نقاشي حيدري از حاج اسماعيل دولابي
شاهبيت صحبتهاي حاج اسماعيل، وجه «رحمانيت» خداوند بود. نشانههاي رحمت خدا را آنچنان توصيف ميكرد كه گويي در باغي باصفا و با درختان انبوه و جلوههايي زيبا در حال تماشا و لذت از زيباييها هستي. خداوند را آنچنان نزديك به تصوير ميكشيد كه وجودش را تمام سلولهايت حس ميكردي، نه آنقدر دور كه با دهها واسطه نيز توان درك و نزديكياش نباشد. مجلس حاجي، محفل عشق بود، عشق به سرچشمه هستي.
هادي حيدري در روزنامه دنياي اقتصاد در مطلبي با عنوان «گم و پيدا شدن» درباره مرحوم حاج اسماعيل دولابي نوشت: حاج اسماعيل دولابي را با توصيفات پدرم شناختم؛ زماني كه با اشتياق از پيرمردي سخن ميگفت كه محضرش، دنياي آرامش بود. همان شد كه از سالهاي 76 يا 77 تا مدتها به همراه پدر به خانه باصفايي در خيابان شهرآراي تهران ميرفتيم تا سخنان پيرمرد را بشنويم.
آن فضاي باصفا، خانه يكي از دوستداران حاجي بود، خانه مهندس مصلحي. خانه، لبالب پر ميشد از آدمهاي رنگارنگ از هر سني و فكري و مرامي. صحبتهاي پيرمرد كه شروع ميشد، سكوت بود كه جاري ميشد در خانه.
از انسان صحبت ميكرد، انسان سرگشتهاي كه دنبال خودسازي است. از خدايي ميگفت كه خير و خوبي بندهاش را ميخواهد.
شاهبيت صحبتهاي حاج اسماعيل، وجه «رحمانيت» خداوند بود. نشانههاي رحمت خدا را آنچنان توصيف ميكرد كه گويي در باغي باصفا و با درختان انبوه و جلوههايي زيبا در حال تماشا و لذت از زيباييها هستي. خداوند را آنچنان نزديك به تصوير ميكشيد كه وجودش را تمام سلولهايت حس ميكردي، نه آنقدر دور كه با دهها واسطه نيز توان درك و نزديكياش نباشد.
مجلس حاجي، محفل عشق بود، عشق به سرچشمه هستي. در سخنان او هركسي متناسب با شخصيت خويش، احساس نزديكي و عشق با خدا ميكرد.
شايد همين ويژگيها بود كه گروههاي مختلف را پاي صحبتهايش ميكشيد؛ از هنرپيشه و هنرمند گرفته تا سياستمدار و ورزشكار. تصويري كه او از دين ارائه ميداد مساوي با خشكي و تحجر نبود. دين را از زاويه رحماني آن به تصوير ميكشيد تا آدمها به آرامش برسند نه ترس و عذاب: « آدمی که خشک مقدس است نميتواند با اهل محبت همنشین شود آدم کوچک نميتواند با بزرگ همنشین شود.» براي حاجي، «انسان» داراي ارزش بود.
همين بود كه حرفهايش در گام اول براي شناخت «خود» بود: «خودت را بشناس که خیلی بزرگ آفریده شدي. خدای بزرگ ما را آفریده پس حتماً بزرگ آفریده چون بزرگ، کار کوچک نميکند؛ پس چون خیلی بزرگ آفریده، بنابراین غصهاي وجود ندارد. جا ندارد که کاسهاي شکست، گریه کنیم. یکی اولاد نداشت، یکی زیاد داشت، یکی کم داشت غصه بخوریم.»
تمام حرفهاي حاجي تلنگري بود كه آدم را از سرگشتگيها جدا كند و به خودشناسي و رهيافتگي برساند: «بچه شيفته ويترين مغازهها ميشود و دست پدر را رها ميكند و در بازار گم ميشود. وقتي هم متوجه ميشود كه ديگر پدر را نميبيند، گمان ميكند پدرش گم شده است؛ در حالي كه در واقع خودش گم شده است.»
حاجي از سرگشتگيها گذشته بود؛ مدتها بود كه عاشقي «رهيافته» شده بود.