت را بخوان و بگو هرگاه سوار کاری از پشت اسب بر زمین سقوط کند و
دست‌هایش قطع شده باشد، چگونه و با چه سختی به زمین برخورد خواهد کرد. 
منبع: مقتل الحسین (ع) مقرم، ص ۳۲۶

محمود کریمی (باد مخالف وزید از شرر)

محمود کریمی(ارباب ارباب ارباب حسین)

حاج حسین خلج(عباس علمدار حسین)

سید مهدی میرداماد(داره دل علم میریزه)

عضویت در تلگرام عصر خبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک