داستان بیپولی یکی از شاگردان سید علی آقا قاضی
سید علی آقا قاضی دستش را به سوی من دراز کرد و فرمود: آیا چیزی نزد تو هست به این مسکین بدهیم؟ من دستم را دراز کردم به جیبم و آن تنه پول خردی که داشتم درآوردم و تقدیمش کردم؛ آقای قاضی آن را گرفت و به مسکین داد.
عصرخبر به نقل از تسنیم: یکی از شاگردان سید علی آقا قاضی، نقل میکرد:روزی در مجلس سید علی آقا قاضی حضور یافتم در حالی که در مضیقه مالی شدیدی بودم – که وضعیت اکثر طلبههای نجف اشرف چنین بود – من شبهای بسیاری را فقط با نان و چای به سر میبردم و در یکی از شبها فقط مختصر پولی برای خرید یک قرص نان داشتم و قصد داشتم وقتی از مجلس درس آقای قاضی بر میگردم با آن نان تهیه کنم. در اثنای صحبتش در مجلس – که در یکی از حجرههای مدرسه هندی برگزار میشد – مسکینی وارد مجلس شد و درخواست کمک نمود؛ ناگهان سید علی آقا قاضی دستش را به سوی من دراز کرد و فرمود:
آیا چیزی نزد تو هست به این مسکین بدهیم؟ من دستم را دراز کردم به جیبم و آن تنه پول خردی که داشتم درآوردم و تقدیمش کردم؛ آقای قاضی آن را گرفت و به مسکین داد سپس به ادامه من از نزد ایشان خارج شدم و با دوستان جلسه خداحافظی کردم و به احدی از آنها از وضعیت خود چیزی نگفتم. به سوی حجرهام رفتم و به خاطر اینکه نان نداشتم دیگر چای را آماده نساختم و مشغول حاضر کردن درسها شدم تا اینکه آنها را آماده کرده و خواستم روی رختخواب دراز بکشم در حالی که گرسنگی مرا به شدت اذیت میکرد و وسوسههای شیطانی بر دل من هجوم میآوردند و دل درد گرفته بودم… و من با استغفار و انابه سعی در دفع آن وسوسهها داشتم که ناگهان در به صدا در آمد بلند شدم و در را گشودم و ناگهان دیدم آقای قاضی است. سلام کرد و فرمود: آیا دوست داری امشب با شما شام بخورم، آیا اجازه میفرمایید؟
من راه را گشودم و ایشان وارد شد و نشست و از زیر ردای خود ظرفی را بیرون آورد که مقداری ماش پلو و کمی گوشت و نان در آن بود و از من خواست که در خوردن غذا شرکت کنم و من آن قدر خوردم تا اینکه سیر شدم، سپس با صدای بلند – بر خلاف عادتش – فرمود:چای کو؟ من با سرعت بلند شدم و چای را آماده ساختم و ایشان یک فنجان کوچک میل فرمود و سپس بلند شد و با من خداحافظی کرده و تشریف بردند.
اسوه عارفان – ص 28