عکسی که امام بوسید و به جیب گذاشت

شايد شما هم بارها در دهه‌فجر اين صحنه را از تلويزيون ديده باشيد: درگيري‌هاي جلو دانشگاه تهران و آمبولانسي كه آژيركشان مي‌آيد و جواني كه تلاش مي‌كند مجروحان را به آمبولانس منتقل كند و صدايي كه از پس‌زمينه شنيده مي‌شود؛ فريدون نزنه... و شهدايي كه در حياط بيمارستان قطار شده و روي سينه‌شان گل ميخك گذاشته‌اند.

عصرخبر به نقل از  همشهری محله: شايد شما هم بارها در دهه‌فجر اين صحنه را از تلويزيون ديده باشيد: درگيري‌هاي جلو دانشگاه تهران و آمبولانسي كه آژيركشان مي‌آيد و جواني كه تلاش مي‌كند مجروحان را به آمبولانس منتقل كند و صدايي كه از پس‌زمينه شنيده مي‌شود؛ فريدون نزنه… و شهدايي كه در حياط بيمارستان قطار شده و روي سينه‌شان گل ميخك گذاشته‌اند. كمتر كسي از سرنوشت آن جوان خبر دارد و مي‌داند آن جواني كه سعي مي‌كند مجروحان را به داخل آمبولانس ببرد، چند لحظه بعد به شهادت مي‌رسد و خودش جزو شهدايي مي‌شود كه در حياط بيمارستان قطار مي‌كنند و روي سينه‌اش گل مي‌گذارند. شهيد فريدون نوري، نخستين شهيد محله جواديه، همان جوان است و اين بار به بهانه سي و هفتيمن سالگرد اين شهيد عزيز سراغ خانواده‌اش رفتيم و دلتنگي‌هايشان را شنیدیم. خانه، مثل خودمان قديمي است عکسی که امام بوسید و به جیب گذاشتدر كه باز مي‌شود، خانه ما را به دوران كودكي‌مان مي‌برد. خانه‌اي قديمي كه با پله‌هاي سيماني به طبقه دوم متصل مي‌شود و حياط كوچكي كه از گل و گلدان پر است و حوضي كه به جاي آب و ماهي، پر شده از گل و گیاه. ايران خانم، خواهر شهيد است كه با لبخندي شيرين ما را به داخل خانه راهنمايي مي‌كند. هواي تهران بعد از مدت‌ها با وجود‌سوزي كه دارد، حسابي آفتابي و تميز است. نور آفتاب تا وسط اتاق آمده و دل‌مان نمي‌آيد نور آفتاب را رها كنيم. خانه خيلي تميز و مرتب و براي مهماني فردا آماده است. مادر روي تخت فلزي نشسته و خواهر شهيد مي‌گويد: مادرم پارسال به خاطر ديسك كمر جراحي كرده و مجبور است روي تخت بنشيند. با اين وجود 2نوبت نمازش را در مسجد سادات مي‌خواند.
عکسی که امام بوسید و به جیب گذاشت
مادر براي ديدن ما از جا بلند مي‌شود و وقتی ذوق ما را می‌بیند از حال و هواي قديمي خانه مي‌گويد: مثل خودمان، قديمي است. بچه‌ها مي‌گويند خراب كنيم و آپارتمان بسازيم اما من نمی‌خواهم. 50سال است كه در اين خانه‌ زندگی می‌کنیم. به در و ديوارش عادت كرده‌ام. 
دانه كردن دلتنگي براي كبوترها
قاب عكس‌هاي روي پيش بخاري و بالاي كمد، جواني را با شكل و شمايل جوان‌هاي دوران انقلاب نشان مي‌دهد. جواني با موهاي بلند و ته ريش. ايران خانم مي‌گويد: اين عكس 16سالگي برادرم است، مي‌بينيد چقدر رشيد بود. سپس ادامه مي‌دهد: هرسال كه به سالگرد شهادت برادرم نزديك مي‌شويم، مادرم بي‌حوصله مي‌شود. انگار دوباره دلش هواي فريدون مي‌كند. ايران خانم در پاسخ عذرخواهي ما از تداعي خاطرات تلخ آن دوران مي‌گويد: همه خاطراتش شيرين است و اصلاً تلخ نيست. چند كبوتر از روي پشت‌بام انباري داخل حياط پر مي‌كشند. مادر توضيح مي‌دهد: اينها سرگرمي من هستند. مثل كبوترهاي قبرستان بقيع مي‌مانند. كاش همه كبوترها بودند و عكس آنها را مي‌گرفتيد. دسته دسته مي‌آيند، اينجا دانه مي‌خورند و مي‌روند. قبلاً پسرم گوني گوني گندم مي‌خريد و براي‌شان مي‌ريختيم. همسايه‌ها شاكي شدند اما بازهم مي‌آيند و من براي‌شان نان خيس مي‌كنم. گاهي از يخچال نان تازه بيرون مي‌آورم و براي‌شان مي‌ريزم. آنها هم مخلوق خدا هستند روزي‌شان را از اينجا مي‌برند! گويا مادر دلتنگي‌اش را دانه مي‌كند و به كبوترها مي‌دهد. 
غصه عالم و آدم را مي‌خورد
حاجيه خانم گلنساء عزي، 75ساله است و با اينكه در 5سالگي از شهرستان اردبيل به تهران آمده، هنوز با لهجه شيرين آذري صحبت مي‌كند. گلنساء خانم و آقا بشير نوري يامچلو در سال 1333 با هم ازدواج مي‌كنند. آقا بشير هرچند آهنگر بوده اما در همه كارها سررشته داشته است. خدا به آنها 6اولاد يعني 5پسر و يك دختر مي‌دهد. ابتدا ايران خانم و فريدون به فاصله 5سال از همديگر به دنيا مي‌آيند و سپس بقيه بچه‌ها. مادر شهيد درباره نامگذاري پسرش فريدون مي‌گويد: آن موقع‌ها همه چيز رسم و رسوم داشت و به بزرگ‌ترها احترام مي‌گذاشتند. 10روز از تولد پسرم گذشته بود كه مهماني گرفتيم. قوم و خويش را دعوت كرديم و با مشورت بزرگ‌ترها اسمش را فريدون گذاشتيم. نه كه چون بچه من بود اما هرچه از او بگويم، كم گفته‌ام. از همان بچگي دانا، عاقل، مهربان و باايمان بود. مي‌دانست چه‌كاري خوب است و چه‌كاري بد. همه را خيلي دوست داشت. خوش اخلاق و بامحبت بود. اگر كسي ندار بود، غصه‌اش را مي‌خورد. اگر يك نفر جورابش پاره مي‌شد، غصه او را مي‌خورد. اصلاً پسرم غصه عالم و آدم را مي‌خورد. نياز نبود بهش بگويي كه چه كار كند و چه كار نكند، خودش عقلش مي‌رسيد و خواهر و برادرانش را هم راهنمايي مي‌كرد. درسش هم خوب بود و به درس خواهر و برادرهايش اهميت مي‌داد. ابتدايي و راهنمايي را محله جواديه خواند اما براي دبيرستان به بازار دوم نازي‌آباد رفت.
پدري براي خواهر و 4برادر
آقا بشير در 39سالگي بر اثر بيماري كليه فوت مي‌كند و گلنساء خانم 29ساله مي‌ماند و 6بچه قد و نيم قد. ناخواسته فريدون در 9سالگي بزرگ خانه و به نوعي پدر 4پسر و يك دختر مي‌شود. از همان سن مي‌فهمد كه كودكي كردن و دنياي كودكي‌اش به همين زودي تمام شده و بايد بزرگي كند و بحق هم بزرگي مي‌كند. براي دردانه خواهري كه نياز به محبت پدر دارد، بزرگي مي‌كند. براي برادرهايي كه هركدام نياز به راهنمايي پدر دارند و براي مادري كه هنوز براي بيوه شدن خيلي جوان است، همراز مي‌شود. سعي مي‌كند مادرش را همه جا همراهي كند و تنهايش نگذارد. پنجشنبه‌ها به عادت هميشگي پدر، دست برادرها را مي‌گيرد و به هيئت مي‌برد. خواهرش زود ازدواج مي‌كند و سعي مي‌كند هر طور شده، هر روز به او سر بزند و اجازه ندهد كه او دلتنگي كند. نگذارد او طعم تلخ بي‌پدري را بچشد. بچه‌هاي خواهر كه به دنيا مي‌آيند، براي‌شان پدربزرگي هم مي‌كند. از پول توجيبي خودش براي آنها كاپشن مي‌خرد كه هنوز هم ايران خانم به يادگار نگه داشته است.اين‌طوري فريدون خيلي زود مرد مي‌شود. خواهرش جام روي كمد را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: عاشق فوتبال بود و اين كاپ را در مسابقات مدرسه گرفته بود. بانشاط بود و مثل آهو مي‌دويد! سرنوشتش با انقلاب گره خورد
فريدون بعد از گرفتن مدرك ديپلم در قسمت تأسيسات بيمارستان طبي كودكان مشغول به كار مي‌شود كه در خيابان انقلاب قرار داشت؛ درست درجايي كه او را در متن انقلاب و مبارزه با رژيم شاهنشاهي قرار داد و به يك جوان انقلابي تبديل‌كرد. خواهرش از ورود او به جريان انقلاب ما مي‌گويد: مي‌دانست كه ما نگران مي‌شويم. بنابراين خيلي از كارهايش را به ما نمي‌گفت اما خبر داشتيم كه اعلاميه پخش و در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كند. چند بار هم او را در تظاهرات ديده بوديم. كلاهش را پايين مي‌كشيد كه شناخته نشود اما تشخيص او براي ما آسان بود.مادر شهيد هم از غيرت و تعصب پسرش براي ما صحبت مي‌كند: با جوان‌هاي محل از شب تا صبح در محله كشيك مي‌داد و اسلحه‌اش يك تكه چوب بود. مي‌گفت من زن و بچه ندارم اما مردم زن و بچه دارند و بايد در آسايش باشند.

نزديكي بيمارستان تا دانشگاه تهران كه فريدون در آن كار مي‌كرد، باعث شده بود بارها براي كمك به مجروحان به دل درگيري‌ها بزند و شهدا و مجروحان را به داخل بيمارستان بياورد. همين عامل باعث شده بود سرنوشتش با انقلاب گره محكمي بخورد.
نامه‌اي با خط امام(ره)
مراسم ختم فريدون مصادف با 12بهمن و بازگشت امام خميني(ره) به ميهن بود. حس غريبي است وقتي همه ايرانيان از اتفاقي خوشحال هستند و تو تنها 2روز از به خاك سپردن جگرگوشه‌ات گذشته است. مادر با قاطعيتي خاص مي‌گويد: فريدون آرزو داشت كه امام خميني(ره) بيايد. اواخر ديگر خيلي علني از حضرت امام(ره) صحبت مي‌كرد. عاشق امام(ره) بود و مي‌گفت مادرجان دعا كنيد كه امام(ره) بيايد. زماني كه بختيار فرودگاه‌ها را بست، غصه ‌خورد. خدا شاهد است روزي كه امام(ره) آمد، خيلي خوشحال بوديم چون فريدون به خواسته‌اش رسيده بود. محله جواديه خلوت شده بود و همه به استقبال امام(ره) رفته بودند
مادر از آرزوهاي قشنگ فرزند شهيدش مي‌گويد: وصيت كرده بود كه اگر امام(ره) آمد و من نبودم، عكسم را برايش بفرستيد. ما هم عكسش را براي امام(ره) به قم فرستاديم. خيلي زود جوابش با دست خط امام(ره) آمد كه نوشت بودند عكس فريدون را بوسيدم و در جيبم گذاشتم. خواهر شهيد هم با افسوس مي‌گويد: آن سال‌ها مدام از بنياد شهيد و تلويزيون سراغ ما مي‌آمدند. نمي‌دانم چه كسي آن دستخط امام(ره) را برد و ديگر پس نياورد.

جوان‌هاي بامعرفت جواديه
فريدون به‌عنوان نخستين شهيد محله جواديه به اين محل حرمت داده است. خواهرش مي‌گويد: بعد از شهادت فريدون، دوستانش به مادرم احترام خاصي مي‌گذاشتند. گاهي كه مادرم براي خريد بيرون مي‌رفت و وسيله‌اي دستش بود، كمكش مي‌كردند و به خانه مي‌آوردند. هركدام به سهم خودشان سعي مي‌كردند‌كاري كنند تا مادرم جاي خالي برادرم را كمتر احساس كند. بعضي از دوستانش هم به نوعي خودشان را پنهان مي‌كردند تا مادرم با ديدن آنها جاي خالي پسرش را احساس نكند. همه جوان‌هاي محله جواديه به مادرم خاله مي‌گفتند و هنوز هم با اين اسم صدايش مي‌زنند. از سال57 تا حالا، هرسال هشتم بهمن براي برادرم مراسم گرفته‌ايم. در خانه روضه زنانه برپا مي‌كنيم و هرسال 140، 150 مهمان دعوت مي‌كنيم. هميشه هم اهالي محله درباره مراسم سالگرد برادرم از ما سؤال مي‌كنند. انگار مي‌خواهند به ما يادآوري كنند كه 8بهمن را فراموش نكنيم. ما به آنها افتخار مي‌كنيم و دست اهالي را مي‌بوسيم كه هنوز هم به ياد برادرمان هستند. وي در ادامه خاطره‌اي براي ما تعريف مي‌كند: يكبار سالگرد برادرم بود و مهمان داشتيم. ديگ بار گذاشته بوديم و خرج مي‌داديم. مادرم خيلي گريه كرد و گفت كاش اين غذا، شام عروسي پسرم بود. همان شب مادرم خواب ديد كه فريدون داماد شده و از آن به بعد كمي دلش آرام گرفت. 
باغ بهشت
ايران خانم چاي و ميوه مي‌آورد و اصرار دارد كه بخوريم چون ميوه سالگرد برادرش است. نمي‌دانم چرا دوست دارم اين جمله را اين‌طور بنويسم كه ميوه باغ فريدون است. مادر شهيد مي‌گويد: يكي از دوستانش بعد از شهادت فريدون به خانه ما آمد و خيلي گريه كرد. پرسيدم پسرم چرا گريه مي‌كني؟ گفت خاله جان، وقتي فريدون ما را جمع مي‌كرد و درباره كارهاي نادرست شاه حرف مي‌زد، بيشتر مواقع از تبعيض طبقاتي براي ما مي‌گفت. پسرت هميشه مي‌گفت چرا ما و بيشتر مردم در يك اتاق زندگي مي‌كنيم اما بعضي‌ها در چند اتاق. چرا زندگي فقرا اين‌طور است و زندگاني بعضي‌ها آنچناني. بعد از شهادتش، خواب فريدون را ديدم. در يك باغ و خانه بزرگ بود. گفتم‌اي ناقلا، تو به ما آن حرف‌ها را مي‌گفتي، حالا در اين باغ به اين بزرگي زندگي مي‌كني؟ فريدون به من گفت به حضرت عباس(ع) اين باغ را نمي‌خواستم اما به زور به من دادند! 
فرار كردم تا ناراحتي‌اش را نبينم!
جعفر نوري 51ساله كه در زمان شهادت برادرش 15ساله بوده، اين روزها پسر بزرگ خانواده به حساب مي‌آيد. او درباره برادر شهيدش مي‌گويد: فريدون 3سال از من بزرگ‌تر بود اما من هم مثل خواهر و بقيه برادرهايم از او حرف شنوي داشتم. خيلي به درس ما اهميت مي‌داد. يادم مي‌آيد يكبار نمره پايين گرفته بودم و وقتي فريدون را ديدم، فرار كردم تا ناراحتي او را نبينم. او زحمات زيادي براي راحتي ما مي‌كشيد و خجالت مي‌كشيدم نمره‌ام را ببيند. نوري درباره چگونگي اطلاع از شهادت برادرش مي‌گويد: وقتي برادرم روز هشتم بهمن ماه به خانه نيامد، نگران شديم و با شوهر خاله‌ام كه ماشين داشت، از جواديه به خيابان انقلاب و بيمارستان طبي كودكان رفتيم. خيلي تلاش كرديم كه به داخل بيمارستان برويم و خبري بگيريم اما اجازه نمي‌دادند. يادم مي‌آيد آقايي روي باجه تلفن رفت و شروع به خواندن اسامي مجروحان كرد. اسم فريدون هم جزو مجروحان بود. طاقت نياوردم و هرطور بود از روي نرده‌ها به داخل بيمارستان رفتم. آنجا بود كه فهميدم برادرم به آرزويش رسيده است.

شهادت در راه نجات مجروحان خواهر شهيد تمايلي به عكس گرفتن ندارد اما مادر را در يادآوري خاطرات خيلي كمك مي‌كند. مادر شهيد درباره نحوه شنيدن خبر شهادت فرزندش مي‌گويد: يكي از اهالي در كوچه پشتي روضه داشت و من به آنجا رفته بودم. وقتي به خانه برگشتم، پسر برادرم را در خانه ديدم. به من گفت فريدون پيغام داده كه امشب به خانه نمي‌آيم. وقتي اين حرف را شنيدم، حالم دگرگون شد. باعجله به خانه پدرم در خيابان20متري جواديه رفتم. به برادرم گفتم فريدون نيامده و نگرانش هستم. برادرم گفت ناراحت نباش، برمي‌گردد. وقتي به خانه برگشتم، باز هم دلم قرار نگرفت. احساس مي‌كردم همه دوستانش آمده و در كوچه صف كشيده بودند اما هيچ‌كدام جرئت نمي‌كردند قضيه را به من بگويند  نكشتم، وضو گرفتم و تا صبح نماز خواندم. بعد از آن در خانه‌مان قيامت شد!

خواهر شهيد در ادامه صحبت‌هاي مادرش مي‌گويد: 8بهمن در درگيرهاي جلو دانشگاه تهران، برادرم با آمبولانس براي بردن مجروحان به بيمارستان مي‌رود. 13مجروح را در آمبولانس مي‌گذارد اما از پشت تير مي‌خورد و گلوله به سينه‌اش مي‌نشيند. شهدا را در حياط بيمارستان مي‌چينند و خبرنگارهاي فرانسوي عكس و فيلم مي‌گيرند. پيكرش را دهم بهمن به ما تحويل دادند. البته به من هم موضوع را نگفتند. به بهانه اينكه پدربزرگم فوت كرده، من را به بهشت زهرا(س) بردند. وقتي فريدون را ديدم، خيلي زيبا شده و آرام خوابيده بود. 

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک