«سگ کشی» یک فیلم نیست!
وقتی فیلم شگنجه سگ بی نوا را دیدم انگار یکی از همان مردان مرا گرفته بود و می کوبید با بدنه ماشین اش و بقیه از ته دل می خندیدند.
عصر ایران: قدم کوتاه بود. آنقدر که به زور توله ها را می دیدم که داخل گونی جای سیب زمینی وول می خوردند. دستم را گرفته بودم به فرغونی که تیمور می راند. جنگ بود. روزگاری که آرد برای نان پختن مادرها در تنورهای گلی پیدا نمی شد. ما مردمانی بودیم زخم خورده از جنگ، کز کرده گوشه روستایی که لب به لب مرز بود. سگ ها بی توجه به اخطارها زاد و ولد می کردند. چیزی که برای خوردن گیر نمی آوردند به آدم ها حمله می کردند. نسخه ای نانوشته اما انگار لازم الاجرا وجود داشت؛ بزرگترها توله ها را می بُردند می انداختند توی شکاف دره ها. جوری که سگِ مادر نتواند آنها را بیرون بیاورد. قانونی چنگیزی برای روزگار امروزی. شاید شش سالم بود شاید بیشتر. توله ها انگار می دانستند که این فرغون، کالسکه مرگ است. خیلی دورتر از خانه تیمور آنها را با همان گونی در بسته انداخت توی یک شکاف سیاه و تاریک. زوزه می کشیدند. هنوز و بعد از بیست و چند سال هر وقت یادم می آید تنم می لرزد. انگار دستم بوی گاری می دهد. بوی گونی سیب زمینی… هیچ وقت مثل همسال هایم قورباغه ها را نمی گرفتم تا با سوزن به آنها آب تزریق کنم و روی آب باد کنند. گنجشک ها را با تیرکمان نمی زدم. دنبال زنبورها با تخته های جعبه گوجه فرنگی نمی افتادم. چشم مارمولک ها را با ذره بین نمی سوازندم. نمی دانستم قرار است یک روز محیط زیست بخوانم. اصلاً قرار نبود از آن جنگ زنده بمانیم. هر شب فکر می کردیم ممکن است آخرین باری باشد که زنده ایم. یک موشک سرگردان. یک پاتک بی موقع. یک گوش بُر سمج بیاید و نفس مان را ببرد و خلاص! سگ ها را از دور دوست دارم. اهل حیوان خانگی نگه داشتن نیستم. دلم می لرزد وقتی می بینم آدم ها چطور افتاده اند به جان جوجه تیغی و روباه و کل و بز و پلنگ و سگ. به خاطر اعتراض به یک پلنگ کَُشی احضار هم شده ام. وقتی فیلم شگنجه سگ بی نوا را دیدم انگار یکی از همان مردان مرا گرفته بود و می کوبید با بدنه ماشین اش و بقیه از ته دل می خندیدند. هر بار استخوان های تنم درد می گرفت. بدون خو کردن به آن ضربه ها و درد استخوان ها توی رگ های سرم راهش را باز کرد. از مویرگ به رگ. از رگ به شاهرگ. رسید به گلویم. رگ ها را پاره می کرد. رسید به قلبم و مثل هندوانه ای که زمین خورده باشد متلاشی اش کرد و صدای زوزه توله ها توی گونی جای سیب زمینی در رگ هایم دوید. دوباره فکر کردم وقتی آن غیور نمایان بُزدل توانستند به صورت دختران زیباروی اصفهانی اسید بپاشند و شب آرام دختر خودشان را بغل کنند و خواب شان ببرد، سگ کُشی که چیزی نیست! این اتفاق فروردین امسال هم افتاد. وقتی فیلمی منتشر شد که در شیراز چند نفر به سگ ها سوزنی تزریق می کردند که ضجه های آن تن آدم را می لرزاند تجمع بزرگی جلوی سازمان محیط زیست شکل گرفت. به عنوان یک فعال محیط زیست خوشحال بودم از این حساسیت اما ذهنم وحشی است. بی قرار. آرامش نمی گیرد. باید ژست بگیرم که چقدر فرهیخته شده ایم. اما دل من سواد ندارد. می رود می نشیند پیش دختر عساکره دستفروشی که خودش را آتش زد و موهایش را شانه می کند. سرم سرک می کشد به چشم های خیس رعنا دختری که چند روز پیش مادرش از درد اسید جان داد و خودش وحشت دارد نگاه کند توی آینه. دستم می رود پی یافتن خبرهایی در مورد آخر و عاقبت دختران شین آباد که وزیر وقت آموزش و پرورش گفت حتماً این هم تقصیر من است! بعد از خودم می پرسم جایی تجمع آرام و غیرسیاسی کردیم در مورد زنان و دخترانی که در خمینی شهر دسته جمعی به آنها تجاوز کردند؟ شقیقه مان ترکید از مردی که سر سفره می نشیند و بچه هایش خبر ندارند یک کلیه کم دارد تا آنها یک لقمه بیشتر داشته باشند؟… حالا دوباره موجی از اعتراض به این حیوان آزاری شکل گرفته است. عده ای قرار گذاشتند بروند جلوی سازمان محیط زیست. اعتراض هایی که برخی به آن دامن می زنند که اصولاً آرزو می کنند «سگ» آفریده نمی شد. کسانی که حتی در این ماجرای تلخ باز نان سیاست را به تنور می زنند. میان خوشحالی و غم دست و پا می زنم. نه این را باور می کنم و آن را. برای خودم هزار دلیل ردیف می کنم که چقدر خوب است سگ ها این همه حامی دارند. چقدر خوب است که از سگ نوشتن، خطرش کم تر از آدم نوشتن است. دوستان محیط زیستی ام! پوزش اگر دل چرکین شدید. تمام اخبار حول و حوش سگ کُشی شیراز و تجمع آخر فروردین امسال و دستگیری این موجود ترسناک که سگ بی نوا را از گوش گرفته و به دیواره آهنی ماشین اش می کوبد را دنبال می کنم. مثل همه شما نگرانیم و پیگیر و خواستار اجرای عدالت. این نوشته در رد تجمع و اعتراض به حیوان آزاری نیست. دعوت به شورش هم نیست. در نکوهش ترس است. در نکوهش سکوت بی موقع. وقتی که دست فرو افتاده زیر مشت و لگد زورگیر را نمی گیریم و روی مان را آن طرف میکنیم که «ای بابا آدم باید کلاه خودش رو بچسبه» … وقتی که… آن وقت باد می آید و ما را با کلاه مان می برد. آن وقت سگ کُشی فقط اسم یک فیلم نیست. امان از دل های ترس خورده. “مردای مست کوچه / تو جیباشون کلوچه/ تلو تلو میرفتن از پیچ و تاب کوچه/ آی آدمای مُرده/ ترس دلاتونو برده/ پس چرا ساکت هستین/ سگ دلاتونو خورده؟ …” سگ دلامونو خورده! … سگ دلامونو خورده! …