«اوساکبر» مُرد تا «برج آزادی» زنده بماند
فاطمه علی اصغر
«اوساکبر جونش را روی اولین سنگ ردیف اول ضلع جنوب شرقی برج گذاشت. جونش را روی نماد سرزمینی گذاشت که مردمانش سالها با آن زندگی کرده و حوادث مهم تاریخشان را در کنار آن رقم زدهاند.» ایرج حقیقی، مسوول پروژه برج آزادی وقتی در کنار یادمان نمکشیده و رطوبت زده میایستد، گذشتههای دور یادش میآید: «سنگ سنگین را یک تنه روی دوشش میگذارد. سنگ یکباره برمیگردد. در لحظه کمرش میشکند. اوساکبر میمیرد.»
حالا 40سال از آن روزها میگذرد. مسوول پروژه هنوز اوساکبر را جلوی چشمش حی و حاضر میبیند: «اوساکبر میخندد. به طرف سنگ سخت گرانیتی میرود. کمرش را میچسباند به سنگ. دو دستش را قفل میکند دور سنگ و سنگ او را میبرد به دنیایی دیگر.»
«حقیقی» هرگز فکر نمیکرد، برجی که نخستین قربانیاش زبانزدترین سنگتراشان ایران زمین بود، ششسال پیش به بهانه بهسازی، میزبان بلدوزرهای شهرداری شود. بلدوزرهایی که سنگهای قطورش را تکهتکه کردند و اوساکبر را جا گذاشتند. جای آنها سنگهای سهسانتی گذاشتند. سنگهایی که خیلی زود ترک خورد و آب از محوطه برج به پیکرش نفوذ کرد و روزنامهها تیتر زدند: «برج آزادی ترک خورد. برج آزادی فرو نشست. برج آزادی به گریه افتاد.»
«طرح برج آزادی برنده شد. سکه ساختن آن به نام ما افتاد. همه جوان بودیم. کار میسر نمیشد، مگر با حضور برجستهترین مهندسان ایران. مهندس کمرهای، محتشمی، ساسان، اسماعیل شفاهی، کتیرایی، مهندس ناظر هم فرهمند جهانپور و… و بسیاری مهندسان و سنگتراشان بنام دیگر ایران. و کارگرهایی که با ما همراه بودند و در یک پریود زمانی به 400، 500 نفر میرسیدند.»
حقیقی، از پلههای برج بالا میرود: «آن زمان میدان آزادی، بیابان بود. حتی یک جاده نداشت. وقتی خواستیم، طرح برج آزادی را اجرا کنیم پیمانکاری آمد و شکل بیضی محوطه برج را برای ما در آورد!»
در آن زمان حقیقی 29 سالهبود. 915 شبانهروز کار نفسگیر در برج انجام میشد: «من تنها کسی بودم که سه شیفت کاری فعالیت میکردم. حراست، حفاظت و تعویض مسوول بخشها همه با من بود. شبهایی بود که حتی یکی دو ساعت بیشتر روی میز کارگاه نمیخوابیدم. آن روزها وقت نمیکردم حتی به خودم برسم و موهایم را کوتاه کنم. همه همین حال و روز را داشتند.»
حالا به سنگهای روی دیوارها که نگاه میکند، باورش سخت است دوباره بشود، چنین طرحی را درانداخت، چون دیگر آن سنگها و حتی آن معدن سنگ در جوشقان هم وجود ندارد: «یادم میآید، معدن سنگی که آن زمان سنگ برج را تامین میکرد، به مشکل برخورد. مدتی سنگ برای کارکردن نداشتیم. اما آنقدر صبر کردیم که جبهه معدن با تلاش بیوقفه معدنکاران باز شد. نه! این سنگها دیگر امکان تامینش وجود ندارد.»
حالا حقیقی وقتی در تالار رودکی برج آزادی قدم میزند، به کابلهای روکار و لامپهای نامناسب با پرستیژ این برج بینالمللی نگاه میکند، یاد کارگری میافتد که در شرایط سخت آن روز، در حالی که داشت سرپیچ یکی از لامپها را میبست، برق گرفتش و جادرجا خشک شد.
چراغی که با آن خوندل روشن میشد، حالا به سرسریترین شکل ممکن بسته میشود. برج بر پای خود مرگهای بسیاری را با چشمان فیروزهایاش دیده، تا نامش شده، آزادی. قنبر رحیمی، مرد دیگری است که هرگز از ذهن پدر برج آزادی نمیرود: «قنبر رحیمی، سنگ کار برج آزادی بود. مردی که آن زمان به سلطان سنگ ایران معروف بود. غفار داورپناه هم هماهنگی کار سنگ برج را بهعهده داشت. او خودش تنها آن زمان 50کارگر داشت. قواره کردن و آماده کردن سنگها با او بود. او ستاره سنگتراشان بود، استادی خوشچهره و حجاری بنام که خودش میگفت در سن 18سالگی، نیلبکهای کاخ مرمر را تراشیده است. در دست او سنگ و تیشه مثل کار با موم بود.» رفتههای این برج ایستاده کم نیستند، «همین اواخر او مرد. من بالای سرش بودم، به چشمانش نگاه میکردم. دست مرا گرفته بود. آنچنان که سنگها را در دست میگرفت. در زمان ساخت برج آزادی، کارفرما و کارگر مطرح نبود، همه ما برادر بودیم. او به چشمانم نگاه میکرد، انگار که داشت خاطرات آن روزها را مرور میکرد و از بین ما رفت…»
«برج آزادی، برج آزادی شد. برجی که باید زنده بماند. تا ایرانی هست و تا ایمان مردم ایران به آزادی است.» تاب آوردن حقیقی روی سنگهای ترک خورده محوطه آزادی سخت است. سنگهایی که با خوندل از راه دور برای برج آورده بودند و حالا نه از جوشقان خبری است و نه از مرمر جوشقانیاش. سنگهای اوساکبر را از بین برده بودند و حالا برج باید منتظر باشد، منتظر تا در میان انکار و اصرار مسوولان، ثابت کند که هنوز سر پاست اما اگر زخمهایش مرهمی داشته باشد.