شمال نه؛ یکبار هم جنوب! دریا آنجاست
حال دیگری با این سفر کردم! از این جهت که فهمیدم «گداختن از درون» سخت تر از سوختن بر اثر گرما و تابش ذوب کننده خورشید جنوب است.
عصر خبر- دکتر حمید هنرجو : این روزها اسم «خوزستان» به عنوان منطقه قرمز از دهن رسانه ها نمی افتد – به عنوان یکی از استان هایی که همچنان در حال کشتی گرفتن با ویروس کروناست – گرمای طاقت سوز هم که البته برای هموطنان عزیزمان در منطقه، غیر طبیعی نیست به جای خودش؛ هیچکدام از این موضوعات، برای چشم پوشی از سفر، قانع کننده نیست، آن هم یک دعوت خالصانه.
غروب چهاردهم خرداد وارد اهواز می شوم. اتوبوس از قم و حاشیه اراک و بروجرد و خرم آباد و اندیمشک و دزفول گذشته است، دوازده ساعت و اندی در جاده ها؛
از دزفول، اتوبوس را ترک و با تاکسی های سمند، راه را ادامه داده ام و راننده به رسم مهمان نوازی، مطالب تاسف انگیزی درباره منطقه و اوضاع اجتماعی – اقتصادی بیان کرده و هنوز به حرفهایش فکر می کنم.
وقتی پرسید: «در این گرما و اوج کرونا با چه هدفی به اینجا آمدی؟» خندیدم و او هم دیگر پی سوالش را نگرفت.
دو روز سفر اما همراه با صدها تجربه و خاطره و منظره تلخ و شیرین… و یک وقت متوجه شدم ساعت دو و نیم بعد از ظهر در حاشیه شهر اهواز – کویری تفتیده و بی آب و علف ( گلدشت) که اسمش کمترین تناسبی با واقعیت تلخ اش ندارد، تعدادی جوان عاشق و عرب ایرانی با بسته هایی در دست، در این خانه و آن خانه را می زنند و جواب نگرفتن از صاحب خانه [دخمه یا ویرانه بگوئیم شاید بهتر باشد] ناامیدشان نمی کند و این بار محکمتر به در می کوبند و با ادای کلماتی از ته حلق، فرد مورد نظر را صدا می زنند تا بسته خوراکی را به او بدهند.
حالا خانه دوم! سوم! کوچه بعدی! دست اندازهای عجیب و غریب، شاید بتواند صدای خودرو را در بیاورد اما بوی آزاردهنده فاضلاب که از شکاف های کف زمین خودنمایی می کند، خم به ابروی دوستانم نمی آورد و مدتی است این سنت حسنه را به جا می آورند، محرم باشد یا صفر – شعبان باشد یا رمضان؛ برایشان فرقی نمی کند زیرا هدف را پیدا کرده اند.
اولین تصویرهایی که از «کار جهادی و کمک مومنانه» در ذهنم مانده، شاید برگردد به بیست سال پیش؛ یکی از دوستان و نویسندگان پیشکسوت، جانبازی را به من معرفی کرد که غروب پنج شنبه ها در همین تهران، ماشینش را پر می کرد از کیسه های برنج، قوطی های روغن، بسته های مرغ و شکر و … و راهی مناطق فقیر نشین پایتخت می شد، چندباری با او همراه شدیم و بقیه قضایا.
امیرحسین و دو تا محمدها این حرکت را عاشقانه دنبال می کنند و نذورات و خیرات مردم را جمع آوری و به مستحق ها می رسانند و علی رضا هم کمک حال آنهاست که «حاج علی» خطابش می کنند، با لطفی که به من داشته و دارند، خواستند این هفته را همراه و همسفرشان باشم.
اینکه چه دیدیم و چه شنیدیم و … بماند! که شاید حرف چندان تازه ای نباشد؛ اما «کوچ محرومیت» از این مرز و بوم، آرزوی امام بود، شهیدانی که جنگ رو در رو با متجاوزان به ایران و آئین و کیان خود را به آغوش گرم خانواده هایشان ترجیح دادند نیز، ریشه کن شدن فقر را خواهان بودند و هستند…
از این معبر شکننده – اگر – بگذریم [یا می گذشتیم] حتما اثری از فقر فرهنگی باقی نمی ماند!
به دوستانم در مرکز خوزستان – گروه جهادی قاسم ابن الحسن(ع) – قول دادم برای جبران میزبانی خوبشان، هر کاری از دستم آمد انجام بدهم و مطمئنم که این درخواست، بدون پاسخ نخواهد ماند.
از بسته های خوراکی و بهداشتی و حتی عروسک برای کودکانی که این روزها وقت بازی آنهاست، همه چیز لازم است.
بچه هایی که سوار بر قطار محرومیت و فقرند! غالبا یتیم و بی سرپرست یا بدسرپرست، محروم از کتاب و درس و مشق و لذت مدرسه، محروم از لبخند پدر و آغوش مادر، محروم از هویت فرهنگی یک ایرانی مسلمان…
حال دیگری با این سفر کردم! از این جهت که فهمیدم «گداختن از درون» سخت تر از سوختن بر اثر گرما و تابش ذوب کننده خورشید جنوب است.
فرزندان جنوب را که به وسع خود برای رفع محرومیت از این سرزمین تلاش می کنند، تنها نمی گذاریم…