آخرین لبخند از طبقه هفتم +عکس
«پنج روز است که از این زاویه از لابه لای جمعیت فقط آوار را نگاه می کنم ، هنوز خبری ازش نیست ، ساعت ها و ثانیه ها می گذرد ، پلاسکو همچنان دود می شود ، محسن را آخرین بار در طبقه 7 دیدم که از پنجره برایمان دست تکان داد» اینها را می گوید بغضش را قورت می دهد.
شهرنوشت: ایستاده بود به انتظار، از لابه لای پرده حفاظتی سرک می کشید تا آوار برداری را با چشمان گریان نظاره کند. مدام این پا و ان پا می شد و از میان جمعیت عکاسان و خبرنگاران و امداد گران ،حرکت لودرها و کامیون های آواربردار را نگاه می کرد، دیگر امیدی در چشمانش نبود.
عکسی را از جیب کاپشنش بیرون آورد، نگاه کرد ؛ به سمت من گرفت و گفت : پیدایش نمی کنند!
پنج روز است که از این زاویه از لابه لای جمعیت فقط آوار را نگاه می کنم ، هنوز خبری ازش نیست ،
مهدی مغازه دار پاساژ ترکانی است که صبح روز پنج شنبه اخرین تماس تلفنی را با رفیق اتش نشانش داشته است .
باز هم با نگاهی مملو از اشک و حسرت نگاهم می کند و با بغض می گوید: پنجشنبه صبح اینجا بودیم که ساختمان آتش گرفت ، محسن زنگ زد به موبایلم و گفت؛ دارم برای عملیات اطفا به اونجا میایم ، ما هم برای تماشای حادثه بیرون پاساژ خودمان ایستاده بودیم ،عملیات اطفا شروع شد، محسن هم مثل همه هم عملیاتی هایش وارد ساختمان شد،عملیات اطفا ساعت به ساعت دشوار تر می شد، هرج و مرج، ورود کسبه به داخل پاساژ عملیات رو مشکل تر می کرد. عده ای از اتش نشان ها فقط از ورود کسبه به پاساژ ممانعت می کردند ، عده ای روی نردبان ها و عده ای داخل ساختمان.
ساعت ها و ثانیه ها می گذشت، تقریبا اطفا حریق به مراحل آخرش رسیده بود و کار به اصطلاح سبک شده بود. کار محسن هم تقریبا تمام شده بود. او را آخرین بار در طبقه 7 دیدم که از پنجره برایم دست تکان داد .
محسن روحانی رفیقم بود، روزهایی که در آتش نشانی شیفت نبود، در مغازه ما کار می کرد. درواقع رفیق وهمکارم بود. سالهاست در کنارش به عنوان رفیق و همکار کار کردم ، پسر نترسی بود.آن روز هم مثل همیشه شجاع و نترس به جنگ با آتش رفت و مثل همیشه برنده شد. ای کاش برای بیرون کردن مردم از ساختمان معطل نمی شد.
هنوز صحنه وحشتناک فروریختن ناگهانی ساختمان جلوی چشمانم است. ساختمان جلوی چشممان ریخت ، آوار شد بر سر محسن و دیگر آتش نشانان. صدای ریختن سقف طبقات و آخرین لبخند محسن رفیق نترس و شجاعم؛فقط فریاد زدم اما..!
بازهم عکس را از جیبش در می آورد و با اندوهی که انگارپایانی ندارد تاکید می کند: محسن یک قهرمان بود که جانش را فدا کرد. فقط نمی دانم جواب دختر چهار ساله رفیقم را چطور بدهم و چگونه آخرین لبخندش را برای او که دلتنگ آغوش پدر است، شرح دهم. کاش آن روز برایم با لبخند پیروزمندانه اش که حکایت از فائق آمدن برای حجم بالای آتش داشت تکان نمی داد.