شوهرم خواسته کثیفی از من داشت

 با شک و تردید قبول می‌کند. مشخص است رازی در صندوقچه سینه‌اش دارد و وحشت دارد آن را با ما در میان بگذارد. می‌گوید رازش مهم است و هیچ‌کس نباید چیزی بفهمد، وگرنه زندگی و تنها امیدش از بین خواهد رفت. به او قول می‌دهیم چیزی از رازش در گزارش ننویسیم. در طول مصاحبه از لابه‌لای حرف‌هایی که می‌زند، می‌فهمیم رمز و راز زندگی‌اش چه بوده و چرا می‌ترسیده در مورد آن صحبت کند. با هم به حیاط سرای مهر طلوع می‌رویم و بعد از پیدا کردن یک گوشه دنج و دور از سر و صدای خانم‌هایی که دور هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند، پای صحبت‌هایش می‌نشینم.
 
 
 
باد ملایم و دلچسبی می‌وزد. دمپایی‌هایش را از پایش درمی‌آورد. روی صندلی زرد رنگ پلاستیکی چهار زانو می‌نشیند، روسری آبی‌رنگش را روی سرش جا به جا می‌کند و با دهان بی‌دندان که بیش از هر چیزی توی صورتش مشخص است، می‌پرسد: «از کجا برایت بگویم؟ بگذار از اولش تعریف کنم. من متولد 1354 هستم و از 13 سالگی مواد مخدر کشیدم. خودت حساب کن که چند سال اعتیاد داشتم.» با یک حساب سرانگشتی می‌شود دقیقا 28 سال. یعنی بهترین سال‌های زندگی اعظم، دوران جوانی و طراوتش به کشیدن مواد گذشته است. کراک، مرفین، شیره تریاک و…
 
 
 
آه بلندی می‌کشد و ماجرای زندگی‌اش را تعریف می‌کند: «چیزی که همیشه در خانه‌مان می‌دیدم، چرت زدن پدر و مادرم بود، چون اعتیاد داشتند و هروئین می‌زدند. عاشق این چرت زدن‌شان بودم و بعدها هر چه هروئین کشیدم تا مثل آنها چرت بزنم، نشد که نشد. یک روز که جاسازشان را پیدا کردم، مواد را بردم دادم به مستاجرمان. او هم گفت بیا بکش ببین چطوریه؟ خوشت می‌آید یا نه؟ من که بلد نبودم، او گرفت من هم کشیدم. آرام شدم و خیلی خوشم آمد. بدبختی‌ام از همینجا شروع شد. دیگر نمی‌توانستم نکشم. نمی‌کشیدم عصبی بودم و بدخُلق. چون از مواد خوشم آمده بود، از جاساز برمی‌داشتم و می‌رفتم و در دستشویی یا پشت‌بام می‌زدم و برمی‌گشتم.
 
 
 
آن موقع بچه مدرسه‌ای بودم و وقتی درگیر مواد شدم، صبح قبل از مدرسه رفتن موادم را می‌کشیدم. یک ماه از مصرفم می‌گذشت که یک روز طبق معمول رفتم سرجاسازشان تا مواد بردارم. اما نبود. از مادرم پرسیدم مواد را کجا گذاشته‌ای تو را به خدا به من هم بدهید چند تا دود بگیرم، درد دارم. پدرم که فهمیده بود مواد می‌کشم سیلی محکمی به گوشم زد و گفت مگر نمی‌بینی ما به خاطر همین مواد بدبخت شده‌ایم؟ نمی‌بینی زندگی‌مان را به باد داده‌ایم؟ چرا می‌خواهی خودت را بدبخت و بیچاره کنی؟ گفتم من نمی‌خواستم بکشم و مستاجرمان یادم داده است. تا اسم او را گفتم، پدرم رفت و کل اسباب و اثاثیه‌شان را ریخت توی کوچه. مدرسه را هم گذاشتم کنار. چون چند بار به خاطر سیگار کشیدن از ناظم مدرسه تذکر گرفته بودم. اما هیچ‌وقت زیربار نرفتم و همیشه می‌گفتم نه. یک روز که به مدرسه رفته بودم، نمی‌دانم چه کسی مرا لو داده بود یا لباسم بوی سیگار می‌داد که آمدند توی کلاس و کیفم را گشتند و یک نخ سیگار پیدا کردند. بعد هم مادرم را به مدرسه خواستند و پرونده‌ام را زیر بغلم گذاشتن و اخراجم کردند. اخراج که شدم دیگر قید درس و مدرسه را برای همیشه زدم. داد و بیداد پدرم هم هیچ تاثیری رویم نداشت. یادم است یکبار پدر و مادرم تصمیم گرفتند ترکم دهند. مادرم مقداری تریاک تهیه کرد و بعد دستم را گرفت و برد کلانتری و به مامورها گفت که این مواد مال دخترم است. این کار را کرد که ترک کنم، نه این‌که واقعا دستگیر شوم. خلاصه دستگیر شدم و رفتم زندان اوین و سه ماهی آنجا بودم.»
 
 
 
زندگی خرج داشت و اعظم برای تامین هزینه‌هایش باید کار می‌کرد، باید گلیمش را از آب بیرون می‌کشید. آن هم در اوضاعی که پدر کاشی‌کارش بیکار بود و نمی‌توانست هزینه زندگی زن و بچه‌اش را تامین کند. تنها کاری که بلد بود، قالیبافی بود. اما کنارش کارهای دیگری هم می‌توانست انجام دهد تا بیشتر پول درآورد. نظافت کردن خانه‌های مردم، شستن فرش و.. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد تا بی‌پولی نکشد. از آن طرف هرچه پول درمی‌آورد، یکسره خرج موادش می‌کرد. 18 سالش که شد، اولین خواستگار در خانه‌شان را زد و بعد هم ازدواج کرد.
 
 
 
«از بخت بدم شوهرم هم معتاد بود. بی‌غیرت بود؛ از من چیزهایی می‌خواست که نمی‌توانستم انجام دهم. سر همین کارهایش از او متنفر شدم. از من می‌خواست دزدی کنم یا با مردان دیگر رابطه داشته باشم. اما هیچ‌وقت تن به این کارهای کثیف ندادم. چند سال با هم زندگی کردیم و بعد هم جدا شدیم و دوباره برگشتم به خانه پدری‌ام. خیلی نگذشت که دوباره ازدواج کردم. شوهرم با این‌که مرد خوبی بود، اما او هم مواد می‌کشید. می‌گفت من از روی عشق و حال می‌کشم و هیچ‌وقت معتاد نمی‌شوم. مرفین که به موادش اضافه شد، من هم شدم شریکش و دوتایی پای بساط می‌نشستیم. این را هم بگویم که کوچه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم وضعیت درستی نداشت. طوری بود که در هر خانه‌ای را می‌زدند، مواد داشتند. مامورها به کوچه ما که می‌آمدند مرا هم می‌بردند. سر همین مواد حدود 12 بار به زندان رفتم. در مدتی که در زندان بودم، هیچ‌کس به ملاقاتم نیامد. توی زندان هم سرم به کارم بود و با هیچ‌کس کاری نداشتم.»
 
 
 
عرق صورتش را با پَر روسری‌اش پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: «آزاد که می‌شدم، همیشه دنبال موادی بودم که نشئگی‌ام را بیشتر کند. با خودم می‌گفتم من که دارم پول خرج می‌کنم، حداقل چیزی بخرم که بیشتر نشئه‌ام کند. بیشترین ماده‌ای که مصرف کردم، هروئین بود. چند روزی هم کراک زدم. اما گفتند بدنت کرم می‌گذارد، برای همین گذاشتم کنار و بی‌خیالش شدم. بعد دوباره رفتم سراغ هروئین. ولی دیگر از وضعیتی که برای خودم درست کرده بودم، حسابی خسته شده بودم. من هم کارتن‌خوابی کردم، اما فرقش این بود که در خانه خودم کارتن‌خواب بودم و کارم به خیابان نکشید. بالاخره از طریق خانمی که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، با سرای مهر طلوع آشنا شدم و اعتیادم را برای همیشه کنار گذاشتم. حالا هم 9 ماه و 21 روز از پاکی‌ام می‌گذرد.»
 
 
 
در تمام مدتی که حرف می‌زند و از دردهای گذشته‌اش می‌گوید، انگشت اتهام را فقط و فقط به سمت خودش می‌گیرد. با صدایی پر از حسرت می‌گوید خودم خواستم، خودم رفتم طرفش و اگر نرفته بودم حال و روزم این نبود. هیچ‌کس مقصر نیست، حتی پدر و مادرم که جلوی چشمان من و خواهران و برادرانم مواد مصرف می‌کردند. هربار که حرف از پدر و مادر و تاثیر آنها در اعتیادش می‌شود، سرش را به علامت نه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «باز هم می‌گویم به آنها ربطی نداشت. آنها نگفتند بیا بکش، خودم سمتش رفتم. حیف شد. چه آرزوهایی برای خودم داشتم. بچه که بودم، دوست داشتم دکتر شوم و روی پای خودم بایستم. به کسی احتیاج نداشته باشم و خودم خرج خانواده‌ام را بدهم. الان زن‌های همسن و سالم را با وضعیت خودم مقایسه می‌کنم، می‌بینم آنها همه چیز دارند، ولی من در 41 سالگی هیچی ندارم. اصلا معنی عشق را نفهمیده‌ام، چون همیشه سرم توی مواد بود. »
 
 
 
مصاحبه‌مان که با اعظم تمام می‌شود، موقع خارج شدن از حیاط سرا، یکی از خانم‌هایی که قبلا مصرف‌کننده بود، با صدای بلندی می‌پرسد: «کی با ما حرف می‌زنی؟ یعنی باید صبر کنیم تا دوباره بیای اینجا؟» به او قول می‌دهیم دفعه بعد که به سرا رفتیم، اولین کسی باشد که پای حرف‌هایش می‌نشینیم.
 
 
 
کمپ‌های غیر مجاز وحشتناک هستند
 
زندگی‌ام به ته خط رسیده بود و دوست داشتم ترک کنم. برای همین به کمپ رفتم. وحشتناک بود. بدجور کتک می‌زدند. برای مثال اگر می‌گفتند جارو کن، اما طرف انجام نمی‌داد، با زدن سیلی صورتش را سرخ می‌کردند. فحش و ناسزا سر زبان‌شان بود. کمپ زمین تا آسمان با سرا فرق می‌کند. توی کمپ مگر جرات داری زبان باز کنی و چیزی بخواهی؟ پنج – شش بار رفتم کمپ برای ترک، اما هیچ‌کدام جواب نداد و به محض این‌که پایم به بیرون می‌رسید، می‌رفتم مواد می‌زدم. هربار کمپ رفتنم بین 150 تا 400 هزار تومان برایم آب خورد، اما فایده‌ای نداشت و باز کار خودم را می‌کردم. وقتی برای اولین به سرای مهر طلوع آمدم، با آقای رجبی آشنا شدم. گفت اینجا بمانی بهتر می‌شوی. اما باید حرف گوش کنی و بگویی چشم. من هم گفتم سعی می‌کنم، بگویم چشم. اما گوش نکردم و آمدم بیرون و چوبش را هم خوردم و دوباره اعتیادم را از سر گرفتم. اما وقتی برای بار دوم رفتم به سرا؛ واقعا چشم گفتم و با اعتیادم خداحافظی کردم.
 
خراسان

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک