ماجرای دو برادر شهید
از آن سال به بعد همه، حاجیها و سیدها و مشدیها و ... آنها که دیگر گَرد سالیان را بر چهره دارند، آنها که یا سرفه میکنند، یا گاه از درد به خود میپیچند، یا نفسهای تند خود را میشمارند، همان بچهها جمع میشوند برای غبارروبی از خانه دلشان، از چند روز قبل به شور میآیند، یکدیگر را خبر میکنند. با اشتیاق قرار میگذارند، سالهاست که قرار میگذارند، سالهاست که قرارشان فقط یک جاست: «خیابان شریعتی، کوی شهید هادی ناصری، منزل آقا مهدی.»
عصر خبر: وقتی فرمانده باشی، همه گردان مثل فرزندانت عزیز میشوند، مثل برادرت. حالا فکر کن فرمانده گردانی باشی که برادر کوچکترت هم آنجاست.
به گزارش ایسنا، سیام آذرماه سال 1366 همان زمانی که مردم ساوه انارهای سرخ را در سفرههای شب یلدا میچیدند، نمیدانستند این گرمای خون سرخ سردار شهید «مهدی ناصری» فرمانده دلاور گردان همیشه سربلند «ولیعصر(عج)» است که آرامش را در خانههایشان مهیا کرده است.از آن سال یلدا در ساوه به رنگ و بوی آقا مهدی و به طعم شهادت است. حالا نه برای همه، اما برای خیلیها این گونه است، خیلیها که هنوز یادشان هست.
از آن سال به بعد همه، حاجیها و سیدها و مشدیها و … آنها که دیگر گَرد سالیان را بر چهره دارند، آنها که یا سرفه میکنند، یا گاه از درد به خود میپیچند، یا نفسهای تند خود را میشمارند، همان بچهها جمع میشوند برای غبارروبی از خانه دلشان، از چند روز قبل به شور میآیند، یکدیگر را خبر میکنند. با اشتیاق قرار میگذارند، سالهاست که قرار میگذارند، سالهاست که قرارشان فقط یک جاست: «خیابان شریعتی، کوی شهید هادی ناصری، منزل آقا مهدی.»
دوستان آقا مهدی میگویند: فرمانده مردی عاقل بود و بسیار اهل دل، اما همیشه به اعتقادش عمل میکرد، وظیفه بر عقل و دل غلبه کرد: هادی برای آقا مهدی امشب پیشانی گروه شناسایی است.
آقا هادی مراقب کمینها باش.
هادی باید جلو میرفت تا گردان شوری تازه پیدا کند. فرمانده عزیزترینش را در خطرناکترین پست گذاشته است، هادی باید «اسماعیل»، مهدی میشد در آن «منا» تا همه بدانند که ما همه چیزمان را برای اماممان فدا میکنیم.
از آن شب که هادی رفت چشمان فرمانده به دشت ماند، گروه آمد، اما هادی نبود، تا ساعتها بعد چشمهای براق فرمانده «نیزار» را میپایید، سایهها را، حرکتها را، فردا هم همینگونه، فرداها هم …
هر شب خودش برای شناسایی میرفت، هم شناسایی میکرد و هم جستجو، هرچه گشت کمتر یافت؛ نبود، هیچ چیز نبود.
پدر پیشانی مهدی را بوسید، «راضیام به رضای خدا. مهدی جان، تو چرا شرمنده باشی، تو باعث افتخار منی باباجان.» پدر صورت پسر را بر شانه گذاشت تا پسر اشکهای پدر را نبیند، اما شانهها همراهی نکردند، لرزش شانهها نگذاشت چیزی بین آن دو پنهان بماند.
دستانشان را که برای خداحافظی به هم دادند، مهدی به پدر قول داد «بدون هادی برنمیگردم»؛ دستان پدر سرد شد، دلش لرزید، ای کاش مهدی این قول را نمیداد.
پائیز رو به پایان بود، از هادی هیچ خبری نشد، نه نشانهای، نه جنازهای، نه حتی امیدی، مهدی دیگر طاقت نداشت، آن شب چقدر طولانی شده بود، به درازای تمام چشم انتظاریها در یلدایی بدون هادی، مهدی دیگر طاقت نیاورد و با آخرین سوت خمپاره پرواز کرد، به قولش هم عمل کرد، «بدون هادی برنگشت.»
مهدی در عملیاتهای مختلفی حضور داشت، از جمله رمضان ، الی بیتالمقدس،والفجر مقدماتی،والفجرهای 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8، خیبر و بدر، کربلای 4 و 5 و با پذیرش مسئولیتهای خطیری همچون فرماندهی گردان ولیعصر (عج) متشکل از بسیجیان شهرستانهای ساوه، محلات و دلیجان و قائم مقامی فرماندهی سپاه ساوه جان خود را در راه دفاع از اعتقاداتش فدا کرد و یلدای 1366 شهادت رسید.