چرا این واعظ مشهور علیه مصدق حرف نزد؟
در جواب گفتم: نمیگویم، شما بروید این را به آیتالله کاشانی بگویید. این اعتراض به دولت مصدق است که من نه له و نه علیه آن صحبت نمیکنم و همینطور نه از فداییان دفاع میکنم و نه به آنها اعتراضی دارم.
آیتالله محمدتقی فلسفی از وعاظ معروف تهران بود که روز ۲۷ آذر ۱۳۷۷ درگذشت؛ او که سخنرانیهایش از رادیو پخش میشد، بارها در منبر علیه حزب توده و بهاییها نطق کرد و در نتیجه شاه از او خشمگین شد و نه تنها ملاقاتهایش با شاه جهت ابلاغ پیامهای آیتالله بروجردی قطع شد بلکه از سوی امام جمعه تهران دیگر برای سخنرانی دعوت نشد و پخش سخنرانیهایش از رادیو ممنوع شد.
به گزارش عصر خبر به نقل از «تاریخ ایرانی»، فلسفی در خاطراتش روایت کرده که فداییان اسلام او را تهدید کرده بودند که در منبر به دستگیری نواب صفوی توسط دولت مصدق اعتراض کند و در غیر این صورت او را ترور خواهند کرد؛ تهدیدی که کارگر نشد و نواب صفوی پس از آزادی به دیدارش آمد و عذرخواهی کرد.
آنچه میخوانید برشی از خاطرات فلسفی درباره مواجههاش با فداییان اسلام است: «من با فداییان اسلام و اعضای آن مرتبط نبودم. نواب صفوی یکی دو بار منزل ما آمد و من او را مردی مؤمن یافتم، یعنی باور معنوی داشت. بعضی از افرادش هم گاهی میآمدند و میگفتند از فداییان اسلام هستیم.
دو خاطره از آنها به یاد دارم. یکی مربوط به زمانی است که مصدق، نواب را دستگیر و زندانی کرده بود. این واقعه با شروع ماه رمضان سال ۱۳۳۰ شمسی حدودا همزمان بود. من در مسجد شاه سخنرانی میکردم و مستقیما از رادیو پخش میشد. یک روز سه نفر آمدند و گفتند در منبر اعلام کنید که چرا دولت مصدق نواب را زندانی کرده است. گفتم: نمیگویم. پس از آن چند نفر دیگر آمدند و همچنان مصر بودند که در منبر به دستگیری نواب اعتراض کنم. باز هم در جواب گفتم: نمیگویم، شما بروید این را به آیتالله کاشانی بگویید. این اعتراض به دولت مصدق است که من نه له و نه علیه آن صحبت نمیکنم و همینطور نه از فداییان دفاع میکنم و نه به آنها اعتراضی دارم.
این قضیه گذشت. به نظرم حدود نیمه ماه رمضان بود که دیدم احمد آقا – داماد برادرم مرحوم حجتالاسلام آقا میرزا ابوالقاسم فلسفی – صبح زود نزدیک ساعت هفت صبح به منزل ما آمد و گفت کار فوری دارد. آمدم بیرونی ببینم چه میگوید. دیدم گریه میکند. گفتم «چه خبر است؟» گفت: «دیشب در همسایگی ما جلسه فداییان اسلام بود، من هم در میان آنها بودم. در آنجا شنیدم که میگویند امروز قطعا باید فلسفی را در مسجد شاه ترور کنیم. من از این مطلب به قدری وحشت کردم که اصلا خوابم نبرده و نگرانم. آنها ناراحت بودند که چرا شما اسم نواب را در منبر نمیبرید. حالا آمدهام به شما بگویم وضع خطرناک است، امروز منبر نروید.» گفتم: «بسیار خوب، شما حرفتان را زدید.»
او رفت. حدود ساعت ۹ صبح بود و هوا هم نسبتا گرم بود و من در حیاط منزل اشخاصی را که به ملاقاتم میآمدند، میپذیرفتم. چند تا نیمکت دو متری پای دیوار بود و افراد مینشستند. ساعت ۹ درب منزل را زدند. یک نفر، دو نفر، چهار نفر آمدند. آنها افراد فداییان اسلام بودند که میآمدند. هر چند نیمکت بود پر شد. آنها گفتند: «آقا، دیشب برادران تصمیم گرفتند که اگر اسم آقای نواب را در منبر نبرید و موضوع زندانیشدن او را مطرح نکنید که از رادیو پخش شود، امروز شما را در مسجد شاه ترور کنند.» این مطلب را صریحا گفتند. من با خونسردی گفتم: «مسجد لازم نیست، من الان حضور شما نشستهام، اینجا راحتتر است، چرا داخل مسجد و در مقابل مردم میخواهید ترور کنید؟ من یک نفر هستم و شما این همه جمعیت هستید و الان میتوانید به راحتی ترور کنید. من نه اسم آقای نواب را در منبر به عنوان اعتراض به مصدق میبرم و نه به کار ایشان اعتراض دارم. من از قضایای سیاسی برکنار هستم. از اول هم نه اسم آیتالله کاشانی را بردهام، نه اسم مصدق و نه فداییان اسلام را. الان هم همینطور است، من در این کار وارد نمیشوم.»
در همان وقت دیدم در میزنند و یکی از فداییان اسلام که از افراد رده پایین بود، وارد شد. تا دید که دوستانش نشستهاند، در همانجا در ایوان ایستاد و گفت: «امروز خودم مغزت را متلاشی میکنم.» این را خیلی بلند گفت و از در بیرون رفت. من هم به او گفتم: «آقا همین حالا بیایید متلاشی کنید، الان حاضرم.»
این خبر به سرعت در بازار منعکس شد. دو سه نفر از جوانان علاقهمند به منزل ما آمدند و گفتند: «آقا مسجد نروید.» گفتم: «نمیشود نروم، چون سخنرانی از رادیو پخش میشود و منبر نرفتن من انعکاس بدی دارد.» گفتند: «آقا خطر مرگ است.» گفتم: «باشد، من عمل غیرمجاز را شروع نمیکنم زیرا شرعا جایز نمیدانم به مصدق اهانت بکنم و بد بگویم، در حالی که کار او را در زندانیکردن نواب و فداییان نیز تأیید نمیکنم. روش من همواره این بوده است. من ادامه این روش را وظیفه شرعی خود میدانم؛ بنابراین هرچه میخواهد بشود.»
خلاصه سه نفر از جوانان خیلی علاقهمند آمدند و گفتند: «پس ما باید امروز با شما باشیم.» گفتم: «خطرناک است.» گفتند: «باشد، میخواهیم اگر کشته شدیم، در این راه باشد.» من فقط از نظر اطلاع، به کلانتری بازار تلفن کردم و گفتم: «امروز این جریان اتفاق افتاده است، بعد نگویید که ما غافل بودهایم. اگر پیشامدی بشود، جریان همین است.» سپس عدهای از دوستان و علاقهمندان برای حفظ انتظامات آمدند و در زیر گنبد نشستند و مراقب شدند. البته خداوند تفضل کرد و اتفاق سوئی روی نداد. خود فداییان هم مبهوت بودند و میگفتند: «ما که امتحان دادهایم میتوانیم ترور کنیم، چطور شما تکان نخوردید و یک ساعت مرتب و منظم از حفظ حرفهایتان را زدید، این خیلی حرف است!»
جالب اینکه نواب وقتی از زندان آزاد شد، با چند نفر از فداییان اسلام – همانها که آن روز در حیاط منزل مرا تهدید میکردند – به منزل ما آمدند. نواب گفت: «آمدهام از شما معذرت بخواهم. این برادران اشتباه کردند. گفتند آمدهاند به منزل شما و تهدید به قتل کردهاند.» گفتم: «بله، آمدند تهدید کردند. بعضی هم به ما گفتند به مسجد نروید ولی من رفتم وظیفهام را انجام دادم. نه به شما، نه به آقای کاشانی و نه به مصدق اسائه ادبی نشده است که به این آقایان گفتم من در این امور مداخله نمیکنم.»