وقتی باکری فکر کرد همت یک‌ساواکی‌است

مهدی خندید و گفت: بنده‏های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ها می‏خورد!

فارس: حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و
چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید. اول توجهی بهش
نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. فکری شدم که نکند
ساواکی باشد.

خاطرات شیرین در روزگاران دفاع مقدس هم برای رزمندگان
و هم برای ما که پس از سال‌ها آنها را مرور می‌کنیم، شیرینی دلپذیر و جان و
روح می‌نشیند. این متن نیز یکی از همان رویدادهاست:
 
مهدی باکری
به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز
او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی
نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده
بود، در آورد و دوباره خواند:
 
مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از
آخرین دیدارمان یک ماه می‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه
خدمت نظام وظیفه‏ات را انجام می‏دهی، اما خرج تحصیل مرا می‏دهی، آن هم در
یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏کنم. مهدی جان! حالا که
شعله‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در
اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏آیم و با توشه‏ای مهم قاچاقی به
ایران باز می‏گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که
می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!
 
مهدی سیاهی کسی را دید که از
دور می‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر
دوش می‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از
خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏هایش را مالید و پرسید: چی شده
حمید، زهوارت در رفته؟!
 
حمید که نفس‌نفس می‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی‏ها بیفتم.
 
ـ چی، ساواکی‏ها؟
 
ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.
 
حمید
بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب
برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله‏ها را روی
قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک
مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید.
اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. راستش
کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک
رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران
زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.
 
ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟
 
ـ سلاح و مهمات!
 
ـ
خیلی خوب شد. با اینها می‏توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ها در بیاییم. حمید
روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.
 

 
حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟
 
مهدی
خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش
دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون
من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده
لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏شوی.
 
حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏اند و کوچک‌تری!
 
مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.
 
حمید بیشتر فرماندهان را می‏شناخت. در گوشه‏ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟
 
ـ هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پیدا می‏شود.
 
در
اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با
فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد.
همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم
مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان
کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج
همت را نمی‏شناختی؟
 
حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی
رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم
نگاه می‏کنند و زیر بُلکی می‏خندند. تعجب کرد. نمی‏دانست آن دو به چه
می‏خندند.
 
جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏خندید؟
 
حمید خنده‏کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب‏ام می‏کرد؟
 
مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه‏ای گفت: آهان، یادم آمد…خُب منظور؟
 
حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!
 
مهدی
جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می‏کردم شما ساواکی هستید و
دارید مرا تعقیب می‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به
طرف مرز ایران فرار کردم!
 
مهدی خندید و گفت: بنده‏های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ها می‏خورد!
 
خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک