غرضی: بنیصدر خائن نبود، قدرتطلب بود
برای غرضی که از دهه چهل مبارزه را شروع کرده و از مریدان و نزدیکان امام و آیتالله منتظری بوده تنها حرف زدن از تورم و وضعیت اقتصادی دولتها کافی نیست
عصر خبر: محمد غرضی را امروز جامعه ایرانی به کاندیدای ریاستجمهوری میشناسد که ساده و بیپیرایه حرف میزد و گاهی همین سادگیاش اسباب شوخیهای سیاسی ایام انتخابات را فراهم میکرد. اما آیا او محدود به همین شناخت حاصل از ایام تبلیغات انتخاباتی است؟ حتما اینگونه نیست.
روزنامه «اعتماد» با این مقدمه ادامه داد: برای غرضی که از دهه چهل مبارزه را شروع کرده و از مریدان و نزدیکان امام و آیتالله منتظری بوده تنها حرف زدن از تورم و وضعیت اقتصادی دولتها کافی نیست؛ هر چند که در اینباره هم حرفهایی دارد که میتواند شنیدنی باشد اما او معدنی از خاطرات است؛ خاطراتی که هر کدام میتواند قطعهای گمشده از پازل تاریخ سیاسی پیش و پس از انقلاب را تکمیل کند. از اسلحهای که فداییان اسلام به وسیله آن حسنعلی منصور را ترور کردند تا غائله کردستان و دعوا با شهید چمران و از ارائه گزارشهای شنود بیت آیتالله منتظری به ایشان تا متلک به وزیر اطلاعات در جلسه هیات دولت خاطره دارد. غرضی را باید از نو شناخت و از رهگذر این شناخت به تکمیل نقاط کور و کمتردیدهشده انقلاب پرداخت.
گزیده گفتوگوی «اعتماد» با غرضی را در ادامه میخوانید:
* من در جریان ٣٠ تیر ١٣٣١ حضور داشتم که البته این اتفاق در اصفهان ٢٩ تیر اتفاق افتاد. همیشه اصفهان یک روز جلوتر از بقیه ایران و بهخصوص تهران است. انقلاب، ٢١ بهمن در اصفهان به پیروزی رسید و در تهران ٢٢ بهمن. من نخود همه آشها شدهام. ٢٨ مرداد ٣٢ بودهام. همینطور نهضت مقاومت ملی، جبهه ملی اول و جبهه ملی دوم بودهام. خلاصه آنکه همهجا سر زدهام.
* بهترین و قویترین این تشکلهای سیاسی حزب توده بود. حزب توده در اصفهان به دلیل اینکه حزبی کارگری بود، بسیار قدرتمند بود. منزل رییس حزب توده در محله زندگی من یعنی محله شیخ یوسف بود. نام او تقی فداکار بود. من چهار ساله بودم که در اصفهان انتخابات شد و تقی فداکار رای آورد و به مجلس رفت. با او آشنا بودم. نوع سربازگیری آنها، نوع تشکل و نوع حرکت آنها ظهور و بروزی قوی و محکم برای من داشت. لذا این جریان را به خوبی میشناختیم. روزی که خسرو روزبه، محمد مسعود نویسنده کتاب «گلهایی که در جهنم میروید» را کشت، در اصفهان میگفتند که حزب توده از پس او برنمیآمد و او را ترور کردهاند. وضع حزب توده، جریان انحلال مجلس، جریان ٣٠ تیر و ٢٨ مرداد مرا به اندازه کافی آگاه کرده بود که بدانم حزب و گروه توانایی نگهداری خودش را ندارد.
* زمان جنگ من به اصفهان زنگ زدم و گفتم ٥٠ نفر لازم داریم تا بروند روی مین. فکر میکنید چند نفر آمدند؟ ٥٠٠ نفر آمدند، ٥٠ نفر شهید شدند تا راه باز شود.
* من سال ٣٩ در اصفهان دبیرستانی بودم که ٩٠ نفر را به نام حزب توده دستگیر کردند. برخی همکلاسیهایم در همین ماجرا دستگیر شدند. یکی از همکلاسیهایم پس از این اتفاق میگفت که ما چون میدانستیم تو از بچگی پیشنماز بودی هرگز سراغت نیامدیم. من از روز اولی که به دبستان رفتم پیش نماز شدم.
* من با محمد حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان و مهندس لطفالله میثمی و آقای ربانی همسن و سال هستم و در جریان سالهای ٢٩ تا ٤٢ خیلی با هم نزدیک شدیم. البته آنها از قبل وارد جبهه ملی شده بودند. نهضت آزادی هم از دل جبهه ملی متولد شد و بعد از ١٥ خرداد آنها شروع به کار مبارزات سیاسی و نظامی کردند که در این اتفاقات ما در کنار آنها بودیم.
* سال ٤٠ وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شدم. محمد حنیفنژاد مهندسی کشاورزی خوانده بود و از کرج به آنجا میآمد. در ماجرای ١٥ خرداد این عناصر یکدیگر را پیدا کردند.
* سعید محسن شخصیت بارز و قرآنخوانی بود، محمد حنیفنژاد بچه فلسفی و سیاسی و تند و تیزی بود. اصغر بدیعزادگان بچه عملیاتی بود و حوصله نشستن در جلسه را کمتر داشت. میگفت برویم بیرون و کاری انجام دهیم. دعوای من با اینها این بود که میگفتم آن کسی که توانسته است ١٥ خرداد را به وجود بیاورد در تاریخ بینظیر است و هیچ کس نتوانسته چنین کاری کند. شما میخواهید چه کار کنید؟ محمد حنیفنژاد تعبیر سنگینی داشت و البته سن ٢٥ سالگی او بود. او میگفت این آمریکاییها نمیتوانند عکسبرداری کنند و ببینند در مغز خمینی چیست. من میگفتم که درست است و آنها میتوانند اما بیا و ببین ١٥ خرداد چه اتفاقی افتاد. باور کنید وقتی در ١٥ خرداد در سبزهمیدان من جنازه جمع میکردم و مقاومت عظیم مردم را در مقابل رژیم دیدم مطمئن شدم که این رژیم سرنگون میشود. از بس که قدرت اجتماعی در مقابل قدرت نظامی و سیاسی قوی بود. مردم را میکشتند اما هیچکسی عقبنشینی نمیکرد. بنابراین از نظر من دعوا سر این است که یک جریان اجتماعی قوی باید با حکومت بجنگد یا یک جریان سیاسی تعریفشده.
* سال ٥٠ وقتی سازمان لو رفت، من به خانه بهرام بازرگانی رفتم و دستگیر شدم. محکومیتم شش ماه بود. بعد از آزادی فراری شدم. سازمان تا سال ٥٠ و ٥١ تا وقتی که رضا رضایی بود قوتی داشت. وقتی رضا رضایی شهید شد، تقی شهرام بالا آمد. وقتی تغییر ایدئولوژی شد ما جزو محکومین به اعدام بودیم.
* حرف تقی شهرام این بود که توبهنامه نوشتم اما چیزی که اتفاق افتاده بود این بود که وقتی که دادگاه تشکیل شد من چون عضو سازمان نبودم به رییس دادگاه گفتم من جزو این گروه نیستم که رئیس دادگاه گفت بنشین سر جایت.
* ما ١١ نفر بودیم، ٤ نفر محکوم به اعدام شدند و بقیه ١٠ سال و پنج سال زندان حکم گرفتند و دو نفر را هم باید آزاد میکردند. من و ملایری آزاد شدیم، توبهنامهای هم ننوشتم.
* مسعود رجوی تحصیلات حقوقی خوبی داشت. مکتوبات خوبی مینوشت. سال ٤٦ وارد سازمان شد و مورد احترام بود. وقتی رهبران سازمان اعدام شدند رجوی شأنی پیدا کرد.
* روحانیت تا مقطعی از فعالیت سازمان سال ٥٠ اطلاع نداشت. فقط مرحوم طالقانی مقداری جزئی و مقداری بیشتر هم آقای بازرگان سال ٤٨ مطلع بودند. هاشمی هم سال ٤٨ مطلع نبود. بعد از سال٥٠ که سیل امکانات مثل پول و اسلحه شروع شد، او هم فهمید سازمان فعالیت دارد.
* سال ٤٧ به نجف رفتم. از فرانسه نزد آقای بهشتی آمدم و آنها دستورالعملها و اطلاعاتی دادند که نزد امام بردم. در نجف تا بخواهی اسلحه بود. در همان هتل اقامت اسلحه میفروختند و هر سلاحی که میخواستید بود.
* قبل از سال ٥٠ تئوری اجتماعی سازمان مجاهدین چیز دیگری بود؛ تئوریای که مرحوم محمود عسگری، اقتصاد به زبان ساده را برای آن مینویسد. من وقتی که این کتاب را خواندم، دیدم که تماما مارکسیستی است. بعدش دیدم محمد حنیفنژاد از پس محمود عسگری برنمیآید و میگوید این حرفها درست است. سازمان در دهه ٤٠ دچار گرفتاریهای فلسفی شد که یک طرف اسلام و طرف دیگر مارکسیسم بود. به همین دلیل نام آن را گذاشتند مارکسیسم اسلامی. من شخصا نه مارکسیست را قبول دارم و نه جریان سانترالیزم دموکراتی را.
* بعد از سال ٥٠ وقتی که جریانات اجتماعی – سیاسی قوت گرفت، آقای هاشمی از مجاهدین حمایت کرد. البته فقط آقای هاشمی نبود که از سازمان حمایت کرد همه حمایت کردند. اینکه آقای مصباح میگوید تو میخواستی از منافقین حمایت کنی تنها یک وصله لمیتچسبک به آقای هاشمی است.
* آقای مصباح جزو کسانی است که در حوزه نامآور بود و تا ١٥ خرداد نیز با انقلاب همراه بوده اما وقتی ماجرای ١٥ خرداد پیش میآید و خونریزی میشود ایشان کنار میرود و روش را تایید نمیکند. از ٤٢ به بعد دیگر وارد معرکه نمیشود و هیچ کاغذی را امضا نمیکند.
* در ١٥ خرداد طلبهها را گرفتند و سربازی بردند. در جریان ترور حسنعلی منصور بود که آقای هاشمی سهمی پیدا میکند.
* ما به آقای میلانی خیلی نزدیک بودیم. وقتی انجمن اسلامی اروپا و آمریکا تشکیل شد آقای میلانی مقاله بسیار زیبایی را نوشت که من تعداد زیادی از آن را رفتم و توزیع کردم. در جریان منصور، شهید مهدی عراقی برایم تعریف کرد که ما برای ترور منصوررفتیم از امام حکم بگیریم که ایشان حکم نداد و ما هم رفتیم از آیتالله میلانی حکم ترور منصور را گرفتیم.
* در جریان ترور منصور، آقای هاشمی دستگیر میشود و او را در صندلی آتش مینشانند که دلیل آن هم معلوم نیست. هاشمی میسوزد. وقتی میسوزد یک ابزار تبلیغی خیلی خوبی برایش میشود. همه جا میگفتند آقای هاشمی را سوزاندند اما او به چیزی اقرار و اعتراف نکرد.
* سال ٤٢ بعد از ١٥ خرداد که آقای طالقانی آزاد شد، آقای طالقانی آقای هاشمیرفسنجانی را به سخنرانی در مسجد هدایت دعوت کرد. اولین باری که ما آقای هاشمی را دیدیم در مسجد هدایت بود که پای منبر او به همراه آقای طالقانی نشستم.
* سال 46 در 26 سالگی به فرانسه رفتم. آن زمان توربین گاز خریده بودند و من مهندس توربین گاز بودم. ظرف سه ماه زبان فرانسه یاد گرفتم. بعد هم در فرانسه مدرکی گرفتم و برگشتم.
* در سال ٥٧ من مترجم امام در فرانسه بودم.
* سالهای ٤٥ یا ٤٦ با سیدعلی اندرزگو آشنا شدم. سیدعلی معمم میشد و به مدارس حوزه علمیه میآمد و رفت و آمد میکرد.
* وقتی به پاریس رفتیم و میخواستیم اعتصاب غذا کنیم، من و محمد منتظری و علی جنتی و آلادپوش و چند نفر دیگر رفتیم و تعدادی از ما عمامه هم گذاشتیم. من درس حوزوی بلد بودم. میخواستیم در ماجرای اعتصاب غذا در پاریس جلب توجه کنیم. شکل کار اینطور بود و در فرانسه داد و قال میکردیم. احمد سلامتی همشهری من است. در ماجرای اعتصاب غذا کنار من نشست و گفت من تو را از صدا شناختم. گفتم حرف نزن و چیزی نگو.
* سال ٤٥ مهندس برق بودم و من را برای کار روی دست میبردند. حقوق خوبی میگرفتم و خرجی هم نداشتم. همان زمان پولم را جمع کردم و زمینی خارج شهر در سال ٤٨ خریدم که حالا یک نانی به من و خانوادهام میدهد.
* در نجف اول به کلاس درس امام رفتم و آقا مصطفی مرا شناخت. با آقا مصطفی رفیق بودم.
* جلالالدین فارسی را از سال ٤٠ میشناختم. او جزو طرفداران یاسر عرفات بود. مصطفی چمران و برخی دیگر اما طرفدار عرفات نبودند و بیشتر به سمت آقا موسی صدر بودند. خلاصه آنکه کمپ فتح یک معجون شلوغی بود که آدمهای زیادی به آنجا رفت و آمد میکردند.
* من به آقای رحیم صفوی آموزش چریکی دادم. صفوی سال ٥٦ نزد من آمد. رحیم صفوی با مهدی فضایلی به کمپ فتح آمد. دیگر من بقیه افراد را در سمتهای بالای سیاسی ندیدم اما در سمتهای اجرایی چهرههای زیادی به آنجا آمدند و آموزششان دادم.
* بنیصدر و آقای یزدی و صادق قطبزاده به نجف رفت و آمد داشتند. یک جمله به شما بگویم. من تنها تحصیلکردهای هستم که در بیت امام تثبیت شدم.
* با امام موسی صدر رفیق بودیم. صدریها همه اصفهانی هستند. او کشته شده. امام موسی صدر با بازاریهای اصفهان رفت و آمد داشت. من با برادر او به نام رضا رفیق بودم. آنها در بازاریهای اصفهان نفوذ داشتند و ما آنها را میشناختیم. سال٥٠ اتفاقی افتاد که باعث شد از ایشان فاصله بگیریم. او نزد محمدرضا (پهلوی) رفته بود. وقتی میخواهد نزد شاه برود به دیدن آقای مکارم شیرازی میرود. آیتالله مکارم هم به امام موسی صدر میگوید وقتی پیش شاه رفتی از او بخواه تا محمد حنیفنژاد را اعدام نکند. وقتی او نزد شاه رفت و تلویزیون او را نشان داد، موسی صدر از چشم همه افتاد. اینکه کسی از تشکیلات امام نزد شاه برود، اتفاق خوبی نبود.
* اینکه ناپدیدشدن موسی صدر زیر سر قذافی است، درست است.
* من و محمد منتظری و علی جنتی یک گروه بودیم. گروهی که همهجا میرفتیم. محمد منتظری نتوانست بیاید لیبی که من و علی جنتی رفتیم. حرفی که بین ما و قذافی رد و بدل شد، این بود که انقلاب ایران برخاسته از مردم است و اینکه شاه وابسته به مردم نیست. آنها نیز قبول داشتند. قذافی میگفت شما این وسط چهکاره هستید؟ ما هم میگفتیم که جزو مردم هستیم، تاییدیه هم داشتیم. یک صبح تا ظهر با قذافی صحبت کردیم. ذهنیت این بود که اگر قرار باشد اتفاقی رخ دهد باید دوستانی در سطح جهان داشته باشیم.
* امام مرا نزد حافظ اسد فرستاد که اگر هواپیما در تهران ننشست، هواپیما بتواند در سوریه بنشیند.
* ما برای اینکه بخواهیم امکاناتی یا چیزی بگیریم پیش حافظ اسد و قذافی نرفتیم. در آن مقطع بیشتر به فکر جریانهای داخلی ایران بودیم. بحث ما این بود که جریانهای داخلی به نفع شاه نیست. چنین بحثی با قذافی داشتیم. اینکه او مطمئن باشد که جریانهای داخلی ایران قویتر از جریانهای سیاسی ایران است که به دست محمدرضا است. ما این افراد را مطلع میکردیم. حافظ اسد و قذافی را مطلع کردیم که انقلاب ایران پیروز میشود.
* چون قذافی در آفریقا معروف بود و تعداد زیادی از کشورها را تحت تاثیر خود قرار داده بود دلش میخواست در ایران نیز دستی داشته باشد. بعد از انقلاب یک بار که وزیر نفت بودم او را دیدم. مساله ما آن زمان اوپک بود. من رفته بودم که او را با جریان اوپک همراه کنم تا میزان تولید را پایین بیاوریم و قیمت نفت را بالا ببریم. او یادش نبود.
* میخواستیم یک موج رسانهای جهانی راه بیندازیم تا همه بفهمند زندانیان سیاسی در ایران وضعیت بدی دارند. سال 56 با محمد منتظری و علی جنتی تصمیم گرفتیم که به پاریس برویم و اعتصاب غذا کنیم. با تعداد دیگری از طلاب هم مشورت کردیم. با مرحوم فردوسیپور و آقای دعایی هم قرار گذاشتیم که اینها هم تایید کردند. هزار نفر را از کل خاورمیانه برای اعتصاب غذا به فرانسه بردیم.
* من از ایران که رفتم ١٠ هزار تومان در جیبم بود. وقتی برگشتم میلیونها تومان پول با خودم آوردم. حجاج به مکه میآمدند اما به آنها ویزا نمیدادند. دستگاه ما چهار هزار تومان میگرفت و ویزا میداد. سفارت سعودی در سوریه بود که ما هم در آنجا برای خودمان امکاناتی درست کرده بودیم. عربستان و مکه مال مسلمانهاست. بیخود میکردند میگفتند ما به عنوان دولت سعودی باید مجوز بدهیم. همین بود که خودمان ویزا صادر میکردیم.
* زمانی که میخواستیم به پاریس برویم محمد منتظری یک رفیق کویتی خیلی خوبی داشت. هزار بلیت دوسره از دمشق به پاریس با ایرکویت گیر آورد. شیعههای کویت اعتبار زیادی داشتند و خرج میکردند.
* بنیصدر و احمد سلامتیان و افرادی که در دانشگاه تهران فعال بودند همه از همراهان و اعضای جبهه ملی بودند. ما هم آن زمان با آنها درگیر بودیم. سال ٣٩ که در اصفهان جبهه ملی تشکیل شد و امینی فراخوان داد بچههای جبهه ملی میخواستند که به آنها رای دهیم. اما از همان موقع به دل من نمیچسبید.
* در پاریس ما همان جا در اتاق امام خوابیده بودیم. خواهر دباغ داخل بیت بود و ما بیرونش بودیم. غیر از ما صادق طباطبایی بود. امثال ابراهیم یزدی با زحمت باید میآمدند و در خانه روبهرویی مینشستند تا وقت ملاقات بگیرند اما من در خانه اینطرف بودم. بنیصدر هم با اهن و تلپ میآمد. میآمد آنجا یک اظهارنظری میکرد و میرفت. ما کسانی بودیم که آنجا خوابیده بودیم. خیلیها میآمدند و میرفتند.
* وقتی امینی آمد در جبهه ملی و فضا باز شد، جبهه ملی شروع به فعالیت کرد. آنها فراخوان دادند که سال ٣٩ مردم به جلالیه بیایند. صدهزار نفر از مردم هم آمدند. شب دعوا میشود که فردا چه کسی سخنرانی کند. بختیار در این دعوا پیروز میشود. آنجا با او قرار میگذارند که نگو که ما از سنتو (سازمان پیمان مرکزی Central Treaty Organization (سنتو) در دوران جنگ سرد و با هدف مبارزه با شوروی و نفوذ مارکسیسم تشکیل شد.) خارج میشویم چون در این صورت امینی از قدرت میافتد و آمریکا عکسالعمل نشان میدهد. این نامرد (بختیار) هم رفت در جلالیه و اولین کلامی که گفت این بود که ما از سنتو خارج میشویم. همان باعث شد که امینی ساقط شود و جریان ١٥ خرداد رخ دهد. سابقه بختیار بد است.
* وقتی امام به ایران بازگشت من به سوریه نزد حافظ اسد رفتم که مذاکره کنم اگر اجازه ندادند هواپیمای حامل امام در تهران فرود بیاید چه کار کنیم. من هشتم اسفند تهران آمدم.
* من اصلا آدم رسمی نیستم. من رفتم بیت امام و در وزارت اطلاعات امروزی که مرکز اسناد ساواک بود رئیس بودم. تمام کشور نیز از من فرمانبرداری داشت. زندانیان را آنجا میآوردند و کمیته آنجا دست من بود. سال ٥٨ که رفتم آن حکم را گرفتم برای این بود که آن اقتدار را داشتم. حکم را به شورای انقلاب دادم و آنجا با اینکه من رئیس باشم مخالفت کردند. بعد بچهها گفتند به استانداری کردستان بروم.
* با بهشتی سالهای سال رفیق بودیم. به ایشان گفتم که عضو حزب نمیشوم.
* عزیزان نهضت آزادی مثل فرمایش مهندس بازرگان دنبال این بودند که باران بیاید سیل نیاید. ما سیل را آورده بودیم. نمیتوانستیم بگوییم بایست تا ما همراهت شویم. مخالفان مسلح رفتند پادگان را خالی کردند. اینها آمده بودند میگفتند بیایید با هم مذاکره کنیم. ما به همین دلیل مشکل پیدا کردیم.
* بعدها گفتند میخواستند من را بزنند اما اطلاعات جلوی ترورم را گرفت. نمیدانم. روز ١٢ بهمن ٥٨ تظاهرات کردیم. آقای مهندس موسوی گفتند که کسی میخواست به من چاقو بزند مچش را گرفتند. او میگفت من نمیدانم.
* هفت الی هشت ماه ماندیم کردستان که دموکراتها آمدند شهر را گرفتند. ما امکاناتی آنجا نداشتیم. من در آنجا سمتی نداشتم. معاونت استاندار بودم. کار سیاسی نظامی به دست سپاه بود.
* دفتر حضرت امام به قم رفتم. یک روز آقای هاشمی آمد گفت به هر کس میگوییم خوزستان برود نمیرود. گفتم اگر شما به امام بگویید میروم.
* ما ظهرهای چهارشنبه میرفتیم و در مراکز مختلف نماز وحدت میخواندیم. روز چهارشنبه اتفاقا پادگان رفتیم. بعد از نماز من به منبر رفتم و درباره ارتشسازی ایران دو ساعتی حرف زدم. خواستم ببینم چه اتفاقی میافتد. دیدم به جای اینکه افسرها جلو بنشینند و سربازها پشت آنها بنشینند همه در هم نشسته بودند. من هرچه صحبت میکردم جمع توجه نمیکرد. متوجه شدم عدهای برمیگردند به عقب نگاه میکنند. معلوم بود اتفاقی در حال رخ دادن است. ساعت پنج بعد از ظهر به من اطلاع دادند که سه تیپ زرهی به اهواز آمدند و توپهایشان به سمت استانداری است. بچهها رفتند و افسران را گرفتند و عدهای نیز فرار کردند. شش نفری که فرار کردند به عراق نزد صدام رفتند، آنجا بختیار نیز نشسته بود. قضیه را که تعریف میکنند، صدام به آنها میگوید که شما باید غرضی و موسوی را میکشتید و شهر به دستتان میافتاد.
* از بهمن ٥٨ تا تیر ٦٠، یک سال و نیم در خوزستان بودم. در جریان خرمشهر و در دو مرتبه آزادی سوسنگرد استاندار بودم.
* من اگر یک آرپیجی در خرمشهر داشتم خرمشهر سقوط نمیکرد. خیلی به بنیصدر التماس کردیم اما آنها ندادند. بنیصدر به حرف امام گوش نمیکرد.
* من کفاشزاده را فرستادم از حافظ اسد پنج آرپیجی گرفت و بعد حمله کردیم و در محاصره سوسنگرد تانک را زدیم و محاصره شکسته شد.
* بنیصدر خائن نبود، قدرتطلب بود. او آمد و رئیسجمهور شد و گفت حالا که رئیسجمهور شدم همه کنار بروند و کشور به دست من باشد.
* مجتبی طالقانی در جریان منافقین طرف تقی شهرام رفت. تقی توانست مجتبی را سمت خودش بکشاند. مجتبی نامهای به آقای طالقانی نوشت که شما تا الان مبارزه خوبی داشتید اما دیگر شما نمیتوانید مبارزه کنید. مبارزه از طریق چپ باید باشد. شما جزو تاریخ هستید. این نامه منتشر شد و وقتی شروع به کشتار کردند ١٧ نفر از ما را کشتند. شریف واقفی و دیگران را کشتند. در تصفیه داخلی سازمان، آقا مجتبی دو نفر از خواهران را کشته بود. مسموم کرده بود. جنازههایشان را ما در پاریس تحویل گرفتیم و به خانوادههایشان دادیم. مدعیان خونشان هم هستند. بچهها در تهران میبینند که مجتبی دارد میرود، او را میگیرند و به سپاه پاسداران تحویل میدهند. من هم او را به زندان انداختم. دو پسر آقای طالقانی آمدند و پرسیدند مجتبی اینجاست؟ گفتم بله. راه افتادیم با هم به خانه آقای طالقانی رفتیم. او گفت که مجتبی ٢٠ روز است که خانه آمده است و اخیرا هم نماز میخواند. گفتم ما فکر نمیکردیم او برگشته است و او را جزو منافقین میدانستیم. آن شب شب عجیب و غریبی بود. از اول شب تا اذان صبح رژه و دعوا بود و ما محکوم به اعدام بودیم چون پسر آقای طالقانی را گرفته بودم. صبح آقای طالقانی دستور داد من را بازداشت کردند. پایین منزل آقای طالقانی پر از منافق بود. آقای طالقانی هم آن بالا بود. علی بابایی هم تلفنچی بود. از همه طرف زنگ زدند. علی بابایی که آمد، گفت تو کی هستی؟ گفتم من کسی نیستم. گفت همه تو را میشناسند. از کجا آب میخوری؟ گفتم آب نمیخورم. شربت میخورم. خیلی عصبانی بودند برای اینکه همه زنگ زده بودند. آقای طالقانی هم خیلی ناراحت بود که پسرش را گرفتند و کشور به هم خورده است. در یک سرسرایی راه میرفتم. آقای طالقانی در اتاق خود بود. با خود گفتم امشب من کشته میشوم. نمیگذاشتند از خانه آقای طالقانی بیرون بروم. منزلشان پایین خیابان انقلاب بود. مرحوم دکتر وحید شش آپارتمان داشت، داده بود به آقای طالقانی. از زندان که بیرون آمده بود، طالقانی خانه نداشت. آن شب طبقه بالا من بودم. پایین، دفتر آقای طالقانی بود. همه مسلسل بهدست ایستاده بودند. آقای طالقانی جوانها را به پیرها و حزبیها را به اجتماعیها ترجیح میداد. سازمانیافته حرکت میکرد و حزب هم تشکیل داده بود. نهضت آزادی حزب آقای طالقانی بود. آقای طالقانی میدانست پسرش آمر و عامل قتل است اما به هر حال پسرش بود. وقتی آن اتفاق افتاد به نماز جمعه آمد. یک دفعه کشور به هم خورد. به من گفتند که بگو مجتبی را بیاورند و تو هم برو. من به آقای دانش زنگ زدم که مجتبی را بیاورد. بعد آقای طالقانی مرا تحویل دادستانی داد و من به زندان رفتم. به هادوی زنگ زدند. سرهنگ رحیمی که در دادگاه مهندس بازرگان مدافع طالقانی و بازرگان بود، من را تحویل دادستانی داد. او حقوق خوانده بود و مجوز داشت. بعد که انقلاب پیروز شد سمت گرفت. مهندس بازرگان به رحیمی زنگ زد و او مرا برد. صبح از خانه طالقانی به زندان دژبان رفتم. در غرب تهران جایی هست که نامش دژبان بود. من خوابیده بودم که رحیمی آمد. او گفت که من مجوز گرفتم که شما را آزاد کنم. صبح که روزنامهها را برای امام میبرند، میبینند نوشته پسر طالقانی را گرفتند، بعد میفهمند که مرا گرفتهاند. امام میپرسند غرضی کیست؟ میگویند حیدری خودمان است. هنوز نگفته، امام به آقای اشراقی دستور میدهند که من را آزاد کنند. امام خیلی قوی بود. وقتی که رفتم به من گفتند که امروز اگر احمد را هم بگیرند من هیچ چیز نمیگویم و شما هم هیچ چیز نگو. گفتم چشم. به من گفتند که نزد آقای بهشتی بروم و از او بخواهم که آقای طالقانی را که قهر کرده بیاورد. نزد بهشتی رفتم. او بسیار عصبانی بود. پیام امام را به او گفتم. او محل نداد چون دسترسی به طالقانی نداشت. آنها با هم خیلی بد بودند.
* من اولین انقلابیای هستم که بعد از انقلاب زندانی شد. وقتی میرفتیم نماز جمعه مجتبی بود و از دور دست تکان میداد. تا اینکه با منافقین فرار کرد. آقای طالقانی روزی که خبرگان قانون اساسی تشکیل شد، مرا دعوت کردند. آقای طالقانی و آقای منتظری روی ورودی مجلس شورای اسلامی قدیم یک فرش انداخته بودند و دو نفری نشسته بودند. روی زمین نشسته بودند. آقای طالقانی که مرا دید بلند شد و روبوسی کرد و گفت عفاالله ما سلف. من هم گفتم آقای طالقانی لااقل آیهای بخوانید که در سوره توبه نباشد. دیگر من دیدن او نرفتم. این بار هم به صورت عبوری او را دیدم.
* وقتی با محمد منتظری رفته بودیم پاریس تا اعتصاب غذا کنیم یک جدول درست کردیم و اسامی زندانیان را زدیم. مرکزش آقای منتظری بود. آن طرف آقای طالقانی و طرف دیگر مهندس سحابی بود. محمد میخواست مهدی هاشمی را در کار کادر بگذارد. من مخالفت کردم و دعوایمان شد. نگذاشتم و او جدا رفت چیز دیگری منتشر کرد. بر سر همین جریان با هم دعوایمان شد و بینمان به هم خورد. محمد از همان جا رفت و در کویت ماند و دیگر هم به سوریه نیامد. خیلی باهم بد شدیم. بعد از انقلاب هم محمد کتابی نوشت به نام راسپوتین و من و بهشتی را راسپوتین انقلاب نام گذاشت. البته وقتی جنگ شد محمد به خوزستان آمد و من خیلی او را تحویل گرفتم. او را تیمار کردم و برایش امکانات جور کردم. دیگر هفت تیر شهید شد.
* ما مفصل راجع به مهدی (از وابستگان آیتالله منتظری) صحبت کرده بودیم. من اصفهانی هستم و میدانستم آنها آدم کشته بودند. من فکر نمیکردم که آقای منتظری آنقدر از مهدی هاشمی دفاع کند. سرهمین موضوع نزدیک شدم به آقای منتظری و دیدم که در آنجا مسلط است. مهدی همه خاندان را از بین برد.
* من وقتی که وزیر پست و تلگراف بودم همه اطلاعات را به آقای منتظری میدادم. حرفهایی که زده میشد. یک روز دیدم آقای ریشهری در دولت گفت که آقای غرضی ما اگر کاری میکنیم به دستور امام است. بیت امام میدانستند که من خیلی به آقای منتظری نزدیک هستم به من نمیگفتند. من بالاخره انقلابی بودم و آقای منتظری را هم دوست داشتم. احمد آقا هم میدانستند که من این کارها را میکنم اما چیزی به من نمیگفتند.
* در خانه من آقای منتظری قائممقام شد. سال ٦٠ یک روز موقع ناهار آقایان خامنهای و هاشمی، موسوی اردبیلی و احمد آقا مهمان ما بودند. آنجا بحث شد که انقلاب قائممقام میخواهد. آنجا نام آقای منتظری به میان آمد. احمدآقا اولین بار نام منتظری را برای قائممقام رهبری مطرح کرد. احمد آقا اطلاعیهای برای رادیو و تلویزیون خواند که آقای منتظری قائممقام رهبری است.
* در داستان حصر آقای منتظری ما کارهای نبودیم.
* احمد آقا به من گفتند وزرات نفت را قبول میکنی؟ گفتم بله. من مهندس برق و انرژی هستم. گفتند ممکن است مشکل باشد اما من گفتم نه. روزی ٦٠ میلیون بشکه نفت در دنیا مصرف میشود. دست من شکسته باشد، نتوانم ٢ میلیون بشکه نفت بفروشم. قیمت را روی ٣٠ دلار هم نگه داشتم. ١٢٠ میلیارد دلار به دولت دادم. ٢٠ میلیارد دلار در سال درآمد داشتیم. از سال ٦٠ تا ٦٤ حدود ١٠٠ میلیارد دلار تحویل دولت مهندس موسوی دادم. از سال ٦٣ پا در کفش من کردند که باید بروم. آقای هاشمی نیز از موسوی حمایت کرد. صورت ظاهری این بود که ما ٤٠ میلیارد دلار میخواهیم برای اینکه بجنگیم. من میگفتم ٢٠ میلیارد دلار بیشتر گیرتان نمیآید. من ٢٤ میلیون بشکه نفت اوپک را به ١٦ میلیون بشکه کاهش دادم. میگفتم یک بشکه بخواهیم بیشتر بفروشیم قیمت میشکند. آنها این حرفها را قبول نمیکردند. بالاخره من رفتم و یک هفته بعد نفت ٥ دلار شد.
* آقازاده بعد از من وزیر نفت شد. آنها گفتند ما روزی ١٣ میلیون بشکه نفت میفروشیم. نفت شد ٧ دلار کسی هم نمیخرید. من شش ماهه اول سال ٦٤، ٩ میلیارد دلار درآمد نفتی آوردم.
* من بیشتر به خاطر وضع اقتصادی اداره کشور با کارهای موسوی مخالف بودم. ارز هفت و نیم تومان به عدهای میدادند و به عدهای نمیدادند. زمین مجانی به عدهای میدادند و به عدهای نمیدادند. تبدیل به گروهگرایی شده بود. من مخالف بودم. من برای اقتصاد، شأن انسجام حکومت قائل هستم. وقتی به کشور، بخشی نگاه کنید هم بخش را از بین میبرید و هم دولت را. دولت باید یکپارچه اداره شود. آقای موسوی طیف چپ حزب بودند. با طیف راست درگیر شدند. جریانهای اداره کشور را به دست طیف چپ دادند و طیف راست تعطیل شد. در سیستم اقتصادی نیز شروع به خرج کردن دلارها کردند.
* وقتی در دولت موسوی این طور شد من کاملا از دولت رفتم. بحثهای مفصلی با امام داشتیم. چهار سال اول را صبر کردند. بعد از آن وقتی من به امام توضیح دادم به من گفتند که آقای موسوی میگوید من دو جا را میخواهم خودم اداره کنم؛ یکی نفت و دیگری وزارت کشور.
* به میز دولت نگاه کردم و دیدم ضعیفترین وزارتخانه پست و تلگراف است. آقای مرتضی نبوی وزیر بود. رفیق نبودیم اما دو انقلابی بودیم. او روزنامه رسالت را تاسیس کرد. نبوی را مهندس انتخاب نمیکرد.
* از وزارت پست یک فقیرخانه تحویل گرفتم، یک دولت بزرگ تشکیل شد. ٧٠٠ تا ٨٠٠ میلیون تومان کل بودجه وزارت پست بود. دو سال بعد با لایحه بودجهای که گرفته بودم 20 میلیارد برای ساختمانسازی گذاشته بودم. در دولت دعوا شد و تصویب نکردند. من به مجلس رفتم و تصویبش را گرفتم. یک میلیون خط تلفن در کشور بود. ظرف سه تا چهار سال به سالی یک میلیون واگذاری رسید. من اصلا از دولت هرگز پول نگرفتم. نه در وزارت نفت، نه در وزارت پست و تلگراف و نه در نظام مهندسی پول از دولت نگرفتم. من همیشه معتقدم طرحی که پشتوانه ملی داشته باشد احتیاجی به پول ندارد. ماه گذشته عدهای نشسته بودیم گفتند که ٣٠ هزار میلیارد تومان درآمد دولت از مالیات است، ٢٠ هزار میلیارد تومان از نفت است و ١١ هزار میلیارد تومان از مخابرات.
* مخابرات از بین رفت. مخابرات قابلیت این را دارد که تا چند برابر این درآمد داشته باشد اما بخش خصوصی آمده گوشتهایش را کنده و استخوانش را باقی گذاشته است. تمامی اینهایی هم که به بخش خصوصی واگذار شد، اشخاصی که آنجا رفتند گوشتهایش را کندند استخوانش را باقی گذاشتند.
* موقع واگذاری مخابرات به بخش خصوصی نامهای به مقام معظم رهبری نوشتم. گفتم من ١٢ سال آنجا بودم و این کار نه شرعی است و نه قانونی. شرعی به این خاطر که مردم سرمایهگذاری کردهاند، قانونی نیست به این خاطر که سهم عامه است و نمیتواند سهم خاصه باشد.
* من یک ماهواره طراحی کردم، پولش را هم آماده کردم و مناقصه آن را نیز برگزار کردم. گفتند نکن. همه مخالف بودند. مجلس و دولت مخالف بودند. اندوخته ریالی من از بانک مرکزی بیشتر شده بود. منافع سیاسیشان به خطر میافتاد. میگفتند تو میخواهی رئیسجمهور شوی. وقتی این کار را انجام دهی به این خاطر است. من میگفتم نمیخواهم رئیسجمهور شوم. سال ٧٥ بود. ٧٦ هم انتخابات بود. مجلس بهشدت مخالفت میکرد. در مجلس آقای ناطق و باهنر خیلی مخالفت میکردند. یک ریال گذاشته بودیم روی هر پالس و آنها در مجلس بلند شدند و یک ریال را پس گرفتند. یک سال بعد ١٥ ریال روی آن گذاشتند. همانها در مجلس بودند.
* من مهندس برق هستم و با شبکه جهانی انرژی و ارتباطات خیلی آشنا هستم. در جریان موبایل خیلی از دوستان عصبانی شدند که این ابزار جاسوسی است. فلاحیان آمد در دولت و یک امکان پیدا کرده بود به آقای هاشمی گفت که گوسفندفروش هم موبایل دارد و این بد است. گفتم آقای هاشمی! گوسفندفروش میفهمد موبایل خوب است اما وزیر اطلاعات نمیفهمد. گفتم آقای هاشمی دنیا از این قضایای ابزاری عبور کرده است. اگر او نگران است، دو هزار نفر دکتر و مهندس در اطلاعات بگیرد. در مقابله با جاسوسهای جهانی شما به صورت علمی و فنی مقابله کنید. شما باید با آنها مبارزه کنید. بعد هم این کار را کردند، نیروهای بهتری در وزارت اطلاعات گرفتند.
* من از نوکیا احتمالا 100 هزار دستگاه خریداری کردم. نوکیا در آن زمان ٣٠ میلیون خط تلفن داشت. در دنیا اول بود. ما یک مشتری جزئی بودیم. آن هم در مناقصه برنده شد. بعد که من از آنجا رفتم آقای حسینیان مسئول آنجا بود. آقای مهندس نراقی هم به رحمت خدا رفت. به مدت مدیدی او را بردند و آوردند که ببینند این مناقصه سالم است یا نه. بعد از یک سال تایید کردند. میگفتند دو میلیارد و ٤٠٠ میلیون دلار توسط مخابرات ظرف ١٠ سال هزینه شده بود. یعنی شما یک دلار هم نگرفتید؟ گفتم نه.
* یک روز آقای خاتمی که وزیر ارشاد بود خیلی سر بودجه ارشاد چانه میزد. من رفتم بیرون و از یک کبابی یک دسته روزنامه برداشتم و روی میز گذاشتم و گفتم خاتمی بودجه میخواهد که آخر سر روزنامهها سر از کبابی در بیاورد. آقای خاتمی خیلی خاطر من را میخواهد. هیچ چیز نگفت.
* مهدی نصیری ماموریت داشت که چند نفری را فلک کند. ما بند کردیم و رفتیم دادگاه و او محکوم شد. صدا و سیما طوری نشان داد که ….
* سال ٧٦ به ناطق، سال ٨٨ به کروبی و سال ٨٤ به هاشمی رای دادم.
* در برخورد با مدیرانم تند بودم اما بددهن نبودم. خدا توفیق به من میداد تا همه امکانات را برای مدیرانم تهیه کنم. از ریال و دلار تا مصوبه مجلس را تهیه میکردم. وقتی کار نمیکردند قهر میکردم و میگفتم باید بیرون بروی.
* برای مجلس دهم میرویم، حالا هر چه شد شد. از تهران میآیم.
* عملکرد روحانی به لحاظ سیاسی خوب و به لحاظ اقتصادی منفی است.