ماجرای پدر بی رحمی که دختربچه اش را در چاه انداخت

چند روز همه چاههای اطراف امامزاده را برای یافتن فاطمه گشتیم، هیچ اثری از او نبود تا اینکه .....

سال 1377 به‌عنوان رئیس پلیس آگاهی کاشان در حال خدمت بودم.یک روز عصر پس از دستگیری دو سارق تحت تعقیب، به اداره بازگشتم. قصد داشتم راهی خانه شوم که سرباز وظیفه وارد اتاق شد و گفت: زن و مردی اصرار دارند شما را ببینند. به سرباز گفتم راهنمایی‌شان کند و زن و مرد گریه‌کنان وارد اتاقم شدند.
 
زن جوان گفت: امروز همراه پدرم و دختر 9 ساله‌ام به نام فاطمه، برای زیارت به امامزاده آقا علی عباس رفته بودیم. من چند ماه قبل از همسرم به‌دلیل اعتیادش جدا شدم. امروز او را در امامزاده دیدم و مشغول بازی با فاطمه شد. بعد از نیم‌ساعت وقتی از زیارت بازگشتم، متوجه شدم اثری از فاطمه و همسر سابقم نیست. همه جا را به دنبال او گشتم، اما اثری از دخترم نبود. به همین دلیل نزد پلیس آمدم تا شکایتی را مطرح کنم.
 
با بررسی اولیه شکایت این زن متوجه شدم، شوهرش به نام حسین اعتیاد شدیدی به حشیش دارد و این ماده مخدر باعث اختلال حواس و دوشخصیتی شدن فرد می‌شود و به‌طور کلی عملکرد مغز را با مشکل روبه‌رو می‌کند به همین دلیل احتمال هر عمل نسنجیده و غیرعادی از وی وجود داشت. در اولین گام سراغ حسین رفته و او را دستگیر کرده و به اداره آگاهی آوردیم. در بازجویی اولیه منکر قضیه شد، اما با تحقیقاتی که از اطراف امامزاده آقاعلی عباس و کسبه آنجا انجام دادیم، مشخص شد فاطمه تا آخرین لحظه با پدرش بوده و آخرین بار سوار مینی‌بوس «آقاعلی عباس» در کاشان دیده شده است.
 
حسین وقتی فهمید که ما متوجه ماجرا شده‌ایم، گفت؛ دخترش را به قم برده و او را به یک نفر به مبلغ یک میلیون و 400 هزار تومان فروخته است. سریع با هماهنگی قضایی راهی قم شدیم که در آنجا متوجه شدیم همه گفته‌های حسین دروغ است و قصد رد گم کردن داشته و دخترش را نفروخته است.
 
زمان به سرعت می‌گذشت و حسین قصد گفتن واقعیت را نداشت. صبح سومین روز از آغاز تحقیقات، حسین را به اتاقم آورده و سعی کردم حس پدرانه او را تحریک کنم، اما موادمخدر احساسش را پاک کرده بود. سرانجام با تهدید لب به اعتراف گشود و گفت: دخترش را در اطراف «آران و بیدگل» داخل چاهی انداخته است.بلافاصله همراه چهار نفر از همکاران و دوستان ورزشکارم به قنات‌های اطراف آران و بیدگل اعزام شدیم. هوا خیلی گرم بود، هرچند آب کافی با خود برده بودیم، اما مسیری حدود 25 کیلومتر را در بیابان با دمای 49 درجه با پای پیاده تا قنات‌ها طی کردیم. نمی‌دانستیم دروغ می‌گوید یا راست! به هر حال تعدادی از قنات‌ها را تا آنجایی که هوا روشن بود، گشتیم و هیچ اثری از او نیافتیم. صبح روز ششم هم مانند روزگذشته پس از طی مسیر طولانی به قنات‌ها رسیدیم و تا ساعت 3 بعد از ظهر بقیه قنات‌ها را گشتیم، اما اثری از او نیافتیم همه مطمئن شده بودیم که دیگر او را زنده پیدا نمی‌کنیم؛ آن هم با چنین شرایط و دمای هوایی که تا 52 درجه هم می‌رسید، اما نمی‌دانیم چرا اعضای تیم در جستجوی کودک، حس عجیبی داشتند و تمام تلاشمان این بود که به هر شکل ممکن باید او را پیدا کنیم.
 
عصر روز ششم بود آفتاب کم‌کم داشت غروب می‌کرد و از شدت گرمای هوا کاسته می‌شد، اما همچنان دوستان و همکاران به گشتن ادامه می‌دادند و به‌دنبال رد و نشانی به قنات‌ها سر می‌زدیم. تا تاریک شدن هوا چیزی نمانده بود، می‌خواستیم برگردیم که یکی از دوستان ورزشکارم که باستانی‌کار بود، از دور صدا زد «حسین حسین بیا. اینجا پیداش کردم» سریع دویدم تا خودم را برسانم، نمی‌دانستم خوشحال باشم از این‌که او را بعد از این همه دوندگی پیدا کردیم یا ناراحت باشم از این‌که با جنازه یک دختربچه معصوم روبه‌رو می‌شدم. به هر حال به کنار قنات رسیدیم و یک لنگه کفش صورتی و پاکت پفک و چند ردپا آنجا دیدیم. طناب بلندی که داشتیم را به یکی از همکاران که وزن کمتری داشت، بستیم و او را آرام آرام به پایین قنات فرستادیم.
 
حدود 28 متر عمق قنات بود. به وسط قنات که رسید چراغ قوه از دستش افتاد، دوباره با دردسر او را بالا کشیدیم و چراغ قوه دیگری را به او دادیم و او را دوباره به داخل قنات فرستادیم. به پایین که رسید ناگهان با صدای لرزان فریاد زد «بچه زنده است، بچه زنده است» همگی بی‌اختیار صلواتی فرستادیم و از خوشحالی دست و پای خودمان را گم کردیم. گفتم بچه را در ابتدا به طناب محکم ببند و او را آرام آرام بالا کشیدیم، انگار دنیا را به من داده بودند؛ مثل این بود که دختر خودم را پیدا کرده بودم. بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. چشمان دخترک نیمه باز بود و به آرامی زیر لب چیزی می‌گفت. هر چه سعی کردم متوجه حرف‌هایش نشدم. حق دارید، باورتان نشود چون با هیچ منطقی نمی‌توان قبول کرد که قناتی خشک با عمق 28 متر، حتی یک خراش هم روی بدن دخترک دیده نمی‌شد و همه جای بدن او سالم بود. تا پای خودرو او را بغل کردم و سوار خودرو شدیم. صورت خاکی‌اش را با دستمالی پاک کردم، کمی به او آب دادم و نوازشش کردم و سپس از او پرسشی پرسیدم که جواب آن مو به تنم سیخ می‌کند. از او پرسیدم دخترم «فاطمه» این چند روز توی چاه تاریک نمی‌ترسیدی؟
 
 
فاطمه پاسخ داد: من تنها نبودم آن پایین یک نور سبز و یک بچه کنارم بود و با هم بازی می‌کردیم. چون او بود، نترسیدم.
 
 
اکنون فاطمه بیست ساله است و فرزندی به نام «زهرا» دارد و خوب است بدانید یک نفر خیر نیکوکار که اکنون مقیم آلمان است، متعهد شد که همه هزینه‌های تحصیلات دانشگاهی، جهیزیه فاطمه و همچنین مخارج زندگی مادرش را به‌صورت ماهانه بپردازد.

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک