خوابی که “جا” ماند…
سال 61 از طریق بسیج شهرستان فریمان عازم جبهه و در پادگان مظفر در اطراف ایلام انباردار میشود، از تپهای به نام کله قندی میگوید که آن زمانها معروف بود به تپه ناامیدی، چراکه معتقد است تقریبا تمام همرزمانش در آنجا به شهادت رسیدند.
عصر خبر: سال گذشته را به یاد میآورد؛ “بیخوابی باز هم کلافهاش کرده بود، رفت به درمانگاهی در نزدیک کوهسنگی، با دیدن حالش گمان کردند معتاد است، به یکی از مراکز بهداشتی اطراف خانه برای زدن آمپولهایش رفت، آنجا وقتی وخامت حالش را دیدند، چند داروی خواب آور دیگر هم به داروهایش اضافه کردند و گفتند هرچه سریعتر خودت را به خانه برسان.
وقتی به خانه رسید، هنوز لباسهایش را در نیاورده بود که حدود 3 یا 4 ساعت بیهوش یک گوشه خانه افتاد.”
این اولین خاطره آقا رجب است وقتی پس از 26 سال حالتی شبیه خواب برایش مجسم میشود، مردی که حالا قویترین قرصهای صلیب سرخ هم حریف بیخوابیهایش نمیشود.
خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه خراسان، این بار قصه غصههای “آقا رجبی” دیگر را روایت میکند؛ مردی که نه صورتش را از دست داده، نه دست و پایی از او قطع شده و نه جبهه و جنگ خطی بر بدنش انداخته، “ظاهرا” سالم و سرحال است، 25 درصد جانبازی هم آن قدرها چشمگیر نیست که او را تافته جدا بافته کند، فقط خاطره آخرین خواب خوش “رجب رشیدی” به 33 سال قبل بر میگردد؛ شاید شب یا ساعتی قبل از مجروح شدنش…
با نزدیک شدن به خانهاش تابلوهایی همچون “پایان محدوده شهر مشهد” و یا “آغاز حوزه استحفاظی وزارت راه و شهرسازی”به چشممان خورد، پس از طی مسافتی طولانی وارد کوچهای شدیم که گویا همه نوع آدم در آن زندگی می کردند، به قول خود آقا رجب از قاچاقچی گرفته تا …
برای ما که نه جنگی رفتهایم و نه جبههای دیدهایم، شاید تیر و ترکش خوردن، شیمیایی شدن، رفتن دست و صورت و پاها آنقدر ملموس و عینی نباشد، فقط وقتی جانبازی را میبینیم که “جانش”را برای ما باخته هر چه قدر هم که وفادار باشیم، پس از مدتی او و دردهایش را از یاد خواهیم برد اما درد آقا رجب را نه…
حالا جنگ تمام شده و رگ خواب او هم قطع؛ ساکن روستایی در فریمان بوده، قصه بیداریهای تمام نشدنی کم کم او را کلافه میکند و مجبور به اینکه از سوی بنیاد شهید پیگیر وامی شود تا برای دسترسی بهتر به خدمات پزشکی و تهیه داروهایش خانهای نه در داخل شهر مشهد بلکه اطراف آن برای خود دست و پا کند.
حدود 8 سال است که از فریمان به اطراف مشهد آمده به امید اینکه شرایطش کمی تغییر کند، اما در اطرافش از دکتر و درمانگاه خبری نیست، 5 فرزند آقا رجب در خانهای بزرگ شدند که حالا پسرش برای رفتن به دانشگاه روزانه حدود 40 کیلومتر راه طی میکند؛ خانهای که تاکنون فقط یک یا دوبار بنیاد شهید مهمانش بوده…یک بار هم دوربینهای صدا و سیما به خانهشان میآید، تصویر و سوژه خبریشان را میگیرند و میروند دنبال کارشان…
سال 61 از طریق بسیج شهرستان فریمان عازم جبهه و در پادگان مظفر در اطراف ایلام انباردار میشود، از تپهای به نام کله قندی میگوید که آن زمانها معروف بود به تپه ناامیدی، چراکه معتقد است تقریبا تمام همرزمانش در آنجا به شهادت رسیدند.
آقا رجب درباره لحظه مجروح شدنش میگوید: حدود ساعت 8 شب غذای حاضری از درون سنگر برداشتیم و به سمت تپه حرکت کردیم، نزدیکای صبح وارد یک سنگر شدیم، پیکنیکی را دیدیم که روی آن تخم مرغی در حال پخته شدن بود، به دور و اطرافمان که دقت کردیم متوجه شدیم وارد سنگر عراقیها شدیم، هیچ کس در سنگر نبود، هرطور که بود خودمان با وحشت از سنگر بیرون آمدیم، تاریک بود، در حال حرکت بودیم که ناگهان افتادیم روی چند جنازه.
او ادامه میدهد: جنازهها متعلق به چند سرباز عراقی بود، از دور دیدیم که تانکهای زیادی به سمتمان در حال حرکت است، چند دقیقهای صبر کردیم و با دیدن تانکها فهمیدیم که در کدام طرف دشمن است و ما باید به کدام سمت عقبنشینی کنیم، کم کم هوا روشن شد، عراقیها دقیقا جایی که نیروهای ما بودند را نشانه میگرفتند.
آقا رجب کلاهی که سرش بود را خوب یادش است، به فاصله گوش و کلاهی که سرش بود اشاره میکند و میگوید: فقط یادم است که ناگهان سرم سوخت و از آن خون آمد. محمدجواد قائمی دوست صمیمیام که او هم پس از مدتی به شهادت رسید، مرا به آمبولانس رساند، فکر میکنم از اولین کسانی بودم که در نخستین لحظات عملیات مسلم بن عقیل مجروح شدم و با آمبولانس از منطقه رفتم.
به قول خودش آنقدر غرور جوانی حواسش را پرت کرده بود که کارت پایان خدمت و سربازی را به کلی فراموش میکند، پس از یک هفته مجروحیت، به هوش میآید و بعد از یک ماه هم که از بیمارستان اصفهان مرخص میشود مدتی تحت درمان قرار میگیرد و دوباره از سال های 1363 تا 1365 برای خدمت سربازی عازم جبهه میشود.
از سال 61 که مجروح میشود تا حدود سال 66 تحت درمان است، میگوید آن سالها به زور قرص و دارو، بیخوابی نداشته و تنها با بیدارخوابی دست و پنجه نرم میکرده، اما کم کم بدنش در برابر داروها مقاوم شده و این بیدار خوابیها به بیخوابی مطلق تبدیل میشود.
2 برادر جانباز دیگر هم دارد، غلامحسن رشیدی برادر بزرگترش که خانه او هم چند قدم بالاتر از خانه آقا رجب است شیمیایی شده و مدتهاست که از غذا خوردن افتاده، حال جسمانیاش اصلا خوب نیست و هزینه زندگی هم بر دوش پسر سربازشان است.
همین طور که آقا رجب از روزها و شبهایی میگوید که چشمانش را لحظهای خواب فرا نگرفته نسخههایش را هم نشانمان میدهد و میگوید: تست خوابم را همین چند وقت پیش برای پروفسور گرجی در آلمان ارسال کردند، آنجا هم گفتند که این بیدارخوابیها معالجهشدنی نیست و ما هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم، فقط یک پزشک، راه درمانی را پیشنهاد داده که ممکن بود در اثر این درمان، بینائیام از بین برود و چشمانم آسیب ببیند.
حالا قویترین قرصهای موجود در صلیب سرخ هم حریف بیخوابیاش نمیشوند، شبی حدود 8 یا 9 قرص خواب میخورد، قرصها و آمپولهایش را اگر یک انسان معمولی استفاده کند چندین روز بیهوش خواهد شد اما خواب را سراغ آقا رجب نمیآورد فقط چند ساعتی او را بیهوش میکند.
بعد از شنیدن قصه زندگیاش دلم میخواست بیمقدمه سوالهایی را که لحظهای از ذهنم فاصله نمیگرفت، بپرسم…
آقا رجب اینکه شما میگویید نمیتوانید بخوابید، یعنی احساس خواب آلودگی و یا خستگی هم سراغتان نمیآید؟
اگر در طول روز خسته هم بشوم باز هم خوابآلودگی سراغم نمیآید، اگر یک شب تا صبح چند کیسه سیمان را از پایین ساختمانی به بالاترین طبقهاش ببرم باز هم تاثیری بر روی خوابم ندارد، حاضرم 5 روز روی یک صندلی بایستم و با چشمان باز به همه چیز نگاه کنم.
شاغل هستید؟
خیر، کاری برایم نیست، سواد آنچنانی هم ندارم.
پس صبح تا شب چکار میکنید؟
هیچ کار، فقط در خانهام، از وقتی به شهر آمدهایم بیخوابی که از قبل مشکلم بود، بیکاری هم دردی بزرگتر از بیخوابی برایم شده، 24ساعته در خانهام، بیدار و بیکار، بعضی وقتها فشار عصبی خودم را که هیچ، خانوادهام را هم کلافه میکند. چندبار است که به بنیاد شهید مراجعه کردهایم، گفتم حاضرم شبها فضای سبز را آبیاری کنم، گفتند پیگیری میکنیم و به شما خبر میدهیم، تا حالا که خبری نشده است.
مخارج زندگیتان را چگونه تامین میکنید؟
از همان حقوقی که ماهیانه بنیاد برایمان واریز میکند.
چه چیزهایی خیلی آزارتان میدهد؟
احساس میکنم سختترین درد دنیا بیخوابی است، حاضر بودم حتی دو دستم قطع میشد، اما شبها میتوانستم با آرامش بخوابم. انسانهای عادی با وجود هزاران مشکلی که در زندگیشان دارند با دو ساعت خوابیدن آرام میشوند، نمیخواهم هر جا بروم آه و ناله کنم و بگویم که ما جانبازیم و جنگ رفته، زمانی که در بیمارستان ابنسینا بستری بودم با جانبازانی ملاقات میکردم که از سال 64 تا کنون رنگی از آفتاب را ندیدهاند.
آقا رجب، شبها تا صبح بیدار….چه میکنید؟
اگر هوا گرم باشد میروم یک گوشه حیاط، شبی 8 یا 9 فلاسک چایی میخورم، مینشینم یک گوشه، ستارهها را میشمارم، بعضی شبها شاید نزدیک یک کیلو تخمه میشکنم، وقتهایی که خیلی رویم فشار است سوار موتور میشوم، میزنم از خانه بیرون، فرار از خانه خیلی سالهاست که با من عجین شده، با موتور میروم روستایمان در فریمان، یا حرم امام رضا(ع)، تپه سلام در خواجه ربیع و یا تا صبح در پارک مینشینم.
همین طور که آقا رجب غرق جواب دادن به سوالاتمان بود دستمالی بنفش را از جیبش درآورد، باانگشت به چند گوشه خانه اشاره کرد و گفت: شبهایی که سرد است نمیتوانم بیرون بروم، مینشینم یک گوشه خانه و دستمالم را به چشمانم میبندم.
حالا روزها شده بهشت آقا رجب، او میگوید: با غروب آفتاب جهنم هم برای من شروع میشود، از شب و تنهایی آن واهمه دارم، اگرچه باز هم تا حدود ساعت 11 یا 12 که برقها روشن است و خانواده هم بیدارند برایم قابل تحمل است اما…
همسر و فرزندانش در طول مصاحبه سعی کردند کمتر صحبت کنند، اما چشمهایشان این سکوت را به زیبایی برای ما برهم میزد.
خانم رشیدی تنها گلایهاش از بنیاد شهید بود، میگفت برای آنها زحمتی نداشت تا کاری برای همسرم دست و پا کنند، به بنیاد مراجعه کردیم تا پیگیر همان آبیاری فضای سبز شوند، اما هنوز که هنوز است به ما خبری ندادهاند.
به چشمان همسر و فرزندانش که نگاه میکردی به خوبی میتوانستی درک کنی که قهرمان اصلی روزهای زندگی آنان زنی است که همه لحظههای خانهاش را با مردی سپری کرده که گوشهای از دردش، بنیان یک خانواده را از هم میپاشد، فقط کافی است لحظهای خودت را جای او بگذاری، بیداری و بیکاری یک مرد در خانه فقط برای زنها قابل درک است…
بعضی وقتها که از دنیا دلگیر میشوی، مینشینی یک گوشه، پاهایت را در بغل میگیری؛ در گوشی با خدا پچ پچ میکنی و از زندگی و مشکلاتت گلایه…
شب که تاریکی، چشمانت را قبضه میکند، زیر لب میگویی خدایا خستهام، کاش حداقل این خستگی را با خواب و یا رویایی شیرین از من دور کنی، صبح میشود، خوابت چه خوب باشد، چه بد؛ حداقل چند ساعتی تو را از آنچه ذهن و وجودت را به خود درگیر کرده بود دور میکند و میبرد به دنیایی دیگر و تو چه قدر محتاجی، محتاج به ساعتها ماندن در همین “دنیای دیگر”.
اما اینجا از خواب خبری نیست…
خانهاش شبهایی دارد که وقتی همه خوابند، صدایی آهسته از آشپزخانه به گوشات میرسد، میآیی ببینی چه خبر است، مردی مقابلت ظاهر میشود که سطل حبوبات را از کابینتها بیرون آورده، نخود و لوبیاها را ردیف کرده و تا صبح آنها را میشمارد… خانهاش شبهایی دارد که وقتی همه خوابند، یک نفر بیدار است و تنها تیک تاک عقربههای ساعت پابهپای او لحظهها را تا طلوع آفتاب میشمارند… خانهاش شبهایی دارد که وقتی همه خوابند، صدای پایی یکی از بچهها را بیدار میکند، سرش از زیر پتو بیرون میآورد، میبیند کسی که او را، بیکاری کلافه کرده، تا صبح به این طرف و آن طرف خانه میرود… خانهاش شبهایی دارد که وقتی همه خوابند ناگهان صدایی آنها را بیدار میکند، فشار عصبی امان کسی را که همیشه بیدار است بریده، کم تحمل و کم طاقت شده، دلش میخواهد… شاید دلش می خواهد دنیا تمام شود، دلش می خواهد خوابی بیاید سراغش که دیگر بیداری در کار نباشد، آقا رجب خسته است. او هم مثل هر پدر یا همسر دیگری آرزوهایی دارد، آبیاری فضای سبز کار سادهای است که در این چندساله در اکثر شهرها آن را به کارگران اتباع بیگانه میسپارند. آقا رجب فقط میخواهد احساس مفید بودن بکند، همین.